S I M A    Y A R I

 

          ----------------------------

          -----------------------------

          ----------------------------

          ----------------------------

          ----------------------------

          ----------------------------

          ----------------------------

close X

 
از کار افتاد قطار
متوقف شد.
هیچ امیدی برای حرکت نیست.
نرسیدیم به مقصد!
ایستگاه آخر- اما- این جا نیست
ایستگاه آخر بنا نیست این جا باشد
        در میان برهوت
                در قطار بی حرکت!
بچه ها را بغل می گیریم
بقچه ها را بر دوش می اندازیم
یک به یک پایین می آییم
راه می افتیم
پای پیاده با هم:
 با هم داریم می گذریم از برهوت...

 
 

 
زغال چه قدر لازم است؟
چه قدر قیر لازم است؟
چه قدر نفت خام بویناک،
        چه قدر دود انفجار بمب لازم است؟
چه قدر پوشیه، چه قدر چشمبند
        لازم است؟
برای این که روسیاه گردد آفتاب؟!
خلاف هرچه تیرگی ست:
سپیده آمده
طلوع کرده روز ما
دوباره ما: میان راه...
  
 

 
ای صفحه ی خالی
تو را من امروز با چه حروفی پر خواهم کرد؟
رو به رویت هستم.
به من خیره شدی
با نگاه مشتاق
با نگاه کنج کاو
        در زوایای پنهان پیشانی من!
با امید نهفته در چشمانت.
می شناسم تو را
می شناسم صبوری های سال های تو را
        در سیلاب اشک های شورم.
رو به رویم هستی!
لبخند زنان.
اما این لحظه
و
اکنون
یک قلم نامریی در دستت می بینم:
این تو هستی امروز که قلم را گرفتی از دستم!
یک خانه کشیدی
با یک پنجره با پرده ی تور.
شیروانی روی سقف خانه.
رود جاری آب از کنار خانه می گذرد
یک درخت نخل است
کنار رود قشنگ
کنج صفحه ی کاغذ، سمت شرق: خورشید است
با دو چشم خندان
با لبان خندان
با دو گونه سرخ گلی.
دور سرش:
        روبان نورهای تابان.
 
حالا دودکش کوچک روی شیروانی
و بخار غذایی که روی اجاق روشن
ریز جوش ملایم دارد.
ریز جوش ملایم
        و
        آرام آرام...
   
 

 
سبز نشد هیچ سروی به رنگ خاکستر.
 
وقت غروب
وقتی که زمان سُر می خورد سمت تاریکی
سروهای آزاد، خاکستری تیره نمودار شدند
تنها نمودار شدند،
پس از آن تاریک شدند
همچون زنان عزادار عزیز
        در چشم ما.
 
تنها در چشم ما تاریکی بر همه چیز
در سروستان، غالب شد:
تاریکی غالب شد
اما پیروز نشد
 در زمانی که زمان، با عشق ما، بی پروا می دود
        سمت روز...

  
 

 
پرنده ای نبوده ایم
که در میان شاخه های امن یک درخت
        روی کوه قاف لانه کرده است.
پرنده ای که هیچ گاه صدای بمب ها و داد ها
به گوش او نمی رسد.
 
تمام ما کنار هم
دو مرغ عشق بوده ایم کنار پنجره
که تیر خورده ایم.
 
صدای ما به اوج پر کشیده است:
صدای رعد!...

 
 

 
ایستاده رو در روی شب
اشک های سوزانش می بارند بر صورت او
لب های لرزانش می گردند بر تن شب.
 
شب را می بوسد
        شمع روشن...
   
 

 
نقطه های دوردست روشن
بر پرده ی شب
        آذین بستند.
باران، آرام، لالایی می خواند.
 
بازویم را می گیری:
لیز نخواهم خورد روی زمین گلناک
        در میان تاریکی.
 
