ساحل شنی با دریایش
هنوز پنهان است گنج تو.
ژرف
ژرف پروردی گنجینه ی بی پایان را
بر کنار از مرزها و جنگ ها.
دزدان دریایی راه نبردند به اعماق تو.
ژرف
پنهانی از چشم راهزنان
تا ابد
گنج من!...
فصل پنجاه و سوم
بیهوده ست !
ساحل را به مسلسل نبند!
بیهوده ست!
کتاب قانون ت را بر ساحل نکوب!
تهدید نکن ساحل را به تبعید در بیابان گذشته!
ساحل گوش سپرده به قلب دریا
ساحل چشم سپرده به افق...
فصل پنجاه و چهارم
می بندم چشمانم را برجهان بیرون.
می گشایم صندوقچه ی قلبم را
لبخندت از درون قلبم
خندان بیرون می آید
می نشیند بر لب هایم- لبخندت.
صدای نبض لبخند تو را می شنوم
گرمای نفس های لبخندت را می فهمم
می نوشم لبخندت را
می رقصد بر لبان مرطوبم – لبخندت.
با هم می خوابیم
روی گهواره ی موج آرام.
کافی ست ببندم چشمانم را
وقتی که جهان
سرگردان می غرَد...
فصل پنجاه و پنجم
قصد ندارند جایی بروند:
نه ساحل!
نه دریا!
زیرا جایی نیست بعد از افق این رویداد:
رسیدن به هم!...
کشتی می رانند
بر امواج تو،
به هوای رفتن به فراسوی افق
به هوای فراتر رفتن.
وچه می بینند
آن سوی تو؟
پرواز مرغ های طوفان تو را
با دو بال سفید نیرومند
درخشان در شب.
ماهی های اعماق تو را
با فلس فیروزه ای و زرد و قرمز
برق زنان در شعاع خورشید.
و چه می بینند؟
موج های شتابان تو را
هم چنان آینده
آینده
به سمت ساحل...
چرا می گفتی :
خاک سرد است!
چرا می گفتی :
از دل برود آن که از دیده رود!
پس این چیست؟
این مویه
این های های شب و روز
در قلب کویرم
- دریا!
دور از تو؟....
گمان می کردند گم شده اند
قطره ها
دور از هم.
گمان می کردند پایان یافته اند
موج ها
رقصیدن ها
دست در دست هم بودن ها.
گمان می کردند نیستی حاکم شد:
"نیستی" که نبوده!
که نیست!...
کویر سوخته!
اشک ندارد دیگر این ریگزار!
بر می خیزد در تند باد
شبح تاریکی شیون کنان
گمگشته می دود دور خود
با زوزه ی گرگ بی جفت
از نا می افتد
در خود دفن شده
می ماند: جزغاله شده
دیوانه:
این بیابان شن
دور از دریای ش.
با من می مانی؟
مگر نه؟
دریای من!....
برگ سوزنی کاج ش را
گرفته به منقار، کبوتر،
می گردد در میان شاخه های کاج ش
آشیان می بافد
دانه به دانه
سوزن به سوزن
آشیان محکم.
آشیان بافته ام
در مغز استخوانم،
با هر موج ت
لرزان و رها
بر سینه ی من...
---
پنج حس پیدای من
پنجره های سنگی را باز کردند
بر روی تو.
پیدا شدی تک به تک در همه ی حس های من.
پیدا شدند یک به یک حس های من شکل تو.
آسمان قرن به قرن خواهد دید
یک دریا را
یک ساحل را
سخت در آغوش هم....
زمان ازل بود
نخستین لحظه
و زمانی که زمانی نبود:
به من خیره شدی
و فرود آمدی از اوج
در آغوش من:
پس از آن ثانیه ها پیدا شدند:
ظرف های بلور الماس
لبریز از تو
درنام " من"...
چنان می گویند
تازیانه نزنید دریا را!
که انگار اصلا
تازیانه پذیری دارد
دریا!
دریا...
نوح ناپیدا شد
کشتی نوح نا پیدا شد
عصای موسی نا پیدا شد
محو شد
اژدهای سرکش.
دزدان یک چشم دریایی
محوشدند.
زیردریایی ها گم خواهند شد.
همه رفتند
همه خواهند رفت!
ما
ماندیم
ما می مانیم همین طور
بیا ساحل من:
نرم
در آغوش هم...
آتشفشان به هوا
پرتاب ام کرد !
اوج نبود این پرتاب!
تنها پرتاب بود به فضای برهوت!
تکیه گاهی نداشت آسمان خشمگین
تکیه گاه ام نشد تند باد زمین.
باز کردی آغوش ات را بر روی ام
عشق من!
تور نجات ابدی:
ساحل من....
---
کشتی لنگر کشیده
دور خواهد شد.
مرغان مهاجر خواهند رفت.
نیم تاج سپید شکوفه برسر
موج موج
دریای من!
تو همیشه می آیی...
چه رنگ هولناکی دارد
شمش طلا در حوض خون!
چه طعم تلخی دارد
خاویار خزر در کاسه ی خون!
دست بکش بر تن من!
دریای من!
پاک ام کن!
پنهان ام کن
از تیغ چنگک ها!
دریای من!
که پناه ماهی های آزادی
که پناه گنج های پنهانی
در جهان دیگرگون ات
عاشقانه
ابدی...
خوب شد؟
راضی شدید؟
حالا فقط در خواب باید ببینم او را.
پس می خوابم
ساعت ها
روزها
قرن ها
بی جنبش
پشت حصاری که کشیدید میان من و او.
تکان م بده دریای من!
بجنب!
دارم می بینم
دارم میمیرم
دور از تو....
خم کرده موج ها را
طوفان.
موج های خمیده
می افتند بر زمین آبی:
و دوباره برمی خیزند
قد برافراشته تر:
موج به موج دریا
در طوفان
تا کنار ساحل...
رگ هایم را تا دورترین مویرگ ام
برداشتم
پیچیدم
دور سیاره ی تو
دور تا دور زمین.
رگ هایم را تا دورترین مویرگ ام
از شقیقه هایم تا نک انگشتان پاهایم.
پس از این خواهی بود
در پیله ی آبی من:
تا ابد در قلبم
هر کجا که باشی...
همیشه
پیوسته به هم ذرات ش انگار او تنها
یک موج است
با قدم های بلند عجول.
تا دورها می پیچد همهمه ی آمدنش
مرغان مهاجر جشن می گیرند
ماهیان می رقصند.
بر تارک او خورشید هنوز نور می آویزد
در مشت ش دانه های بزرگ مروارید می درخشند هنوز
لمبر زده ساحل عریان
می سپارد خود را
به شتاب دریا:
که فقط یک موج است
با همه ی ذراتش همسو با هم
برتر از هر سدی
دوان
بی هیچ راز
سمت یک
تنها یک آینده:
پیوستن!...
روغن ماسیده
دایره های روغن می سازد
روی کاسه ی آب.
دایره های چرب کدر
همچون جزیره های دوراز هم
می مانند.
ظرف دریای من قلب عظیم سیاره ست.
می روبد با تپش های جوان ش دریا
لکه های جذام نفت را
از سینه ی این سیاره
امروز اگر نه فردا
بی تردید...