S I M A Y A R I
----------------------------
-----------------------------
----------------------------
----------------------------
----------------------------
----------------------------
----------------------------
close X
فردا برف تمیز سفید
می پوشاند سقف های دودی را
پشت پنجره ام پرده ی براق برف می رقصد
غنچه های نرگس در گلدانم روی میز
از پشت پنجره ها برف را می بینند می رقصند
با عطر نفس های بلند می خندند
زیر سقف بی چکه، اتاق روشن.
امروز اما مثل دیروز
مثل همه ی تاریخ گذشته
بر می خیزم
در خیابان های دودی شهر می گردم
دانه
دانه
نرگس ها را بر می دارم
از روی زمین
از مسیر چرخ ماشین ها:
تا سقف بی چکه،
تا اتاق روشن،
تا فردا
یا
فردا...
درخت تر
شکسته و بریده شد
حراج شد:
برای خرج یک اتاق گاز
اتاق مرگ:
به وسعت تمام سرزمین مان.
کجاست آشیانت ای پرنده بعد از این؟
کجاست آشیانت ای پرنده:
جزمیان دست های من؟
بیا!...
……………………………………………………………….
……………………………………………………………….
……………………………………………………………….
در مسیر جنگل خود رو
سنگچین یک اجاق سرد را برمی دارم
زیر خاکستر:
ریشه های جنگل خودرو
با هم خوابیدند
رویانده اند
می رویانند:
ساقه های نو را...
در افق یکی شدند:
این زمین و آسمان.
سر بر شانه ی هم
دست در دست هم
آرام در آغوش هم.
در افق یکی شدند
زمین و آسمان مان...
در سایه ی گُل می خوابم.
در بستر گُل خواب می بینم.
با برگ گُل چشم ها را می شویم.
می چرخم به سمت خورشید
لبخندزنان به زمان طلایی.
من با تو در مردمک چشمانم...
……………………………………………………………….
……………………………………………………………….
……………………………………………………………….
چشم های فسفری اش می درخشند
دو نورافکن بی خاموشی
در دل تاریکی
تا زنده ست...
قوی سفید
گردن مغرورش را بالا گرفته
به زمین خاکی می نگرد:
زیر پای اش.
قوی سفید مغرور،
در میان ابرهای پیچیده پنهان بود
تا پیش از کشف شدن
با نگاه چشمان زیبای تو...
در مسیر پاشیدن ارزن برای کبوترهای روی ایوان،
دانه های گرد ارزن از میان انگشتانم قل می خوردند
بی هدف پخش و پلا، می ریختند
روی خاک ایوان،
خاکِ پوشیده شده با غبار یخبندان.
روزها ی یخی طی شده اند.
از کوه ها نسیم بهار می آید
جوجه های کبوتر در حال پروازند
و ایوان من
پر شده از سبزه های لطیف ارزن...
کجاست جای بعدی قرارمان؟
محل پخش تکه های کاغذی که روی آن نوشته ای:
"سپیده می دمد!"
کدام کوچه است؟
برای درس دادن حروف این زبان
چه ساعتی سراغ کوخ های شوش می روی؟
بگو که کارهای روز بعد
نوشته در کدام پوشه است؟
خمیر کوچکی گلوله کرده ای نشانده ای
میان آن دو آجر شکسته گوشه ی حیاط:
نشان این که زنده ای هنوز:
تمیز و عاشقانه
مثل روزهای کودکی.
تو زنده ای هنوز.
بگو!
خبربده!
بهار می رسد.
کجاست جای بعدی قرارمان؟
محل پخش کاغذی که روی آن نوشته ای:
سپیده می دمد!...
غم زهره ندارد که به من رو بنماید
بیچاره نداند که چه چاره بنماید.
تا فتح کند دفتر وشیرازه ی ما را
از پنجره بیرون شده از بام بر آید.
در هیمه ی ما آتش سوداش نگیرد
دود و دم غم همنفس خویش رباید.
دانی چه شود غم به سرا پرده ی قلبم؟
خود شعله شود در دل من شاد درآید.
