---
رفته رفته ظاهر شد
با لب هایش باز شده از لبخند
با چشمانش روشن شده از بیداری
با بلور دوشش
راه به راه
سرخ و کبود
از شیار ظلمت؛
رفته رفته
پوشیده شده
با نوار تنیظیف نور
پشت پنجره ام ...
---
انگشتانم باز هم می گردند روی دست تو.
باز هم بند بند انگشتانت
حس خواهد شد با سر انگشتانم.
تارهای لرزنده ی اعصاب من
نقش دست تو را
خواهد داد
باز
به صفحه ی ذهنم:
در خواب
در تنهایی
در میان جمعیت
در بیداری ...
نقشی همچون ننویی
در بر گرفته ذهنم را – و مرا –
همچون نوزادی .
همه جا ، این جا بود:
در میان دو دست
این گونه فشرده به هم :
آشیانی که از آن
آسمانی به دنیا آمد
- پیش چشم همگان –
بر زمین انسان
انسانی
بی ویرانی از زلزله ی تنهایی؛
بر زمین گردان
در دایره ی آبی مهر.
همه ی زیبایی ها این جا بود
این جا هست :
در فشار انگشتانت بر کف دستم؛
به نشان پاسخ به نیاز دستی
که به سویت آمد ، خونین و کبود ،
از میان سیم ها ی خار دار ...
---
سخن می گفته اند
هر لحظه
دانه های گندم
با زبانی که نیازی به جنباندن لب ها نداشت.
می خوانده اند
هر لحظه
دانه های گندم
آوازی را که نیازی به مضراب نداشت .
می رویانده اند
هر لحظه
دانه های گندم
خوشه ای را که نیازی به تأیید نداشت.
آسیا و آب و تنور
تند و گرم می گشته اند
در تمام لحظات ؛
نا پیدا
از پنجره ی سلولم ...
---
بیا یک لحظه
یک لحظه
خیره شویم در چشم هم.
در چشم هم خودرا می بینیم
درخشا ن
گویا
بی گسستن از هم :
من در صورت تو
تو – جا ودان – در
صورت من ...
---
ریسمان نامرئی انداخته بر گردن سروم ،
طوفان.
می تکاند او را
می کشاند اورا
- در پی سرگشتگی طوفانی –
به هیچ کجا.
سرو آزادی را
که ریشه دوانده
دوانده
تا اعما ق قلب خاک من.
همهمه ی شاخه های سبزما ن
در فضا پیچیده:
جدایی
هرگز ، جز با مرگ ...
---
نقطه ، پایان.
سر سطر
و آغا ز:
سطر دیگر
کلمات دیگر
واژ ه ها دنبال هم
- مفهوم ؟
نامفهوم؟ -
اما بی پایان .
بی پایان ، زیرا بی پایان اند
واژه های میان تن های ما ،
و گذار همۀ یاخته های گو یا ی ما
از فاصلۀ بندها و سطر ها
بی پایان است ...
همچون بازی نور در نگین بلور
روی سنجا ق سر ،
با هر جنبش سر
با هر لحظۀ نور
با نواز ش های قوس های رنگین کمان
رنگ به رنگ
روی تن بی رنگ فضا.
گرد هم می آیند ذرات هستی من
در شعاع نورهای نگاهت ،
همچون واژه ها یی که پس از نقطۀ سرد پایان
می ریزند
روی سطر تازه ،
- مفهوم؟
نا مفهوم؟
جویبار زلال ؟
رود گلناک ؟-
اما
اما ، مرده
بی تپیدن در بستر تو ...
---
پودی پیچید به تاری
انگار که پود زمان
دور تار نهال نازک،
بی زنجیر ، با ثمر ، با رویش .
انگار که پود ابریشم
دور تار قالی،
بی برچسب ، با گل ، با بلبل .
فرشی افتاد از داری
بر روی زمین .
بزرگ یا کوچک ؟
فرقی ندارد، زیرا در هر حال
پودی بود که پیچید به تاری .
انگار که من پیچیدم دور تو
انگار که ما
با هم پیچیده به هم
غلت زنان افتادیم
بر روی زمین.
انگار که سلول به سلول
تن های ما
جفت هم
با هم گستردند شکل های همآغوشی مان را
بر روی خاک ،
و نقش زدند طرح گل را ، بلبل را .
در اتاق کوچک ؟
یا چمنزار بزرگ ؟
فرقی ندارد، زیرا
قالیچه ی ما باز شده
بی بازگشت به زمان دور بی برگی
بی بازگشت به زمان تار تنهایی ...
---
چیزی نمانده !
یک لحظه ی دیگر می آیی
لب به لب پر کرده جام ام را
می بوسی
پلک های پف آلودم را
می بوسی صورت بی خوابم را
- مانده در طول شب -
چشم به راهت
بیدار ...
