S I M A Y A R I
----------------------------
-----------------------------
----------------------------
----------------------------
----------------------------
----------------------------
----------------------------
close X
گفتی که ساده ای
گفتی که ساده ای
موج صدای تو
همرنگ نور شد
تابید بر سیاهی چشمم
دنیا سپید شد
دنیا سپید شد
پیچید بر تنم .
من آمدم به سوی تو سر تا به پا عروس
با تاجی از شکوفه ی بادام های باغ .
آمیخت پیکرم
با دانه های خاک
آمیخت چشم من
با ذره های ساده ی مهتاب
با ذره های ساده ی آبی ،
بنفش ،
سرخ ،
اما صدا ، صدای تو گم بود .
بادام تلخ شد .
آه ای همه بسیط مرکب ،
پیراهن سپید تنم ... وای ...
---
وقتی شروع شد ،
او پوستی کشید
بر کاسه ی سرم
و یک تفنگ داد به دستم ،
آن روزها که موی سر من سیاه بود
و صورتم سفید ؛
آن روزها که قلب من این شکل را نداشت ؛
این
شکل تاول پر خون و چرک را ...
---
آونگ ساعت در مدار ثابت تردید می جنبد
یک رفت ، یک برگشت .
یک رفت ، یک برگشت .
حمل صلیب صُلب تنهایی بر شانه ی زخمی
تکرار سوزش در میان آتش وحشت .
در دشت های خشک ،
سرگشتگان
با چشم های خسته از توفان شن - باد
با پنجه های منقبض
در خاک می کاوند .
اجساد
در قبر می جنبند .
و دشت های خشک
پُر می شود از مردگان بویناک سرد
- آویخته از هیکل شان پاره های گوشت
و خیک های کرم -
سرگشتگان
آغوش می شوند
با مردگان در رقص می آیند ،
با مردگان در خواب می روند،
و لاشه های موش ها و کرم ها را تند می بلعند .
پایان تنهایی !
پایان خونریزی تردید !
آغاز ایمان
با چشم های بسته و خاموش .
آونگ می جنبد
آونگ ساعت باز می جنبد ...
---
هستم
و
نیستم .
قانون عشق همین است
آن قدر ممتنع که هرگز
با آن همه تفکر خالص که داشتی
قادر به شرح قاعده ی آن نبوده ای .
توضیح قاعده
کار فلاسفه است
کاری به این امور ندارم
من
تنها همین که شب
با آرزوی بودن تو صبح می شود
قانون گرم عشق مرا شکل می دهد .
این قدر سهل که هرگز
میدان یک تفکر خالص
قادر به جذب قاعده ی آن نمی شود .
---
تالار آینه
در نور چلچراغ لمیده ست
دیوارهای پهن عمارت را
با آب برگ های گل سرخ شسته اند
و سنگ باستانی کف برق می زند .
در باد
پژواک غژغژی ست .
یک مشت موش کور گرسنه
آهسته می جوند
پی های کهنه را ...
---
همیشه یک هجا ؟
همیشه یک هجا ؟
حقایق بی شور
و شورهای دروغین
درست مثل معمای سرد و یخ بسته
که پاسخ آن را
شنیده ایم از پیش .
به من چه خواهی داد ؟ ...
---
سکوت سنگین است
سکوت تاریکی
سکوت همهمه های تهی سرگردان
سکوت فاصله هایی که فکر می کردم
حضور گرم تو آن را تمام خواهد کرد .
نگاه مضطرب موش های دالان ها
به جوجه های عقاب
پَر نخواهد داد .
جذام ترس عصب های پلک هایم را جویده
می بینی ؟
حصار را بشکن !
ستاره ای آنجاست
ستاره ای تاریک
من از ستاره ی تاریک مرده می آیم
من از هجوم آتش تردید می سوزم
تمام استخوان من از شعله های شک گدازان است
و آرزو دارم
یقین کنم اکنون
درون سینه ی تو در سیاه شب اینجا
جوانه روییده است
جوانه ی خورشید
جوانه ی کیوان .
بگو چه گونه گذشتی
- گذشته ای آیا ؟ -
حصار را بشکن !
سکوت سنگین است .
