---
دور است ،
دور دور ؛
فریادهای "کو "
تا او نمیرسند ؛
فریادهای "کو "
در بعد های فاصله سرگشته می شوند .
دور است ،
دور دور ؛
پشت هزار تو
پشت هزار پرده به طول هزار سال .
خورشید من
از من
دور است ،
دور دور ...
---
- "آتش زدم . بیا !"
از پشت دکه مرد فریاد می کشید .
بر دکه چیده بود
یک مشت خرده "چیز" :
دو ران و یک گردن ،
پا ،
سر ، تراشیده با چشم های باز ؛
قلوه ، جگر ،
و یک دل کوچک ،
که شرحه شرحه بود
و زیر هر "چیز "
از جای رگ هاش
خاموش خون می ریخت .
از پشت دکه آه فریاد می کشد
"چیز" ی بدون چشم ،
"چیز" ی بدون پا ،
"چیز" ی بدون قلب ...
---
به سوی نقطه ی روشن پرید ،
به سوی نقطه ی روشن ،
که در درون حبابش نشسته بود آنجا .
پرید ،
حباب مانع بود ؛
پرید ،
حباب محکم بود ؛
پرید ، کوفت تنش را به مانع محکم .
گداخته بود چراغ
و شب
سیاه بود ،
سیاه ...
---
می خواست کاج را ،
می خواست کاج را ،
برداشت کاج را
از جنگل بزرگ .
آورد کاج را
تا خانه ی کوچک ؛
صدها هزار تار مکنده فشرده شد
در حجم یک گلدان .
در شب ، تمام شب ،
خاموش بارید
بارانی از سوزن
از شاخه های کاج
بارانی از سوزن ...
---
بو را شناخت
انگشت ها را بُرد در خاک
و پشت هم کند
سطح زمین را .
در لاشه چنگ انداخت
و مرده را بیرون کشید از قبر
در گردن او دست انداخت
پوسیده بودش پلک
پُر خاک بودش کاسه های چشم
بر استخوان گونه ها باقی نبود پوست
وان نسج های نرم لب را موش خورده بود .
محکم تکانش داد
در کاسه ی خالی سر جنبید چیزی
-یک سوسک بیرون جست
از حفره ی کام -
و خش خشی آمد
او گوش خواباند
و آیه های رمز را دریافت
- جفتش سخن می گفت با او .
مهتاب بر برگ اقاقی ها
و پیچک های میدان پخش می شد
از سبزه های آب خورده
ساق های جفت ها مرطوب می شد
و دست ها می جست
- در مور مور سردی شب -
گرمای دست دیگری را
- خاموش و مشتاق .
در گوشه ی میدان
یک هیکل سنگین و خشک و سرد لولید
و باد بوی گوشت گندیده را
تا کوچه های دور دست شهر افکند .
بر سبزه ها دیگر
پایی نمی لغزید
در پیش چشم حیرت مردم
از پشت شیشه ها ،
در گوشه ی میدان
رقاص نابینا
پُرشور می رقصید
بامرده اش تنها
تنهای تنها ...
---
مشتی رگ و پی
افتاد
در حلق چرخ گوشت
آمیخت خرد خرد
با پیچ ، مهره
و چرخش
در مارپیچ روده ی فولاد
و ریز
ریز
ریز
فرو ریخت
در کاسه ی قصاب ...
---
اجزا
پیوسته نیستند
از پیش هم نهادن لب ها و گونه ها
پیشانی و گوش
تصویر هیچ چیز
حاصل نمی شود
چیزی کم است
کم
چیزی گم است
گم
بر صفحه ی پازل
- مانند حلقه ی مفقوده -
در پشت شیشه های مغازه ...
---
در کارگاه خود
سرب مُذاب را
در قالبی ریخت
بر دیده دست سود
بت را به بر گرفت
فریاد بر کشید
- همزاد گمشده ام ،
یافتم تو را ! ...
---
آن روز ها من فکر می کردم
نام تو را تکرار خواهم کرد
من فکر می کردم زمان می ماند اینجا
در تارهای گیسوانم
جایی که آن شب آشیان بوسه ات بود .
