---
7.01- مجموعه
از گردی سیاه
زردی شرمگین
با گونه های سرخ
پدیدار می شود
و جوش می خورد
با تابش عریان .
سرخینه می ترکد ،
رگ می کند رنگ
جریان جادویی
سلولهای عور خالی را
سرشار می کند .
آتش گرفته است
سرخ است گلبرگ
سرخی پس از زرد ،
سرخی پس از سیاه ...
---
بریده می شود گره
و حلقه ها باز می شود
رها دو سر
رها دو سر
دهانه های منقبض به انبساط می رسد
و پوشش فشرده دور می شود
بدن به جذب آب و آفتاب می رود
رها
رها
یگانه می شوند سبزه زار ها
یگانه می شوند مدّ و جزرها
یگانه می شوند سرخ و زرد ها .
یگانه خواب می رود
رها
رها ...
---
از خویش می کاهید ،
در بوته می دمید ،
بر شعله می افزود .
بر گردن آتش می آویخت ،
او را به خود می خواند .
می سوخت ،
می سوخت
و ذرّه ذرّه
ذوب می شد ،
دود می شد ،
محو می شد ،
نیست می شد .
در دل آتش
او نیست می شد .
دیوار تاریکی فرو می ریخت
از هستی نور ...
---
حدود تنش را فشرده بود به هم
شنید می خوانند
صدای جنبش بود
صدای تازه شدن در کشکش امواج .
به خود نگاهی کرد
به امتداد وجودش که تاب برمی داشت
به هستی اش که چروکیده بود در تنگی .
تمام ریشه پذیری خاک ، آن سو تر
میان جنبش آب و ستاره و خورشید
ادامه ی او بود .
کشیده شد به هوای یگانه ی بیرون
شکسته بارو را
و هستی خود را
درون حلقه ی بازوی گرم نور افکند
شکفت گندمزار
شکفت گندمزار ...
---
بی بال پَر کشید
بالاتر از افق .
بی باله راه بُرد
بر کوهه های موج .
بی پوزه نقب زد
از غار تا به قاف .
غول است
غولی هولناک
اینجاست
جادوی چراغ ...
---
افتاده روی سینه ی دیوار
گردی روشنی
هم رنگ آفتاب
بالاتر از سیاهی جنبان سیاه ها .
آویخته از سقف فانوس
تابانده خود را
- نور خود را -
بر هر چه در اتاق .
اشیا تابش را
در تیرگی خود محبوس می کنند ؛
بر گوشه ی رف
لیوانی از بلور
نور رسیده را
رد می کند از خویش
و نقش می زند ،
بالاتر از سیاهی مطلق ،
طرحی از آفتاب
بر سینه ی دیوار ...
---
در قفل نیست !
و هیچ کس پنهان نکرده کفش هایت را . برو !
بی کفش هایت باز خواهی گشت
از خانه ی زرین
از جوی های نقره ای شیر
از چشم هایی که در آن ها
تصویر تو چیزی نخواهد بود
جز یک صف صفر در پیش یک عدد .
تو
بازخواهی گشت
کشکول کوچکی
در دست خواهی داشت
و در میان کوچه ای دور از هیاهوهای بازار
دنبال یک لبخند خواهی بود ،
در اوج شهرت ...
---
موج هیاهو
از کوچه می اید
رد می شود از در
از مانع شیشه
از پرده های گوش
و چنگ می زند
بر تارهای نازک حس .
موج هیاهوهای وحشی
موج صدای سایش بی وزن آهن روی آهن
و انعکاس ضربه های توپ ها بر تیرها بر بام ها
از کوچه می آید .
زرد قناری
اوج می گیرد
بر پرده
در اتاق ...
---
اینجا نشسته بود ،
روی همین سنگ .
می گفت خسته است
می گفت این سنگ
بر سطح این جزیره ی متروک نقطه است
آن نقطه ی پایان برای او .
می گفت
کشتی ، سراب بود .
می گفت
و آب می چکید
از حلقه های موی بلندش
بر ریگ های داغ .
می گفت
و باد می وزید
بر شانه های سرخ درشتش
در سایه های نی .
می گفت
وچشم هایش
بر موج می لغزید
در روشنای روز .