و امتداد سکوت عبث
- نمی دانی ؟
به دار پیوسته است
به دارهای کبود ستاره ی تاریک
به دار تنهایی
به دار پوسیدن .
گریخت لحظه ی ایمان ؟
گریخت لحظه ی پیوند ؟
کاش می گفتم
حصار را بشکن ! ..
---
مردان ژولیده
از صخره های کارهای گنگ می آیند
تا آخرین پس مانده ی خود را رها سازند
در آب های تیره ی بستر
در خوابهای پُر پَری
در خوابهای پُر عسل
در خواب های رودهای شیر .
بوی دهان روز فرتوت
بوی دهان باز تقدیر
بوی دهان بادهای لا ابالی
که از فراز جوی های شهر می آیند
حال و هوای خواب ها را می زدایند .
مردان ژولیده
پا در خیابان می گذارند
طی می شود از نو
صخره پس از صخره پس از صخره ...
---
شماره های مسلسل
مرا به دار کشیدند .
حساب جاری بسته
تمام روح مرا
به عمق سرد لجنزارهای وحشت برد
به آن عمیق ترین لحظه های تنهایی .
مرا نجات ندادید فاتحان زمین !
مرا نجات ندادید ! ...
---
آسمان روشن شد
ظرفها را بردم
و به ترتیب الفبا
به دم بارش رگبار شلنگ دادم و برگشتم .
آسمان آبی بود
از الک دان هوا نور گرم و شفّاف
به زمین می بارید .
دلم از تیرگی پرده ی آویخته سنگین شده بود
کندمَش
در کف حوض ،
به هماغوشی آب
دادَمَش در یک آن .
آسمان قرمز بود
بوی نان می آمد
دور چرخیدم دور ،
صف طولانی را
دل زنبیلم پُر شد از نان
آسمان دودی بود
بازگشتم
و به ترتیب الفبا ...
مردی شعری می خواند :
- زندگانی چه هوس بازی شیرینی بود –
ظرف ها را شستم ؛
همچنان او می خواند ؛
- زندگانی چه هوس ...
حکم از خانه ی شب بود که صادر می شد ...
آسمان قرمز شد
روشن شد
بوی نان آمد باز ...
---
در گرگ و میش عصر
از ایست گاه کار می آید
تا خانه ی خالی
از خانه ی خالی
تا عمق تنهایی
با حمل یک نقاب
با طرح چهره ی آرام
آرامشی که همچو کوچه ی بن بست
در التهاب مرد فراری
خمیازه می کشد .
در گرگ و میش صبح
از خانه می رود
تا ایست گاه کار
تا عمق تنهایی ...
---
ته مانده های روز را
با آخرین لیوان چایم
سر می کشم هر عصر .
وقتی گلوی خواب را
در آستان صبح می بُرند ،
باقی رویاهای شب را
تُف می کنم
حل می شوم
بی رنگ ، بی شکل
در آبگیر ذهن گله ...
---
بر پلک های پنجره ام سایه ای گذشت :
شاید تو بوده ای ،
شاید نگاه ماه
فانوس سرد یاد مرا زنده کرده است
در بیشه زار دور و مه آلود ذهن تو
شاید خیال من
امشب گذشته است
از دره های تار فراموشی
تا آشیان روشن اندیشه های تو .
بر پلک های پنجره ام سایه ای گذشت :
تا کوچه می دوم ،
بن بست ها برابر چشم اند ،
یک خوابگرد پیر
آرام و کند می گذرد از کنارشان ؛
مهتاب عشوه گر
بر اشک های من لبخند می زند .
بی تو چه گونه بگذرم از شب
بی تو چگونه من ؟ ...
---
وقتی که سوسک ها
" آرامش ظریفِ" مرا خرد می کنند
پروانه های کوچک " احساس شعر من "
چون ذره های نور
از درزهای باز در و پیکر اتاق
انگار
تا یک سیاه چاله ی بی نام و دوردست پرواز می کنند
و در تمام شب
من مثل کودکی که فهمیده باز هم
آن مرد پرتقال فروش عجیب را پیدا نمی کند
مبهوت و شرمسار
از کاغذی که رنگ رخانش
در قبض انتظار پریده ست
هر ناسزای غیر مجاز و مجاز را
بر خیل سوسک های تبه کار می آورم به لب
و با گریزی تیز
به یک مکان امن پناهنده می شوم
و فکر می کنم من سوسکی ندیدم
و فکر می کنم
به بالهای رنگی
"پروانه های شعر "
در دشت های دور ...
