لمس ام کن .
غیر از این تیله های مرطوب که می گردند
در میان حفره های خالی این صورت
چشم های دیگری دارم
که تو را با آن ها می بینم .
لمس ام کن .
فانوس تمام چشم های من
روشن خواهد شد با دستِ تو .
لمس ام کن ،
با همین دستِ جسمانی خود .
چشم های پنهان من
پنهان از چشم همه
جست و خیز آبدزدک ها را
- به هوای آبگیر مخفی -
می بیند
مخفی در گوشه ی دشت
در گوشه ی شب
در طول هزاران دوری که زمین
خشک و سوزان چرخیده
در مدار آتش .
چشم های لب های من
جنبش پنهان زبان ات را می بینند
که حروفِ "می خواهم" را می نویسند
کنار سقفِ کام تو .
می خواهم !
می خواهم !
چشم های سرانگشتان ام
در آن طرفِ پاره های خشن آجرها
تو را می بینند
که به سوی آن ها می آیی
با قدم های نرم .
چشم های باز گودترین چاهِ من
تو را می بینند
که درخشان، همچون رودِ الماس روان
در من جاری هستی .
خاموش کنید !
مهتاب و چراغ و شمع های همه ی شعرهای پر سوز و گداز خود را ؛
خاموش کنید !
بازو
پس دوزی های حاشیه ی آستین را می بیند .
تن
رشته ی باریکی را که تمام اجزاء تن پوش اش را جفت کرده با هم ؛
می بیند .
قلب
شریان های زنده ی خود را می بیند .
چشم هایم
تو را می بینند .
لمس کن .
لمس ام کن !
آن چنان که ساقه ی پُرخار گلی را لمس خواهی کرد
و سرانجام
گل سرخ بی خاری را در لیوان بلورت جا خواهی داد .
من تو را می بینم
در جزیره های وحشی و نامانوس خواب های بی پایان .
همه ی ذراتِ جسم من
چشم شدند ؛
من تو را با همان چشمانی می بینم
که تمام خواب هایم را
پنهان از چشم همه ...
ما محبوس ایم
پشتِ زندان پوست
و عصب های کوتاهِ فشرده در هم ؛
با این همه
من
در زیر زمین زندان
در دالانی را پیدا کرده ام
ما خواهیم گریخت ...
لمس ام کن ...