گو باز بیایند هزاران غم عالم
خورشید تو در من به کبودی نگراید...
1399/12/ 18
چک
چک
می لغزند
روی سیاره ی من،
آب ها
زیر زمین
زیر خاک سوزان
در قلب کویر.
چک
چک
دالانی می سازند نامرِئی
دور از دید،
تا لبان چشمه
در سایه ی بید...
......................................................
......................................................
......................................................
ابرها پاره پاره آمده اند
آسمان مرا پوشانده ند.
قطره ای باران نیست.
ابرها تیره شده تیره تر
جمع شدند دور هم.
باران دیوانه در راه است؟
سیل خروشان – آیا- در پیش است؟
ابر و ابر
پشته پشته
با هم جمع شده ند
دور هم...
از راه پلکان اضطراری
تا روی بام برج،
پله ها را می توانم بشمارم
و ببینم که با پای خودم
اوج می گیرم.
می توانم روی لبه ی بام برج بمانم
ثانیه ای
و ببندم چشمانم را
با سقوط آزاد
پس از آن:
ترک کنم دنیا را.
هیچ چیز مانع نیست
به جز:
رشته های رگ های نامرئی در تمام زمین،
که مرا دوخته اند به هستی تو:
عشق من!...
طلوع می کنی
وسیع می شوی
نیرو می گیری
نیرو می بخشی.
نیرو می بخشی
به تن یخ زده ی بذرهای ریحان
روی خاک مرطوب:
روی دامن دامن اشک های شبنم
در شب طولانی.
نیرو بخشیدی
به ریحان هایم
بعد از طلوع آرام ات،
امروز هم
بی صدا
پنهانی...
در میان خاک و خل
رگ خاشاکی را پیدا کرده،
به منقار گرفته،
بال زنان با تقلا، برده
تا درخت صنوبر
برگشته باز.
بارها و بارها
رفته و برگشته
باز
و
باز
خاک و خل را می جورد
دنبال دمبرگی یا خس و خاشاکی،
با نگاهش به بالای صنوبر: آشیان.
یک تولد در راه است:
به زودی زود...
شاخ
نرویید روی سرت.
دندان درا کولایی سبز نشد در لثه ات.
ناخن هایت دشنه نشد
روی سرانگشتانت.
مرگ نبود
آغوشت.
مرگ نخواهد بود هرگز هرگز
آغوش تو
در هیچ مکانی از هستی.
آغوش تو:
عشق انسانی من...
باد بوی گل سرخ باغ را
به هوا می بخشد.
باد آونگ
ضرب می گیرد با رقص گل.
خورشید می بوسد پیشانی کوه سنگی را.
آسیاب، امروز نه؟
اما فردا می گردد،
گندم ها را می سابد.
امروز اگر نه،
فردا،
نان های گرد شیرمال
طبق ها را پر می سازند.
خورشید می بوسد چشمه ی پنهان را:
در چشمان عاشق من...
بی مزه ست،
آش من.
نمکدانت را میدهی؟
یک لحظه؟
عزیز دلم!
تا آخر شام ام کافی ست
در این مهمانی
یک لحظه:
نمکدان تو!...
....................................................
....................................................
....................................................
سوختیم
عشق من!
خاکستریم.
ذره های گمنام خاکستر،
بازیچه ی باد.
بازیچه ی بادیم؟
ما نشسته به خاک سیاه؟
ما خاکستر؟
یا بستر نرم ایم؟
بستر نرم زایش ققنوس مان؟...
عادی
کاملا معمولی
شاید حتی کمتر از معمولی:
پنج حس متداول دارم.
چشمانم هرگز قادر نشدند که ببینند
آن طرف دیوار را یا در را.
دست هایم هرگز قادر نشدند که لمس کنند
اشیائ نامرئی را یا روح را.
تو بودی زلال:
لطیف و زلال: چشمه ی قلب کوهسار.
دور از همهمه های شلوغ بازار.
من فقط طی کردم
راه قله ی دور از شهر را.
و تو خود را هدیه دادی تمام
به تمام پنج حس ام:
زلال و لطیف...