باران رگبار شده
نقطه های روشن، دور شدند.
بازو به بازوی توام
در جهانی دیگر
نزدیک تر از هر زمانی دیگر.
 
کی تنیده بودی ابریشم خود را، پنهان:
        بر هستی من؟...
   
 

 
در مسیرت علامت بگذار
با گوشه ی باریک سنگ.
یک خط:
خطی که گاهی بریده بریده شده،
خطی که گاهی تبدیل شده به نقطه.
علامت بگذار علامت بگذار!
من دارم دنبالت می گردم.
 
ما یک دیگر را می یابیم
کنج یک غار امن
دور از میدان جنگ
دور از میدان جنگ
سنگ به سنگ می ساییم
در امان می مانیم
قرن ها و قرن ها
در کنار اجاق روشن.
عشق من: در مسیرت علامت بگذار!...
  
 


 ..........................................................

...........................................................

...........................................................

 
 

 
برگ ها را ببین!
پر هیجان از بودن
انگار می رقصند،
        در وزش تند باد پاییز.
تند باد پاییز که از پنجره ی پر درز لق
        هجوم آورده به خانه.
 
این جا اما
در این کنج اتاق
همین چندی قبل،
چیزی نبود، جز یک پر تنهای سبز
فراموش شده، افتاده در تنگ آب.
 
برگ ها را ببین:
انگار می رقصند!...

 
 

 
.............................................................

.............................................................

.............................................................

 
 

 
زمین را گرداندیم
فصل گذشت
باد وزید
باد وزید، دود های قیر را باخود برد.
دریاچه پیدا شد.
دریاچه پیدا شد با رنگ سبز زمَرد
و دسته دسته مرغان سفید مهاجر
پرواز کنان بر سینه ی او.
 
به خفاش بگو: غو غای این پرواز
فقط پنهان بود پشت حصار دودها.
به خفاش بگو: ما زمین را گرداندیم:
  گذشت فصل او...

 
 

 
به چه کاری می آید آغوش ام،
خالی، در غیبت تو؟
گرد باد نمک، اشغال ام خواهد کرد.
بته های سرگشته ی خار چنگ خواهند انداخت
        بریقه ی پیراهن ام.
خاک، کپه کپه، پر خواهد کرد سینه ی نالان ام را.
سوگند بخور به هستی!
که  در گور فراموشی ها
        زنده به گورم نکنی!...
 
 

 
اشک های خونین ما، لحظاتی هستند در مسیر گذار از طوفان.
در مسیر گذار طولانی از طوفان.
همسو با هم پارو بزنیم:
محبوب دیرین ام.
 
" نجات" تقدیر درخشان ما ست.
زیرا ما
تنها ما:
        کشتی نوح یک دیگریم...
  
 

 
قطره اشکی هستم، آیا،
        در اقیانوس؟
موجی هستم، آیا،
        افتاده بر ساحل؟
 
قطره اشکی با بسیاران بسیاران قطره اشک دیگر:
اقیانوس ام.
 
موجی با بسیاران موج های دیگر:
دریایم.
 
من تنها هستم؟
قطره اشک شوریده؟
موج فرو افتاده تنها بر ساحل؟...
 
 

 
دو ستاره بخشیدی
با نگاهت به دو چشم تاریکم.
 
دو نهال سیب را شکوفا کردی
با لبخندت در قلبم.
 
مهتاب را با دستت
بر تن ام پوشاندی.
 
این گونه، نامیرا، مرا جادو کردی
        و
                رفتی...

 
 

 
کجاییم؟
در جنگل افتادیم یا میان بیابان؟
نمی جنبد برگ
جیرجیرک اگر هم باشد، خاموش است.
هوا دم کرده.
هوا خاکستری سرگشته ست
        گیج میان گرداب سکوت.
با موج بمب اتم پرتاب شدیم: به نیمه ی تاریک ماه؟
محکوم شدیم بی بازگشت، به دوزخ!
 