جایی که می گفتی بر آن خورشید خفته است .
من فکر می کردم حقیقت ،
در لحظه ی پیوند ما در من شکفته است .
اما زمان آمد مرا برد
با گیسوانم ، فکرهایم
آن قدر آسان مثل این که کاغذی را آب یک جوی .
آه از هیولای فراموشی که حس خسته را خورد !
بی شک مسیر هیچ رودی سوی مبدا نیست .
با این همه گاهی حقیقت
در فکر های کودکانه است .
من فکر می کردم
در لحظه ی دزدانه ی پیوند ، آنجا
آن آتش جاوید در من نطفه بسته است ...
---
"استاد" هیچ وقت ندارند !
استاد عاشقانه و بی خویش
از صبح تا به شام
در پشت میز کار بزرگی نشسته اند
و فکر می کنند
به کاتبان بارگه آن امیر وقت
که در اماله ها
آیا چه می کردند .
هرگز کسی جز او
قادر به بسط و گسترش این جواب هست ؟
عالم در انتظار نشسته است ، وقت کم .
اما به زودی زود
آن بزرگوار
با یک رساله ی جانانه
در باب جزء جزء اماله
و نقش آن در شعر
نام بلند خود را
بر صخره صخره ی ابدیت
جاوید می کنند .
با یاوه های پوچ پریشان
درباره ی چکاوک و زنجیر و صبحدم
آشفته شان مکن !
استاد هیچ "وقت" ندارند ...
---
با دست های تشنه ی لبخند و بوسه
تشنه ی نان
تشنه ی آرامش ایمان
دیوار معبد را نشاندیم .
بازار بت ها گرم شد
بت های رنگی
بت های سنگی .
بازار مثل یک هیولا
رشد کرد و پهن شد
سیلاب شد
و برد با خود ، تشنگی را ، بستگی را .
در زیر سقف پست بی روزن
هر چیز بی "خود" شد
هر چیز "کالا" شد
کالای کشف راز هسته
کالای حافظ
کالای بستر
کالای بوسه .
بازار کالاهای رنگی
پستان خشک مادران را
انباشت از ایمان تزریقی
ایمان کاذب .
نوزادها تفریق را از سینه های مادران خسته نوشیدند
تقسیم و جمع و ضرب اما رفت از خاطر
نوزادهای نیم سیر کوچک معصوم
کالای معبد را خدا دیدند
و پیشخان دکه ها را
محراب های تا ابد باقی گمان کردند .
نوزادها با ما
چون فرفره هایی - عجول و تیز -
در گردش بی وقفه ی کالا
یک بند می چرخند
یک بند می چرخیم ...
دهلیز ها سردند
دیوارها سردند
ما تند می چرخیم
گرما نمی تابد به ما
از هیچ بت
از هیچ دهلیز
از هیچ کالا .
گرما نمی تابد به ما
ما تند می چرخیم
با دست و پای یخ زده
هی تند تر هی تندتر
و ریسمان
یک ریسمان - پنهان و پیدا -
بر گردن مان
تنگ تر میگردد از این گردش دیوانه وار سخت .
بیگانه هایی رو به روی ما میان آینه
با درد می گریند ...
---
هر شب که "خواب" از راه می آید ،
و پا کشان خود را به رخت خواب درهم می رساند ،
در زیر پلک پر چروکش جویباری می شود پیدا ،
یک جویبار سرخ کوچک
همبوی پولک های ماهی های دریا .
هر شب که "خواب" آشفته می خوابد
این جویبار تلخ شورآهنگ
قد می کشد از چاه مغرب
گویی به سمت قله های دور دور کوه مشرق .
انگار دریایی میان قله ها هست
انگار دریا نام او را
از ساحل شب
آواز داده است .
در کنج پلک سوخته از آفتاب خواب
هر شب شیاری می شود پیدا
و خیش نامریی جوبار
آن را به ژرفی می زند شخم :
سهمی برای نیستی
سهمی برای خستگی
سهمی برای راه
سهمی برای راه ...