می گفت ...
تا پیش از آن که باز
با دیدن شکلی شبیه بادبان
جنبان در آن دور
- مانند ماهی در پی جفت -
در آب ورجهد .
اینجا نشسته بود
هم اینجا
می گفت خسته است ! ...
---
در بطن قطره بود گل سرخ .
دیوارها ادامه ی مرزند
و مرزها ادامه ی خط های بسته اند .
بر صفحه ی کاغذ
از بارش باران
خطی نخواهد ماند
از بارش باران
باران قطره ها .
با دیده بان بگو :
در بطن قطره بود گل سرخ ! ...
---
انبار تاریک است
درها به روی نور بسته است
دیوارها با سقف پیوسته است .
انبار تاریک است
در آن
اشیای بی سایه پرکنده اند .
و هیچ شیئی ، شئ خاصی نیست
هر چیز ناچیز است .
ناچیز یعنی در ،
ناچیز یعنی قفل .
انبار تاریک است
ناچیز ها در تیرگی آهسته می پوسند ...
---
از آسمان افتاد عاقبت
افتاد روی خاک
روی همین خاک
مثل همین سنگ
مثل همین جوراب پوسیده
مثل همین خودکار بی جوهر .
افتاد
از دورها
بی نور
بی راز
و باز
باز باز
در دیدرس
در دسترس
افتاد پیش پا ...
---
در چارچوب قاب
بین حفاظهای مقاوم
آویخته بر گردن دیوار ، لبخند
محفوظ از غبار
محفوظ از توفان
محفوظ از رگبار .
آویخته بی جان
- و بال گردن دیوار -
لبخند بی بو ، لبخند بی رنگ
لبخند جاویدان ...
---
بدیهه ی زخمه
سکوت فاصله ها را
به هم گره بسته ست
و شکل بخشیده ست
و شکل بخشیده ست
به موج های پرکنده ی جدا از هم .
ترانه ای موزون
به گوش می آید ...
---
به تیغه ی ساطور
عصاره می ماسد
و قطره های سبز فشرده
به روی کاغذ کاهی روزنامه می افتند
و روی نقش حروف سیاه می لغزند
و شکل نامنظم خود را
به صفحه می بخشند
- به صفحه ای که به زودی مچاله خواهد شد –
تمام خانه
پُر از بوی سبزی تازه ست
که زیر تیزی تیغه
به قطعه های ریز
بدل می شوند
مدام ...
---
کشتی گذشت
کشتی گذشت
پهن و سفید بود
- مثل قو .
از روی موج های ملایم
سنگین و باوقار گذر می کرد
عکس پرندگان مهاجر
و آسمان آبی بی لک
و آفتاب زرد
در آن همه سفیدی برّاق می نشست .
کشتی گذشت
کشتی گذشت
پهن و سفید بود
- مثل قو .
توفان چه سخت بود !
تصویر لاشخور
در چشم دریاست
از تخته پاره ی خیسی به روی آب
مرغ پرنده ای
پر می کشد به سمت افق های آفتاب .
پرواز می کند .
پرواز می کند .
کشتی گذشت
کشتی گذشت
پهن و سفید بود
- مثل قو ...
---
تنگ غروب بود
و آفتاب روز
با آخرین ذخیره ی خود
نور می دمید .
نوری که رفته رفته
سرخی خود را
از دست می داد
انگار پیه سوزی بدون پیه می سوخت
و دود می کرد
و لایه ی کبود از دوده های آن
بر شیشه می چسبید
می خورد نور را .
این طور خورشید
آهسته آهسته عقب می رفت
و چنگه چنگه گرد دوده بر جای خالی اش
پاشیده می شد
روی تن جنگل
روی تن مرد
روی تن رود .
حالا "چه باید کرد ؟" مرد ایستاد و دید
اطراف را پایید
و شاخه ای را کند
خود را به آب انداخت
پُر زور بود آب
و سردی آن
تا مغز آدم ، تیز می رفت .
جریان وحشی
از کوله بار مرد نگذشت
دزدید آن را تند و با خود بُرد
و رشته های هرزه ی جلبک و بال گردنش شد
- لغزنده روی کتف های سرد و عریانش .