---
یک نام
یک انگ
دیگر مگذار بر تمام هستی ؛
با این کار میخکوبش خواهی کرد
- مانند گذشته -
بر یک تخته ، در یک لحظه ؛
او را
پروانه ی خود را
خود را ...
---
یک مشت اتم ، جمع شده
چسبیده به هم
"من" شده ام ،
چسبید ه به تو - عشق من –
لبریز از عشق تو ...
این چه گونه ممکن بود ،
اگر هر اتم ام
لبریز نبود – پیش از آغاز -
از عشق تو ؟ ...
---
غلغل
صدا می آید
از کتری جوش آمده
روی آتش .
می خواند :
قوری را
دانه های چای را
لیوان خالی را ...
بعد از سردی ، بعد از خاموشی ،
صدا می آید
غلغل
می خواند در خانه ...
---
گشتم
بر زمینی که با من می گشت
و نمی ترسید از حکم توقف
که صادر می شد ، دم به دم از قعر گور .
گشتم ، گردیدم ، قرن به قرن ،
و رسیدم
به چشمه ی تو :
فوران سخاوت مندانه
دور از خاصیت قطره چکانی
که با فاصله های خالی
قطره ای می انداخت بر زبان خشکم
آلوده به ترس .
گشتم
بر زمینی که با من می گشت
و رسیدم به تو :
- جاری بر صورت من بوسه های زلال امواجت . -
جوینده ، یابنده ست !
موجت را برمی دارم با کاسه ی دستم .
می نوشم ،
می ریزم بر صورت گرد آلودم .
می رقصند بر گردن من
رشته های زلال الماست ؛
زلال و آزاد
آزاد
آزاد
همچون هوای صبحدم
آزاد از بندهای تاریکی
بوسه زنان بر گلوی پرنده
بی ترس ...
جوینده ، یابنده ست !
چشمه ات می خواند در گوشم
با زمزمه ی آبی پاک .
می غلتم
- اکنون
و همیشه -
برهنه
تشنه
در آغوش تو ...
---
چه نیازی دارم به حس ششم ؟
وقتی که تمام حواس واقعی ام
لبریز از همه ی حس های تو اند
مثل خورشید
درون زمین
این گونه درخشان و شاد .
چه نیازی دارم به سوزاندن عود و جادو ؟
چه نیازی دارم به دعا با حروف ناخوانایش
بر حاشیه ی بالش ها
وقتی همه ی خواب ها و رویاهایم
در هر حال
از تو
لبریزند .
چه نیازی دارم به چنگ زدن به چرخ ها ، ماشین ها ،
وقتی که عشق پیروز شده ، پیروز شده
این گونه
بر همه ی فاصله ها و مرز های کاذب
در بطن من ...
---
من درختی دیدم
که خشک بود : بی برگ ، بی آواز .
اما
سبز شد
---
هر کجا که باشی
دوستت دارم .
در هر خانه
پشت هر مرز
آن سوی زمین
در دورترین نقطه ی این سیاره
حتی ، حتی ؛
می تپد قلبم در سینه ی تو
انگار تمام زمین می رقصد بی پایان در سینه ی من ...
کاش تو
هم
دوستم داشته باشی بی حد و مرز ،
- مرا دور از خود ، این سوی زمین -
و تمام زمین
ای کاش ، ای کاش
این طور زلال و عریان
جاری باشد
در بطن قلب تو
هم ...
---
این جا
در این نقطه اگر
تو
نبودی
و نبودی اگر
در نقطه ی بعدی
وبعدی
بعدی ، ...
آن وقت فقدان تورا
"فاصله" می نامیدم ؛
اما نه اکنون
که در ژرفای مردمکانم هستی
هستی همه جا :
مثل تابش نور
در حباب چراغ ...
---
هرگز پرت نکردی مرا
بیرون حیا ط ،
با ضربه ی پتک " حریم خصوصی " .
هرگز هیچ گاه ،
پرت نکردی مرا
له شده ، سرگشته ،
در زباله های تل انبار شده
از هر چیز
در کوچه .
هرگز هیچ گاه ،
از نخستین خانه
در نیزار ،
تا این برج
در میان ابرها،
در واقع
در را نبستی بر روی من ،
قفل نکردی چفت در را
ونماندی با "حفظ حریم شخصی"
تنها ، تنها ،
تا ابد در قلب سلولت ...
دور باشم یا نزدیکت
می نوشم
لبخند را
از لبان شیرین تو ؛
تا ابد
عشق من ...
---
بیش از تصویر یک گل زنبق
در آینه ی پاکیزه ،
می درخشی در آینه ی چشمانم :
با گذار از همه ی پرده های تیره ،
با نفوذ
در حصار جیوه ،
آهن ،
سرب ...