اما:
چرا؟
"به کدامین گناه؟"
ما گمشده ایم. گم شده ایم!
گریه ام را بشنو!
روح من!
قلب من!
دست های تو کو؟...

 
 

 
این جا دیگر
هیچ کاری از دست ما ساخته نیست:
ذرات بنیادی ناپیدایند
بی وزن اند
بی بو و بی طعم اند
        و جاودان!
ذراتی که مرا ساخته اند،
        تو را ساخته اند.
و پنهان از ما:
درمیان بدن های مان در گذار تند اند:
دیوانه ی هم!
عاشقانه!
تو
        و
                من...
 
 

 
متولد شدم!
نوزادم!
به چه چیزی بدل خواهم شد؟
 
دست های باریک و سیاه سه ساله
در کوه زباله به دنبال نان پس مانده؟
 
به چه چیزی بدل خواهم شد؟
نابعه ای تابنده در جهان هستی؟
 
زن یا مرد یا خنثی ایی
مهربان در خانه ی امن کوچک؟
 
متولد شدم
گریه کنان با صدای بلند:
از تو فقط:
خانه ی کوچک آرام ام را می خواهم
        ای زمین ثروتمند!....
 
 

 
از دور دستی ندارم بر آتش!
من، زن، خود من آتش هستم
پا برجا
خواسته ام،
 باقی ماندم در عرصه ی شب:
باردار از عشق تو
        دربطن ام
جنین یلدا ست....
 
 

 
به حقیقت قسم!
تارهای ابریشمین را دارم می بینم.
بند بازی های قطرات نور را می بینم.
در حیات تاریک.
می شنوم.
به وضوح می شنوم
میزان به میزان ، شاداب، نوای رقص را:
        در حیات تاریک.
این چنگ نامریی در آغوش نامریی کیست؟
مسخ شدم؟
مسخ شده از خود بی خود؟
خوابگردم با چشمان باز باز
می گذرم از میان نرده های دالان در حیات تاریک
دست می گردانم در هوای اطراف ام
پا می سایم، نک پا، برزمین غریبه با پایم.
ذره به ذره به سمت صدایت می آیم.
ذره به ذره به سمت ابریشم آغوش تو می آیم.
در حیات تاریک
سرانجام، این جا:
"من": عاشق:
افسار زمان را،
 در دست  گرفته ام!
هر لحظه به تو، ای جهان دیگر:
        نزدیک تر...
 
 

 
آن گاه نازل شدیم، در سرآغاز مکان، در میان مردم
 عریان،
بی پرچم.
مدهوش از یافتن یک دیگر در گردش چرخ فلک.
بوسه های باد بر صورت مان
خنده های جویبار، در گوش مان
        در سایه ی بید
روی چمن زاران بود که در آغوش کشیدیم یکدیگر را:
آمیختیم با شرآب ابدیت در هستی ناب تن مان
        آفریدیم شبنم ها را:
آن گاه نازل شدند در میان مردم
زیبا و برهنه
تمام
شبنم ها
        روی این سیاره:
کهکشان هماغوشی ما:
همراه ام
نا مرئی در چشمان خواب آلود...
 

 
بی ترحم می کوبد روی ریل، می آید:
قطاری که گفته اند مرا با خود خواهد برد.
با سرعت نور!
آخرین فرصت آه!
رو می گردانم ، ازقطار و زمان.
تو را می بینم از پشت میله های فولادین
        از پشت پرده های خونین.
        از پشت پرده های اشک ام.
آیا خواهی دید:
 با لبخند به تو خیره شدم.
شعله ورم در قاب پنجره ات.
خواهی دید:
قطارجدایی، با سرعت نور دور شده!
قطار ابله! تصور می کرد می تواند
        طلوع عشق را با خود ببرد!
من پنهان شده ام : پشت پرده ی پنجره ات:
باقی مانده ام، با طلوع هر روز:
        در زمینی که زمین قدم های تو ست...