---
دروغ می گفتم
و تکه تکه پراکنده می شدم
- انگار
بلور نازک یک جام
از اصابت یک سنگ .
دروغ می گفتم ،
و هر دو فهمیدیم
هنوز می ترسیم ...
---
... - اصلا دروغ بود
یا فکر کن
یک جور کار شیطنت آمیز بود و بس ،
بی هیچ قصد و نیت خاصی ، چه می شود ؟
باید گذشت کرد .
وقتی که کشتزار رها شد ،
از گله های خوک شکایت نمی کنند .
می گفت آدم است ؟
فرضا که گفته است .
آخر عزیز من
شبنم که می چکد بر روی ظرفهای زباله
در کنج های کوچه ی تاریک
دیگر کجاش شبنم پاک است ؟
به ، گریه می کنی !
تو بچه ای هنوز.
یک خرده صبر کن
وقتی بزرگ تر بشوی مثل دیگران ...
- می گفت آدم است
می گفت آدم است ...
---
سوداگری با عشق ،
سوداگری با تکه های دست ،
سوداگری با قلب .
آهسته آهسته
یک جمجمه ،
و در مقابل ، استکانی خرد .
توفان درون استکان آب
تنها بساط سفره را آشفته می سازد .
یک سفره ی کوچک
با ریزه های نان خشکیده
و ازدحام مورهایی رام .
آهسته آهسته
سوداگری با خویش ...
---
اینجا دو جسم سرد
همچون دو خط ممتد آهن
بر جای مانده اند
بر بستر سکوت .
بر بستر سکوت ،
تا ایستگاه مشترک حس
تا بُعد بی نهایت مفروض
باید ادامه داد .
- باید ادامه داد ؟ ...
---
نانوا کنار کوره ی آتش نشسته است
و رو به روی کپه ی نان صف گرفته اند
زنبیل های خالی هر روز .
بر پیشخان دکه ی نانوا
وارفته کفه های ترازوی کهنه ای ...
---
افتاد
افتاد
و موج انفجار
لرزاند شهر را .
لب های گرم جفت
از هم جدا شدند .
افتاد شانه ای
بر سنگ های شسته ی ایوان .
گهواره ای شکست
خون مشت زد
بربالش سفید .
از حلق های باز
فریاد های فتح
پرتاب می شود
- بازارهای گرم .
افتاد
باز
افتاد
امواج انفجار
بازار شعله ور ...
---
می گشت مرد کار
در کارخانه اش .
از زیر سنگ ها
بیرون خزیده بود
نیلوفر بنفش .
مرد ایستاد و دید ؛
دستی دراز کرد
و چید غنچه را .
هم ارز توده های گل کارخانه ای
و بتّه های مرده ی خالی
- در بطن لاستیک -
جا داد ساقه را ...
---
غلتید و غلتید
واداده خود را با سراشیبی
مجذوب رانش .
مقهور کوبش .
در جایی از اعماق ،
در ازدحام برگ ها ،
رگ ها ،
یک مشت خرده ریز
گم شد میان متن ...
---
ماشه چکید باز .
موسیقی دریا
آشفته شد با ضربه ی شلیک .
پرواز مرغک ها
نیزار را جنباند .
سگ صید را آورد .
در ماسه های نرم لغزنده صدای چکمه پنهان شد .
مرغان ساحل
به سایه ی نیزار برگشتند .
در طول تاریکی
فریادهای تیز
خواب عناصر را به هم می ریخت .
پرلای تک مانده
صدا می کرد جفتش را
از پشت مرداب ...
---
از آن او نیست
خیشی که با زنجیر
بر گرده اش بسته اند .
از آن او نیست
خاکی که می زند
در عمق آن شیار .
از آن او نیست
گلدسته های خوشه ی گندم
گلدسته های خوشه ی ذرت .
از آن او پشتی ست خم
در پیش صاحب ...