S I M A Y A R I
----------------------------
-----------------------------
----------------------------
----------------------------
----------------------------
----------------------------
----------------------------
close X
با لباس عزا
کنج حیاط شب ام.
در به هم خورد
صدایش پیچید در راهرو.
تو
آمده ای!
روشن شد حیاط شب ام.
شب پره ها جمع شدند دور چراغ روشن.
بال های پر جنب و جوش با نور فسفری جادویی
بالای سرم می گردند.
لباس مشکی
به سفیدی زده اکنون
سفید در تن من...
بومرنگ ام
این گونه هستی من تعریف شده:
هرکجای عالم که پرتاب شوم
باز می گردم باز
در میان دست های ماَنوس تو
عشق من!...
ناشنوایم بر همهمه ی بازار شوریده.
شنوایم تنها
بر شور بلبل تو
در لانه ی سرخ قلبم...
پاک کرده
عرق پیشانی را با آستین،
تنگ کرده چشمانش را
دستش را سایبان نگاهش کرده
می پاید اطراف را
تا افق میدان تار دیدش.
دو هلال بزرگ تیره زیر بغلش پیدایند.
از چاک پیراهن ، نیزه های هوای داغدار
می سوزانند کتف اش را.
دستش را سایبان نگاهش کرده
اطراف را می پاید:
سا یبان درخت بیدی،
در کنار آبگیری،
صدای انسانی،
آیا؟
شاید؟...
ساقه های سبز جعفری را
پاک کرده
در طشت آب می ریزم
با کف دستم، به پایین می فشارم سبزی ها را.
آب زلال، مثل شیشه زلال،
موج بر می دارد
دور مچ ام:
موج هایش تمام طشت را می گیرند،
موج های موزونش.
برگ های تر و تازه
در آب غوطه ورند:
رقص کنان
سبز سبز...
پا بند زمین
پا بند زمین خاکی سخت
در جا مانده.
بازوهایش باز به سمت آسمان،
صورتش را می گرداند بی صدا پیوسته،
پیوسته به سمت خورشید.
گونه گونه پر از ارغوان طلوع صبح است،
پیش از زرد شدن
مانند طلا.
آفتابگردان است
قد کشیده میان علف های هرز...
می گردم در میان دست خط ات
سرگشته
مجنون شده از کنجکاوی های عاشقانه
بی تاب.
این خطوط محکم
از چه سخن می گویند؟
با که سخن می گویند؟
این خطوط شیار نازک روی صدف صورتی ام
در ساحل تو!...
سلام صفحه ی سفید!
سلام کرده ای به من
درست مثل لحظه ی طلوع:
سلام کرده ای تو باز
به روز نو!
سفید و پاک و بی غشی
نه لکه ای به روی دامن ات
نه خط خطی به روی سینه ات
درست مثل آن درخت سیب سرخ،
درحیاط دیر!
سلام می دهی به من.
تمیز و پاک
درست مثل لحظه ی طلوع:
از ازل:
سلام!
صبح به خیر!...
شمع می سوزد در شمع دان
شعله اش می لرزد
می پاید همه جا را، ترسان!
و آن گاه می آمیزد با هستی موم
وحشت زده از تند باد طوفان.
آونگ ساعت دیواری در نوسان بی تابی ست
از گذار زمان.
و آن گاه وحشتزده از چنگال خاموشی
کوبان بر سنج اش،
اعلام می دارد ساعت به ساعت،
در هر ساعت،
پایان ساعت را.
با تو:
طوفان نبود.
با تو :
پایان نبود.
با تو ساعت
نیاویخته بود
ازمیخ دار زمان.
بگذار بلرزد شعله!
بگذار بکوبد آونگ!
بی نوسان در میان کلمات زبان:
ما جهانی داریم دیگرگون:
باتو:
ای قلب من!...
اکنون این جا،
لیوان تو در دست من است.
می بوسم لب لیوانت را
جای گاه لب های تو را
هنگام نوشیدن
می بوسم لب های تو را
روی لبه ی سرد و خالی...
