S I M A    Y A R I

 

          ----------------------------

          -----------------------------

          ----------------------------

          ----------------------------

          ----------------------------

          ----------------------------

          ----------------------------

close X

مجموعه داستان های کوتاه سیما یاری به نام "قبل از واقعه" که شامل 17 داستان کوتاه است، توسط نشر مس در سال  1393 در 88 صفحه چاپ و منتشر شد.  این کتاب را می توانید از کتابفروشی های معتبر خریداری کنید.  اولین داستان این مجموعه "دشمن" نام دارد که اینجا از نظرتان می گذرد.

دشمن
 
بهترین حالت  بین ما سکوت بود. این مرزی بود که هیچ کدام نباید ازش رد می شدیم. غیر از این،  تنها حالت قابل تحمل وقتی بود که در باره ی سیب زمینی و پیاز حرف می زدیم و این که دو کیلو کفایت می کند. این تنها نقطه ی تفاهم ما بود.
 

و ما خانواده بودیم. پانزده سال زندگی مشترک.
 

نمی توانستم متنفر نباشم. همه چیز را توی چنگ خودش گرفته بود. پول، خانه، ماشین، خرید، حتی تزیین – که چه عرض کنم – خانه و آشپزخانه. تازه می گفت "برو خدا را شکر کن من داوطلبانه از حقوقی که قانون به من داده استفاده نمی کنم." راست می گفت. با همه ی اینها نمی توانستم متنفر نباشم.
 

تنها لحظه هایی که احساس آرامش می کردم وقت هایی بود که او خانه نبود. غذا را بهتر می پختم، خانه را بهتر جارو می کردم، دستشویی ها را تمیزتر می شستم، می خندیدم. یک شادی عمیق و آرام در وقت نبودن، یا در وقت "خود" بودن. هر چند می گفتم "این وضع، انتخاب من بود." انتخاب کرده بودم چون عاشق بچه ها بودم. فکر ندیدن آن ها فکر جمع و جور نکردن اتاق آن ها، فکر نشنیدن صدای خنده ها و دعواهی بچه گانه ی آن ها، مرا دیوانه می کرد. حتی تصورش قلبم را می ترکاند. این بود که اسم این وضع را گذاشته بودم "جبر اختیاری"، با همه این ها نمی توانستم متنفر نباشم.
بالاخره بعد از سی سال با هم بودن رفت ماموریت.
 
- بعد از سی سال شب!
 

خوشحال بودم: عمیق و آرام. عصر اولین روز نبودن اش بود. خانه از تمیزی برق می زد. با خسیسی تمام چندرغاز پول گذاشته بود اما می توانستم ترتیب خرج و مخارج را بدهم، جوری که به بچه ها سخت نگذرد. فکر همه چیز را کرده بودم. عصر اولین روز به شب نزدیک شد، شب شد. یچه ها خوابیدند. روی تخت دراز کشیدم. چراغ بالای سرم را روشن کردم. کتاب تاریخ نقاشی را دستم گرفتم و توی رنگ های درخشان غرق شدم. چقدر؟ نمی دانم.
پریدم. خواب هایم وحشتناک بودند. بیرون تاریک یود.
 

هر شب خواب های بد می دیدم. بیدار می شدم. و زود خوابم می برد. اما آن شب، شروع کردم یه لرزیدن. ترس ام تمام نمی شد. چراغ هنوز روشن بود. اما هیچ فایده ای نداشت. نشستم پتو را دور خودم پیچیدم. امشب چه شده؟ اتفاقی نیافتاده. مثل هر شب است. اما مثل هر شب نبود. یک چیزی که هر شب بود دیگر نبود. صدای نفس های یک آدم دیگر.