جریان آب سنگ را می شوید لحظه به لحظه. گرد و خاک تیره بر می خیزد و حجاب کدر را بر سر سنگ می اندازد. جریان آب سنگ را می شوید تن خیس سنگ تمیز می درخشد در نور...
در هم ادغام شدند سرنوشت قطعی . آرام آرام نور شگفت انگیزی رویت شد از دورها. نورآتش بازی در یک جشن جشن پیوستن دو هستی تنها با هم کهکشانی یا یک کهکشان دیگر: و ظهور آتشفشان حیات در تمام گیتی: سرنوشت قطعی...
زمزمه ی ریزش آب در حوض حیات می آید زمزمه ی گمگشته در هیاهوی روز فریاد ندارند فواره و حوض. در حیات. جنگ مجازی راه افتاده: سنج ها و طبل ها می کوبند پرده های نازک گوش خراش برمی دارند از سنج ها، از طبل ها.
فواره و حوض آهنگ زمزمه وارخود را بی توقف می خوانند...
شلیک به پیشانی گل گلفشان بود بر روی زمین. رویای گل: ساقه دواند . غنچه غنچه گل رویید بوسه زنان بر دست ها عطر افشان در خواب ها تکثیر شد از دست به دست، ارمغان شد لبخند شد از خانه به خانه زیبایی نا میرا شد. پشت پنجره های این شهر گلفشان زیبایی ست...
شاید یک ثانیه ی دیگر، باز همه ی راه های ارتباط میان من و تو قطع شود و به اندازه ی حبس ابد در حصر سکوت باقی بمانم. پس به سرعت، می فرستم پیام فوری را: هنوز یادت هستم هم چون بیگناهی محکوم به مرگ که به یاد آزادی ست...
من فردای تو هستم منشین! بده دستت را به دست خودت که به سمت ات آمده است. من فردای تو هستم و تو امشب گذر کرده ای از میان طوفان شن زنده ماندی و جهان مرگ را، در شنزار، مدفون کردی . منشین! در فردای خود، بنگر به خود: شمشاد سبز می بینی سرو بلند می بینی طاووس می بینی باز کرده چترش را پیش چشمان فردای تو...
می شد شوخی بگیرم دنیا را اگر درد نداشت استخوانم از ضربه ی مشت و گلوله. من هم، راست بگویم، دوست تر می داشتم شوخی بگیرم دنیا را اما راستش می دانی انگار نمی داند که شوخی چیست این دنیا!
بسیار نامحسوس پیدا شدند مانند نقطه های کوچک، روی یک خط. سپس مانند دگمه ی های سبز روشن محسوس شدند. بعد از آن، آویختند از گردن دیوار حیاط و یک روز، خوشه های آبدار انگور شدند. سایه های خوشه، روی دیوار حیاط می جنبند و انگار کلمات شگفت انگیز را می نویسند روی دیوار، مانند یک شعر عاشقانه شبانه! بسیار نامحسوس...
روز وسیع آغاز شد روز امروز: نردبان نورش را پایین فرستاد به اعماق چاه و تکان داد طناب نور را مثل طناب نجات بیدارم کرد. نردبان نورانی را می لغزانم زیر پایم نوسان دارم به چپ و راست می ترسم با این حال پله به پله از بن چاه، فاصله می گیرم. سمت آغوش روز عزیز...
هنوز دست هم را گرفته ایم حلقه ای ساخته ایم کودکانیم که داریم با هم می چرخیم می خوانیم: آواز گل و سنبل بودن را. سیاره هاییم دست در دست هم بی خیال رها کردن یکدیگریم دست های هم را مشتاق گرفته ایم. آواز کوچک مان بی وقفه ادامه دارد در حلقه ی ما، درست در قلب حلقه ی ما: یک ستاره باید پنهان شده باشد یک ستاره مثل یک دریا در حلقه ی ماهی های دورهم. با سنبل ها و آب ها و نورهای هفت رنگ...
صداها به ته غارم با تاخیر می آیند با تاخیر و گاهی با تغییر. قهر نکن فکر نکن آوازت بی فایده است ادامه بده!
شاید هرگز فکر نمی کردی تو اگر می دانستی، فکرنمی کردی بهتر بود ساکت می ماندی، اگر می دانستی پژواک هر تحریرت نفسی بود و هست در کالبدم این جا درته غار: جایی که به زنجیر کشیدند مرا...
شادمانم که صدای چرخ ها را باز هم می شنوم چرخ های فلزی روی ریل های فلزی باز هم پیش خواهند آمد و مرا به مکان آمیزش مان خواهند رساند: با تو می آمیزم و جدایی های مرگبارم پایان می گیرند. موج نسیم هر ذره ی این پیوند را با خود خواهد برد تا قلب دریاها تا قلب قطار صدف ها که دانه دانه دردانه ی عشق محض را تکثیر خواهند کرد. شادمانم که بازامروز هم این صدای قطار زمان زایا را می شنوم!
روبه روی کیک تولد با شانزده شمع روشن، نشستی. بستی پلک های شادابت را لبخند زدی آرزو کردی . بازکردی چشمانت را یک نفس شمع ها را فوت کردی. دست زدیم با آهنگ زیبای تولد مبارک! دورت رقصیدیم درمیان همه ی بادکنک ها و برف های شادی.
رو به روی قاب عکس سیاه ات نشستم روزها و شب ها و ساعت ها: شمع های روشن تو نور می افشانند هنوز تا تمام دوردست فضا. آن شب چه بود آرزویت؟ … ! ...
مگر این خورشید ناگهان در یک آن ظاهر شد؟ مگر این امروز، با شعاع تند روز: در یک آن پیدا شد؟ این امروز، این خورشید، این قمری، این هر چیز: جز این است که ذره ذره بالا کشانده خود را از درون نیستی تا طلوع هستی؟ مثل امید؟...