و سرانجام
با بوسه ی تو بیدار شد
زیبای خفته ی عشق
در قصه ی من...
پرواز های تندتر را
آغاز کردند،
دور سر گل های خودرو،
پیش از شروع فصل پاییز
پیش از شروع برگریزان:
زنبور های ما...
روز از این هم
کوتاه تر خواهد شد،
کز خواهد کرد کنج انبار.
پایان این پاییز خواهد آمد
شب سرد طولانی قد کشیده،
پرسه خواهد زد
در دهات شهر یخ بسته.
کشتگر:
می تراشد خیش تازه ی خود را
می شمارد بذرهای بهار در راه را...
چه می شوم پس از دو شب، سه شب،
پس از هزار سال ،
در میان گور
در مکان دور؟
چه می شوند دست های من،
تمام بند بند دست های من،
که دانه دانه سیب های باغ را، نشانده اند؟
تمام باغ سیب را؟
چه می شوم؟
بمان تو !
باغ سیب من!
دوباره من:
دوباره خاک می شوم
پر از درخت سیب سرخ تو،
پس از هزار سال
هزار قرن....
گاهی طاعون
گاهی سیلاب
گاهی خودکامه
مارا جدا می خواستند از یکدیگر.
هر یک حصاری برپا کردند اطراف ما.
تنها ماندیم،
تنها در ظاهر.
دست های کوچک ما آرام آرام
یکدیگر را می جستند.
همچون زمانی که در تاریکی،
دست می ساییدیم روی دیوار
تا بیابیم یکدیگر را.
گاهی همه چیز ما را جدا می خواستند از یکدیگر.
اما زمان با ما بود
ما بودیم همراه زمان:
چیره شدیم با همه ی قلب های تپنده:
بر تاریکی
برخودکامه
بر طاعون
بر جدایی های آغوش مان...
آتش افتاده بود در خیابان خشک.
بادبزن بوی چوب و پوست سوخته را
در اتاق می گرداند.
هوای اتاق، ثابت ومُرده بود.
دستمالم را برداشتم
مالیدم به صورت خیس از عرق ام،
پرتش کردم روی زمین:
بیرون زدم
از هوای مُرده.
در را بستم، کوبیدم، پشت سرم.
ترکت کردم.
نرسیده به پیچ کوچه برگشتم
دویدم به سمت خانه صدایت کردم
و صدایت کردم: عشق من!
آتش افتاده بود بی تو
در رگ هایم...
نسیم صبح آبان می آید.
پرهای گل قاصد در هوا می چرخند
با پیام دل انگیز هوای امروز.
باد آونگ، آویخته پشت یک در،
آهنگ نهان زمان را آشکار می سازد:
موسیقی نرم مواج،
باز
پس از طوفان شب...
دست بشر قادر نیست
دره ای را بسازد این طور عمیق
این طور عریض.
کار زلزله ها و آتشفشان هاست
کار تند باد بی پرواست
این دره :
این طور عمیق
این طور عریض
بین ما.
پل می سازی
میزان به میزان
با مضراب ت
عاشقانه
مدام...
ببند صفحه را
تمام شد
امروز حرفی نیست برای نوشتن.
اشک هایم باران شدند
بر روی دکمه های دستگاه نوشتار من.
مغشوش شدند حرف های الفبا
نا مفهوم شدند کلمات هوشیار.
چرا می گویند سرد است خاک؟
چرا می گویند یاد ها را فراموشی ما
جارو خواهد کرد؟
چرا می گویند خو می گیریم به ندیدن های
چشمان دوست؟
اشک هایم امروز باران شده اند
دلتنگی آمده است...
...............................................................
...............................................................
...............................................................
..............................................................
...............................................................
..............................................................
برق رفت!
تند باد شمع ها را فوت کرد.
در شب طولانی
طوفانی.
در شب طولانی در شب طوفانی
تاریک نماند -عشق من- خانه ی من
با برق چشمانت ...