با نشستن در من
مثل قلب پرشوری در قفس سینه ی من
- بی واسطه ی وردها و اشیاء -
مثل آهنگ رقص کولی ها
- بی واسطه ی پخش صوت –
در ژرفای گوش من .
با گذار از همه ی فاصله ها ،
آمدی
جا دادی زنبق ات را در گلدانم
روبه روی آینه :
و بیشتر از تصویر یک گل زنبق
در آینه ی پاکیزه ،
در من روییدی
همچون بهشت جاودان در میان دوزخ ...
---
از من چه می خواهد بت ؟
- چشم بسته، ساکت -
می خواهد پا بگذارم
جای پای قدم های نخستین موجودات
روی خاک بیابان های لم یزرع ؟
می خواهد سوسماری باشم
سینه خیز و سوخته
ابدالدهر بگردم
به دور یک سنگ
و ببلعم هر موجود جانداری را
که سبز شده سر راهم ؟
چه می کرد این بت
اگر
من ، او بودم - گاهی کلمه، گاهی سنگ ، همیشه قهار –
و
او ، من می بود – زن
همیشه –
چشم بسته ؟
ساکت ؟ ...
---
دست در گردن هم
قطره ی روشن شبنم
وبرگ نارنج
با دهان تشنه ، می نوشند یکدیگر را
بی پایان و شادکام !
- می ماند ، آیا ، این شبنم در بستر عشق ؟
- یا می افتد بر زمین تیره ؟ -
ذوق زده می لرزد قطره ی روشن شبنم
زلال
از بازی لب های برگ
روی لب هایش .
- می ماند ، آیا ، این روشن ؟
- می آمیزد ، تن به تن ، با این سبز ؟
یا می افتد ، می لغزد زیرزمین تیره ،
راه می یابد، باز ،
تا ریشه ، تا آوند ، تا دهان مشتاق برگ ،
باز ، زیر پوسته ...
---
بستند حادثه ها چشمانم را .
تو را با گوشم ، گوش دادم .
گوش هایم را شمع آجین کردند .
تو را با مشامم شنیدم
با زبانم چشیدم
با پوستم حس کردم .
حادثه ها از من می گیرند هر حسی را ؟
حادثه ها جسم بی جانی را می اندازند
در گودالی ، در چاهی ؟
می ربایند مرا ذره های خاکی ؟
بی تردید چنین خواهد شد ؛
اما ، چنین خواهد پیوست
ذره ذره جسمم
- لبریز از هستی تو ، عشق من –
به چشمه ، به ریشه ، به الماس نهفته در معدن ...
---
" نه چیزی داریم ، نه نیازی به چیزی ،
جز تن های مان ؛
برای بودن
با هم بودن
شاد
همیشه ..."
با زمزمه های پنها ن ،
ریشه اش را ، زنبق ،
ژرف تر می راند در عمق گلدانم
و طنین آه جادویش
با نفس زنده ی گرم
در گوشم می پیچد ؛
در میان خواب و بیداری
هر نیمه ی شب
هر کجای این سیاره ...
---
ریشه ات را گرفتی بر دوش ؟
می نوردی صحراهای سوزان را ؟
سراب بعد از سراب ؟
می نوردی طوفان های خشک شن را ؟
طوفان بعد از طوفان ؟
در فضای طویل وردهای موهوم ؟
در فضای موهوم ،
جایی نیست تا در آن بگذاری ساقه ی تردت را .
جا این جاست : پیش پایت .
بردار از روی زمین خاکم را
وبیامیز مرا با آب قمقمه ات
ورزم بده
صورت ببخش به خمیر تازه
- شکل ظرفی یا باغچه ای -
و بگذار دانه ات را این جا ...
همراهت می آیند عطر همه ی غنچه های شاداب
تا فضاهای دور
از
این باغچه ،
از
این باغ ...
---
در هر عبور ، از هر کوچه ،
اکنون و گذشته ،
به ملاقات هم آمده ایم
- مثل خطوط ممتد در محل تلاقی –
در مکان دیدار ، با هم آمیخته ایم :
نگاه و نگاه
تنفس
تن و تن
با همه ی روزنه های زنده :
پوست و پوست .
اکنون و آینده
به ملاقات هم می آییم :
همزمان با همدیگر ، یا زمان های جدا .
روی خط زمان ، بودنمان باقی می ماند
وتپش های رگ های مان باقی می مانند
با هزاران گل سرخ یک با غ در قفس سینه ی مان
که شکفته آزاد ، بی حصار سیم های خاردار ؛
با هزاران فروردین
که نهفته پشت پرده های چین واچین پلک ها و پیشانی مان ...
اکنون و آینده
در هر عبور از هر کوچه
به ملاقات هم می آییم
با هم می آمیزیم
- هر کجای این شهر –
در مکان دیدار ، در مکان یک نقطه :
نقطه ی آغاز بعد از پایان ؛
هر چند که من
مرده باشم
اکنون ...