S I M A    Y A R I

 

          ----------------------------

          -----------------------------

          ----------------------------

          ----------------------------

          ----------------------------

          ----------------------------

          ----------------------------

close X

 
بی ترحم می کوبید روی ریل
پیش می آمد با سرعت نور:
قطاری که تو را می بایست با خود می برد!
 
آخرین ثانیه : رو گرداندی از قطار و زمان:
نگاهم کردی.
لبخند زدی.
از پشت میله های فولادین،
تندتر از سرعت نور
با نگاه ام
        نگاه تورا قاپیدم.
نگاه تو را، لبخند تو را
و تو را:
در تاریکی پنهان کردم در قلب ام.
هرسپیده همچون گل نار، می درخشی درقلب ام.
 
قطار سربی تصور می کرد می تواند
        طلوع عشق را با خود ببرد، دور از این سیَاره؟!...

  
 

 
انگار نه انگار که تاریکی ها
        روی اش را می پوشانند
در زمان غروب هر روز.
انگار نه انگار که می لغزانند
او را ، تاریکی ها، در عمق سنگلاخ درَه.
        در زمان غروب هر روز.
 
انگار که هر روز او، یک نوروز است:
می رساند خود را به قله:
می گشاید چشمانش را
خندان خندان با نثار آبشار طلا :
بی نیاز کامل
        از پرستیده شدن:
                خورشید من...


 

 
گل قاصد پَرپَر شد!
در هجوم تند باد:
گل قاصد پَرپَر شد
و هر پَر او
کوچه به کوچه چرخید
چرخید
        و فرود آمد باز
در حیات باز باغچه ها:
هر پَر:
        یک گل قاصد
                تمام!...
 
 

 
پوسته ی سنگی سیاره ما
می شکافد از هم
آتشفشان از کف اقیانوس
چنگ می اندازد برصورت ابر.
با هم در جنگ  اند؟ سنگ به سنگ؟
گوشه ی این سیاره
        جویباری هنوز سینه خیز می آید
                تا ببارد آرام
                        در پای بید مجنون سبز...
 
 

 
پر مرغ دریایی قلم است در دستم
برگ نخل، ورق کاغذ من.
ساقه ی نیشکر خودرویی، جوهردان ام.
هر روز و هر روز
می نویسم برایت:
بیا!
خانه ی ما پیدا شد!
 
می سپارم هر روز  و هر روز پیغام ام را
به موج ها.
می نشینم، چشم در چشمان باز افق، منتظرت:
        روی صخره...
  
 

 
بیدار شدیم
چشم انداختیم به سقف و دیوار
نشستیم
نفسی تازه کردیم
برخاستیم
رفتیم سمت حمام
        سمت اجاق و کتری
        سمت حیات.
در حیات امروز
روی زمین گام برمی داریم.
با آهنگ پنهان قلب مان
 بی آن که بدانیم،
        در حقیقت ، دنبال هم.
این رازی ست که فقط این قلب پنهان می داند:
تو و من: عاشقانه:
تارهای ابریشمی پیله ی انسان ایم، روی زمین.
با تو هستم با تمام قلب ام، باز:
سلام عشق من: صبح به خیر....
  
 

 
چرا با هم جنگدیم؟
من  بهشتی داشتم در ذهن ام.
تو بهشتی داشتی در ذهن ات.
با هم جنگیدیم!
تا اثبات برحق بودن.
جنگیدیم سال ها و سال ها.
صورت مان از گذار جنگ ها پُر زخم شد.
موی مان همرنگ برف زمستان های قطبی شد:
و هیچ چیزاثبات نشد جز یک چیز:
مرگ ما !
دوست من!...
 
 

 
خون چکان است بال و پَرشان،
کاکل زیبایشان.
 
دو خروس بزرگ و رشید:
جنگ کنان با یک دیگر
        در میدان اند.
دور میدان، شرط بندان، سوت زنان جمع شدند:
در خیال بُردن.
دو خروس جنگی، همیشه زخمی :
        بازنده!
 
 

 
نفس ام زمزمه است
        زمزمه ی جاویدان.
شب ، مانع نیست.
روز، مانع نیست.
تخته سنگ خارا مانع نیست.
مرزها و نگهبانان مرزهای پوشالی
مرا می خندانند.
من می گذرم
سینه خیز می آیم
 هیچ چیز مانع نیست
تا رسیدن به تو:
        سرو بلند.
من در این دور حیاتم
جویبارام،
        باریک...

 

 
دریا دریا،
آیا اشک می ریزد،
کشتی نوح، از تنهایی؟
 
شیون کنان، آیا بر سر می کوبد،
کشتی نوح، از تقدیرش؟
 
می نالد بر عمر هدر رفته ی خود،
        آیا کشتی نوح؟
 
کشتی نوح: تن های تنها را در آغوش گرفته:
فقط می کوشد:
بگذرد از طوفان...
  
 

 
من
ادامه داشتم بعد از شکستن
        و شکستن،
        پی در پی، این گونه:
خُرد شدم
ناچیز شدم
ناچیز تر از ذره ی ریگ.
یکسر خاک شدم.
زیر غلطک های کر و کور سال ها
پی در پی فشرده شدم بر سینه ی این سیّاره.
ادغام شدم با قلب پنهان ات.
 
نوروز نزدیک است:
مرا می بینی عشق من!
من :
کوچک ترین
سر سبزترین برگ درخت سیب ام
در حیا ت ات
می سرایم نامت را
بوسه زنان بر پنجره ات.
 
طوفان
و
شکست
        پایان نبود...
 