---
چه حیف ! او "بزرگ" شد
و تازه یک سر از تمام این بزرگ ها بزرگ تر .
چه گونه من تمام روزهای خسته را ،
عبور دادم از میان خاطرات کودکی او
عبور دادم از میان بازوان حس گرم او .
چه صادقانه بود
بیم های کوچک و بزرگ کودکانه اش
چه صادقانه بود رنگ حجب او
که می دوید مثل رودی از ستاره ها
میان کرک ابرهای گونه اش .
چه گونه تند رفت و رفت و رفت
ورای درّه های فاصله
و عطر یاس دست هاش
میان بوی سکه ها و چرتکه
پرید و محو شد
"بزرگ" شد ، "بزرگ" شد
به رنگ بی شمارها ، بزرگ ها .
به بُعد های فاصله نگاه می کنم
به بُعدهای فاصله که پُر نمی شوند
با تمام "سود" های ما
که پُر نمی شوند
با تمام کودکی تو
که پُر نمی شوند
با تمام آه های من
تمام "سهم" های ما .
ولی دریغ بازوان حس تو
ولی دریغ روزهای گرم من
ستاره ها
ستاره ها ...
---
سهمی نبرد از بارش باران
و رود
بدرود گفتش.
رویید و رویانید
بر پیکر خود
خارهای تیز زهر آلود را
کاکتوس .
کاکتوس طعمه خوار
در شوره زار خشک
گل بود اگر می بود باران
گل بود اگر با رود می رویید ...
---
بر خاک می تپید
ماهی
ماهی کوچک
بیرون از آن حوض
آن حوض پُر آب ...
بر خاک می تپید
بالا و پایین
بالا و پایین ، تیزی سنگ
بر فلس هایش خط می انداخت
خط های خونین .
سر بر زمین می کوفت
لب را تکان می داد
از حلق تشنه اش
بی تاب بی تاب
تنها هجای صاف و بلندی که می شناخت
می ریخت در فضا
بیرون از آن حوض
آن حوض پُر آب ...
---
در بطن بازار
دیوار می سازند ،
دیوارهای سخت ،
دیوار سیمانی ،
و می کشند آن را
بالای بالا
و روی آن تا هر کجای آسمان شد
سر نیزه می کارند ،
بُرّنده و تیز .
دیوار می سازند
دیوار بی منفذ
یک بند ، یک بند .
دیوارها چیزی نمی بینند :
نه نُک زدن های ظریف جفت قمری را
بر گردن جفت ،
نه پشت هم پیوستن امواج را در آب ،
نه شب
نه آفتاب .
دیوارها چیزی نمی بینند :
دیوارها باهم
دیوارها بی هم
دیوارها سرگشته و گیج
تا خانه می روند
از خانه می آیند
دیوارها در شهر می گردند
و زخم ضربه های تصادم را
با خویش می برند .
از رویه تا عمق
بر پیکر آن ها
جریان شاخه های تَرَک پیش می خزد
تا واقعه
ریزش
- ریزش -
در بطن بازار ...
---
با واژه هایی مبتذل
بر روی پوچی های کاغذ می نویسم :
"دوستت دارم ".
بی آن که مثل وقت های پیش
از خود بپرسم
"دوستی چیست" ؟
همسایه ها در خواب هستند
در حول و حوشم هیچ کس نیست
گویی نگویی سرخوشانه حالتی دارم
وهمی مرا برداشته
انگار آزادم !
نفرین به تو ابلیس هشیاری !
نفرین به نظم هر چه باقی !
امشب ولی اینجا نشانی از بقا نیست :
از لای کاشی ها صدای موش می آید
موشی که دارد نقب می سازد .
از شیر آب آشپزخانه
یک آبشار تند جاری ست
و روی شعله ، توی کتری
بلبلی آواز می خواند .
تا صبح اما یک نفس باقی ست
یک ساعت از آزادی خود بودن پنهان .
یک ساعت از "با خویشی" سوزان .