برکندشان با خشم
پرتاب شان کرد ، تا دوردست آب
با موج های درهم و برهم
یک رشته ی دیگر هجوم آورد
مالید خود را با لجن هایش بر سینه ی مرد
لرزید مرد از بوی لاشه .
بر سنگ های سُر
برداشت یک قدم
موج مخالف
او را عقب راند
پس رفت ، غوطه خورد
در آب گِلناک
با چوب دستش جست وجو کرد
پایاب های دیگری را
برداشت
دو گام او به پیش
افتاد
یک گام او به پس
واداشت خود را روی پا بر بستر لغزان
پیچید در موج او باز رو به پیش ...
در ذهن او فانوس و نقشه نقش می بست ...
در گرگ و میش سرد
در لابه لای مشت های محکم امواج
یک جسم می جنبید
و پیش می رفت
- سنگین و آهسته -
چسبیده روی شانه ها و دست ها و گوش هایش
انبوه جلبک های تیره ...
---
شکاف خورد آهن
بلند شد فریاد
سکوت گشتی زد
شکاف هم آمد
و موج زمزمه لغزید روی پرده ی گوش
مرکب از دم آهن
به خورد کاغذ رفت
و روی صفحه به جا ماند
طرحی از یک حرف ...
---
آسمان گرفته است
ابرهای تیره سدّ نور ماه مانده اند
باد دم نمی زند
برگ جُم نمی خورد
وزن مِه فشار می دهد
همچنان گلوی خاک را .
پشت پنجره چراغ کوچکی ست
عکس نور در سیاهی بزرگ شیشه ثبت می شود .
ابرهای تیره ی سدّ نور ماه مانده اند .
توی یک اتاق
دو چشم روشن است
باز ...
---
بر تخته سنگ تفته فرو ریخت
موج
و داغ شد داغ
در پرده ی بخار ، بیابان ، فرو نهاد
تیزی خویش را
برخاست تخته سنگ
و خار سخت را
بالا کشاند نرم
حد ها شکسته شد .
گردید و سر بلند کرد
نیلوفر کبود
با ساقه ی کشیده ی مواج
رو به ابر ...
---
... به این که ماهی هاش
چه قدر بیشترند
به این که بستر او ریگ کمتری دارد
به این که گنج صدف های سینه ی دریاش
از آن او هستند
به این که وصل کجاست
کار ندارد
سوال ممتنع سخت را نمی خواهد .
همیشه جاری بود
همین
فقط
همیشه جاری هست ...
---
خشاب پُر شده ست
و ماشه آماده ست
گذار می کند از لای پلک برق نگاه
و تند می چرخد
به روی تک تک اشیا :
کتابخانه ی در هم
و تخت خواب شکسته
لحاف پاره شده
و ذرّه های مرکب که پیش می تازند
میان نقش گل و بتّه های روشن فرش
و جنبش آونگ ...
ستاره ی قطبی در آسمان پیداست
و ماه می گردد
دوباره دور زمینش
زمین
به دور یک خورشید
و چرخ خورشیدی ...
خشاب پُر شده ست
و گشت عقربه
از پشت شیشه
معلوم است ...
---
آمیخت آفتاب
با خاک
با آب
پرچم به اهتزاز در آمد
جریان گرم جنبش نطفه
در عمق مادّه حک شد
گرد و غبار گل
پیچید در فضا
زنبورهای ریز
پرواز کردند ...
پرچم به اهتزاز در آمد
رگبار سرب داغ فرو ریخت
بر کوچه های باغ
کندو سقوط کرد
و بال های نازک زنبور کارگر
با خاک در هم شد
با آب
با آفتاب
با باد ...
---
7.24- میدان فردوسی در کنج میدان
جایی که آفتاب
می تابد اول
جایی که آفتاب
در آسمان آن
پیش از غروب
با چند خط تند می اندازد
طرح طلوع را
آنجا ...
با کفش های سرخ
جوراب های سرخ
پیراهن سرخ
و شال سرخ سرخ
هر روز می آمد
و می نشست زن
و چشم می دوخت
به انتهای محو خیابان
در بوی غنچه های کوچک سرخش
که باز می شدند
هر روز تا غروب
در چین دامنش .
هر روز
هر روز ...