S I M A    Y A R I

 

          ----------------------------

          -----------------------------

          ----------------------------

          ----------------------------

          ----------------------------

          ----------------------------

          ----------------------------

close X


11.01- رشته ی کار.
 
آسمان و ریسمان به هم می بافم
تاب می سازم
می آویزم تاب ساخته را
        از دو درخت دیرسال
        همچون دوبطن یک قلب.
نوزاد عشق ام را می نشانم بر تاب.
نور خورشید از میان برگ ها می تابد
سایه روشن های بازیگوش می اندازد
        بر روی صورت نوزاد مان.
 
خنده ی صورتی ات می شکفد
        بر روی آسمان و زمین و چشمان من.
دنیای من!
به جهانی نخواهم بخشید لبخند تو را.
 
رشته ی کار در دست من است
می بافم آسمان و ریسمان را به هم
آه! دوبطن یک قلب...
  
 
11.02- دنباله!
 
پا نخواهم گذاشت جای پای کفتار!
سر می پیچم از بودن در صف دنباله ی او.
کنام کفتاران، آشیان من نیست.
بانوی راه بیابان خواهم شد
بگذار دفن شوم زیر طوفان شن
بگذار ملحق بمانم به صف جویندگان حیات:
از قرن به قرن، بگذار طنین جویبار زلالی باشم
        که سرانجام می دانی خوب - از درون ظلمت- فوران خواهد کرد.
جویبارپنهان
        مرا می خواند... 
  
 
11.03- از نو!
 
مجنون مرد
لیلی مرد
فرهاد که کوه بیستون را از جا می کند
در خاک سیاه جان داد به تلخی تلخ.
 
اما قرار ما باهم مرگ عاشق نبود.
می بندم
        من کتاب مرگ را.
 
داستان آتشفشان عشق را از نو باید نوشت:
داستانی دیگر
داستان ققنوس بزرگی که از خاکستر پرواز کرد...
 
 
11.04- چشم انداز.
 
دیگران مانند خود، مرا بیدار می بینند.
اما من:
        خوابگردم!
پلک هایم باز اند.
کفش دارم
لباسی دارم، مانند دیگر رهگذران.
در راه ام، در میان مردم
        در خیابان های تفته ی سرب آلود.
کلمات شکست و شکست می آیند،
                بی مفهوم.
کلمات بن بست و بن بست می چرخند،
                        بی معنی.
سایه از پا افتاده، می کشاند خود را روی این سیاره.
و زمان در دوزخ متوقف شده انگار.
 
کفش ام جا می ماند.
در میان هزاران هزار کفش جا مانده ی دیگر.
اما:
ناله از من نخواهی شنید،
و صدای شکست برنخواهد آمد
        از میان لب هایم.
برق چشمان مرا خواهی دید،
 تو را می خوانم.
شانه های مرا خواهی دید که بر آن ها،
        قلمدوش نشانده م تو را: بن بست را می رانم.
 
با من می گذری از دوزخ
با من می شکنی قفل سخت زمان را
با من می بینی که چه اندازه نا میرایی.
 
با من که فقط خوابگردم
        در تو:
        من ژرف ترین خواهش تو:
خواهش ژرف پرستیده شدن و پرستش
                در آغوش انسانی عشق...
 
 
11.05- تنیده!
 
ذرات کوانتوم نیستم،
با قانون بی قانونی
        و گریزان از هم.
اگر: این چنین اند همه، این ذرات
        این چنین ما نیستیم.
 
می بندم چشمانم را
می گیرم دستت را
می بینم هر نفس سینه ات را
        در سینه ی خود.
در من تنیده شدی
        در جهان به هم پیوسته...
 
 
11.06- خاطرات!
 
دیروز همین صد هزار سال قبل
در همین ساعت شب
ما به دنبال پناه غاری بودیم
تا شکار گرگ های غول گرسنه نباشیم.
جنگل تاریک بود،.
شاخه های خار دار زخمی مان می کردند.
مشعل نبود و کبریت نبود.
دست های همدیگر را سخت گرفته بودیم
می دویدیم فقط بی مقصد
تنها امید و امید در دلمان شعله ور بود.
 
دست های همدیگر را سخت گرفته بودیم
تنها امیدی بی پایان در دلمان شعله ور بود
        بی توضیح...
   
 
11.07- عطر.
 
چشم چشم
دو ابرو
یک دهان.
اما
هنوز حسی ندارد تصویر من
هنوز بی نفس است.
 
کم دارد یک بینی را:
یک بینی:
که هوای تن ات را تنفس خواهد کرد
و جان خواهد داشت
        با خوش ترین عطر گیتی:
هوای تن عشق...
 
 
11.08- آمدن!
 
به تو نمی آید:
این صورت خاکی
این رد اشک
این پیرهن پاره پاره
این نشستن پشت مرز همیشه بسته.
تنها!
و تنها!
بده دستت را!
بغلت می گیرم.
می رسانم:
تو را تا پاک ترین چشمه ی آب شیرین
        می رسانم خود را به آغوش تو
        در چشمه ی مهر پیدا...
 
 
11.09- قصر.
 
چرا می گویی از پیش ساخته است قصر ما؟
حفره های صخره یادت می آید؟
یادت می آید کلبه های چوبی؟
کلبه های چوبی که از یک تند باد ویران می شد؟
یادت می آید که به هم می گفتیم:
باشد!
        فردا کلبه ای محکم تر می سازیم؟...
  