تو راستی ،
آیا کسی را می شناسی
که در خیال و خواب های خود
هر گز نخورده میوه ی ممنوع را
یا زیر بالش های شب
پنهان نکرده گوشه ای از قلب را ؟
مثل تو مثل صد هزاران آدم دیگر
من دست در دستان ابلیس
در صفحه ی یک ساعت بی عقربه
یک بار دیگر می نویسم جمله را
آن جمله را
یک بار دیگر .
وقتی که "روز" از راه می اید
با وصله های سست پوسیده
با صد هزاران قلب پنهان
در زیر بالش های نم دیده ،
آن وقت ، آن وقت
من پاره های کاغذ خط خورده ای را تند و لرزا ن
در جویبار پشت دیوار حیاطم
پرتاب خواهم کرد .
اما ببین ...
تا پیش از آن
تا وقت باقی ست
یک بار دیگر
باز هم
یک بار دیگر
باز ...
---
اشباع شد
از آستان گذشت
از آستان درد .
اندام :
بی حسی مطلق ، توقف
ریزش
و انهدام ...
---
ماه از کدام پنجره ی آسمان شب
تصویر عشق را به تماشا نشسته بود ؟
تصویر عشق را
بر دست های تو
بر گیسوان من
در بستری ز خاک
در بستری ز خاک ...
آن شب تمام پنجره ها را
با پرده های دودی سنگین
پوشانده بود ابر .
آن شب نگاه صبح از گریه سرخ بود .
آیا صداقت آن تکه از زمین
او را به فهم فاجعه آمیز یک فریب
نزدیک کرده بود؟
او در نگاه تو
در امتداد تو
ایا دو گانگی غم انگز خویش را
بر سینه ی سپیده ی کاذب
ادراک کرده بود ؟
شاید مجال لیز و گریزان عشق را
دردست های مرگ
بازیچه می شناخت
- چون بُعد یک سراب دل انگیز بی دوام
در چشم های خشک حقیقت .
شاید صدای تیرهای مکرر
- در هر سپیده دم -
او را به سوگواری دائم
معتاد کرده بود ،
یا حس نور را
بیم زوال قطعی گل های باغچه
دزدیده بود از او .
شاید که هیچ کس با او نگفته بود :
اندیشه ی زوال گل و خاک و آفتاب
یک دور باطل است
و عشق عشق
هرگز درون دایره ی صفر
حرکت نمی کند .
آن شب ، تمام شب
وقتی زمان ایست
با پرده های دودی بی شکل
سهم تبسم مهتاب و آب را
از ما گرفته بود
و چشم های صبح
از گریه سرخ بود
من عاشقانه بار گرفتم
از امتداد تو
در بستری ز خاک
در بستری ز بی نهایت مطلق .
ماه از کدام پنجره ی آسمان شب
تصویر عشق را به تماشا نشسته است ؟
من نطفه ی تو را
در پشت جوشن سلول های گرم
سلولهای تازه ی پُر شیر
پنهان نموده ام .
جا داده ام ، خاموش .
نه ! صبح دل گرفته ی مایوس
باور نمی کند
تو در درون پیکر من رشد می کنی
و زاده می شوی
و بار می دهی .
آه! ابر همچنان
از ما دریغ می کند آزاد
لبخندهای ساده ی مهتاب و آب را
اما ببین
ببین
من رشد نطفه را
در زیر پوستم
احساس می کنم
احساس می کنم ...
---
این عین معجزه است ،
ببینید :
زندان
بدون دیوار
زندان
بدون عینیت حلقه های بند
زندان
درون زندان .
حرکت نمی توان کرد
جز بر خطوط حامل تابوت .
سلول های کوچک مغزم
در ازدحام این همه "اعجاز "
مبهوت مانده اند
اعجاز کارخانه ی سرمایه
در بسط ریسمان .
اعجاز حکمت ارزش
در قبض زندگی .
اعجاز لاشه ی گندیده
در پشت سد آب .
اما حکایتی ست
اینجا در این قلمرو کالا
حکایتی ست اما
حکایتی ...