 
11.10- پیام.
 
از ستاره به ستاره :
سلام!
هنوز نیمه ی سیاره آبی
این جا،
        در شب قطبی سرد باقی مانده.
سرمای تاریکی، خروس خوشخوان کاکل به سر را
بال بسته، به جرم سر دادن آواز طلوع، کنج قفسی انداخته.
بلبل را حبس کرده.
گل را پشت سیم خاردار افکنده.
اما زمان روی این سیاره با تمام نیرو
        در حال تاختن است
        سمت گل و بلبل
        و آواز بلند خروس...
 
 
11.11- پریا!
 
باز کنیم موهای بافته را
دست هم را بگیریم
دور شویم از همه ی ساحل ها
غرق شویم در سراب دریا
و بچرخیم
بچرخیم میان موج ها
موج های بی ساحل
موج های طلایی
جایی که باد نوازش خواهد کرد شانه های ما را
جایی که آب بوسه باران خواهد کرد بازوان ما را
جایی که دیگر وحشت نکنیم از حکم اعدام زیبایی.
 
پریا!
باز کنیم موهای بافته را
و بچرخیم
بچرخیم
        میان موج موج انسان ها
        در میدان...
 
 
11.12- پنجره.
 
آن چه امروز- ببین!- آسمان ما  را پوشانده
        ابر تار نیست.
ابر نیست این پرده .
بال های فرشته های خندان است بالای شهر
سقف ابریشمی مواج است، روی سر شهر.
روی سر شهر، آینه ی جادوی افق فرداهاست.
با صورت زیبای هزاران فرشته
که مدفون شدند، اما نمردند:
تنها
 پرکشیدند، رها، بر فراز شهر اسیر.
.
گریه نکن!
بیا پنجره را از غبار دیروز
        پاک کنیم!...
 
 
11.13- آه! سفر.
 
چه طور سیاره ی ما از روی شاخ گاو برداشته شد؟
چه طور بت سنگی دیگر جرات نکرد خون بخواهد
        از انسان ها؟
چه طور ما به راه افتادیم،
و نترسیدیم از کاشتن دانه های گیاه؟
 
چه طور هم چنان می خواهیم
به حقیقت می خواهیم
که جان هم باشیم،
که هرگز توقف نکنیم.
و  نمیریم در تنهایی
        به حقیقت هرگز!...
 
 
11.14- بالا!
 
مثل دو ابله
از دو سوی دیوارگچی
صورتمان را نفشردیم به گچ
و نمردیم جدا از یک دیگر در حسرت بوسه.
مثل عشاق: می آویزیم به درخت و داربست و آجر
تا رسیدن به آغوش هم
        بر فراز دیوار...
 
 
11.15- پاشنه!
 
در های تاریکی بر همان پاشنه های پیشین
        می گردند: بی جنبش.
بی صدای تازه از زبانه و قفل،
بی صدای تازه از لولا:
با خروس حبس شده در انبار
به خیال این که
با سکوت خروس
سر نخواهد زد دیگر خورشید!...
  
 
11.16- تمنا!
 
ای خدا
ای طبیعت
ای هستی
ای نام مقدس در تمام قلب های شکسته:
ببین اشک های خونین ام را:
ای که بر خاک من سبزه ها را رویاندی.
ای که مهر ابرهایت
        سبزه های مرا با شبنم
                آذین بستند.
ای که نوزادانم بر چمنزارانت، نخستین گام را برداشتند:
ببین اشک های خونین ام را:
نابود کن مین های پنهان شده را
نابود کن اسلحه های مرگ را
نابود کن نفرت را در قلب نوزادانم.
بگو به تمام ابرهای مهربانت
        که بشویند با اشک شبنم ها
        کینه های ابلیسی را از صورت فرزندانم:
        در تمام زمین.
بخوان در گوش فرزندانم
فریاد بزن
و نهی کن:
برادر!
ما یک قلب ایم: قلب یک مادر!
        شلیک نکن!
 
ای نام مقدس!
باران باران خون می گریم.
 
از پا افتاده ام.
این را می خواستی!
غلتیده ام در خاک و خون
بر مزار بی نشان فرزندانم.
 
ای خدا!
مشت مشت خاک مرگ بر سر می ریزم.
ای خدا! ای مطلق! ای همه چیز!
به من برگردان آن نخستین گام های پسران مهربان مرا
        روی چمنزارانی که خودت رویاندی...
 
 
11.17- بازی!
 
قطاری با سرعت پیش آمد
و زیر گرفت انسان ها را
با خود برد الماس و طلا و نفت را
با خود گفت بردم بازی را!
آیا به حقیقت برده:
        این قطار واژگون
                در سیل خون؟...
 
 
11.18- خانه به دوش.
 
استخوان کویر می ترکد از خشکی
بادها طوفان شده اند
می غرند در بیابان تهی.
من حلزون در غوغا
سینه خیز می گردم
شاخک هایم بوی نم شبنم را می شنوند
سینه خیز به سمت بوسه های شبنم
        خواهم رفت
        شاید آهسته، اما پیوسته پیوسته.
 
به یقین:
 از کویر اندوه می گذرم!...