 

 
بیدمشک،
باز کرد:
قلاب پوستین اش را .
        شانه اش را تکاند.
اول یک آستین
بعد آستین دیگر:
پوستین سنگین می لغزد بر بدن اش
می افتد روی خاک.
 
بیدمشک عریان
می جنبد بی قرار و مشتاق
می افتد در آغوش گرم نوروز.
 
بیدمشک کوچک خواب بود
زیر پوستین در طول زمستان:
تنها خواب بود
        بی مُردن...
 
 

 
گرفت دستش را
گام به گام
پا به پا
با خود برد
در جنگل وحش باستان:
عشق تو:
        قلب ام را:
                تا قله ی امن سیمرغ...

  
 

 
مرغان دریایی اوج می گیرند
سقفی نیست.
 
بال های ستبر مرغان دریایی
بر فراز موج های خروشان، پیدا هستند
        از پنجره ی خانه های آبادی.
 
سقفی نیست.
بال های مرغان دریایی، پولک های درخشان سفیدند
        میان ابرها،
        مانند بال های عقاب در آزادی:
مانند عشق ات در من،
        زیر سقف سیمانی...
 
 

 
صبح می خندد.
من می خندم، در میان خواب و بیداری
        سر بر بالش نرم.
 
روز می خندد.
من می خندم، بیدار شده، برخاسته از بستر شب.
 
دیشب این جا بودی
ما یک تن بودیم
برهنه در آغوش هم...
   
 

 
نگاه می کنم به سقف.
صدای شُوم حمله ی هوایی است
نگاه می کنم به لرزش تمام شیشه ها
به گریه های اظطراب کودک ام، به گربه ام.
 
دوباره جنگ؟
دوباره حکم مستبد؟
دوباره مرگ:
برای من
برای کودک ام
برای گربه و پرنده ام
دوباره تاج و تخت و نفت
        برای دیکتاتور؟
صدای حمله ی هوایی است...
 
 

 
پنجه های باریک اش را می گیرد
به ریشه ی افرای بلند دیر سال.
سینه خیز خود را بیرون می آرد
        از میان گل و لای:
می فشارد در آغوش خود
        بازوان افرا را:
نیم خیز می نشیند روی زانوهای زخمی خود.
افرا می ماند:
        تکیه گاه نیلوفر
        تکیه گاه غنچه های آینده.
 
این نخستین بار نیست
به زمین افتاده شده
و سپس برخاسته:
        نیلوفر...
  
 

 
سریع می دوم
بمب!
بمب!
سریع می دوم
بدون فوت وقت
با خودم
        و کودک ام.
بدون آب و نان و هیچ چیز دیگری
سریع می دوم
فقط بگو:
        کجا؟
        کجاست پناهگاه ما؟...

  
 

 
مثل خاک که زمان نوروزش را خواب می دید
هنوز:
من هر شب
هر روز
تو را می بینم در خواب و بیداری:
دست های سردم را می فشاری بر قلبت
با نفس های داغ سرما را می رانی
        از انگشتانم.
با هم می چرخیم
خنده کنان روی فرش زمرد
و زمان را می چرخانیم دورسر مان.
 
هنوز خوابت را می بینم:
بیدار بیدارم.
مثل سیاره ی خاکی زمین
که زمان جدایی ها را در هم پیچید،
در هم پیچید روزها و شب ها را
        به هوای نوروزش:
به هوای سبزه های پر پشت
شمع روشن
آینه ی پاکیزه
به هوای آغاز.
 
مثل زمین خاکی:
که رگباران بوسه های نوروزش را آواز داد،
        با خواهش سوزان جان در هر مویرگش:
آن گاه که تبعیدی بود،
در برهوت فضا با مُهر ابد.
 
درست مثل همین سیاره،
که زمان تبعیدش را در هم پیچید
که باور نکرد جادوی سیاه خشکی را
که زمان جدایی ها را تاب آورد،
درست مثل همین سیاره:
که باور نکرد سوختن سبزه ی نوروزش را:
من هنوز
        خوابت را می بینم...
 
 

 
می دویدیم در آغوش هم
هر بار، جای قرار.
دست های تب دارمان  می خواستند
        یک دیگر را .
می درخشید لبخندمان از قطرات اشک شوق.
بوسه هایت بر مویم ،
        تاج شقایق می شد روی سرم.
هر بار، جای قرار:
بهاری می شد با چمن زار و گل زیر پایمان.
 
پَرپَر شدی!
پَر کشیدی:
اما نرفتی!
پَر کشیدی در من آشیانه ساختی.
 
ای غزالان رمیده
ای چمن
ای لاله
ای گُل
سبزه های نو رسیده:
 
زنی با طبق گل های شقایق بر سر،
در این شهر می گردد،
سرمست
        هنوز!...

  
 

 
از چه بهشتی با من می گویید؟
        ای سنگ ها!
پرده های دیروز را ما پس زده ایم
قصر بهشت ، در هیچ مکان گذشته نبود.
خوب تماشا کنید:
ردِ اشک است، یادگار گذشته، بر گونه ی ما.
 
خورجین خاک آلود بر دوش مان
اکنون ما زخمیان جنگ ایم
آواره در مسیر ناشناس آینده.
 
در مسیر آینده:
با پیمان نا نوشته با یک دیگر.
و شما!
        آسمان ها خواهید دید:
آجر به آجر
و خشت به خشت
ما بهشت خود را خود می سازیم
بهشتی که  زیر درخت سیب اش
نجوای عشق مان می شکفد
        بی تردید
                بی تردید
                        در زمینی در آینده...
 
 

 
تارهای سازت هستم.
بنوازت با پنجه شیرین خود.
زیر و بم.
پرده در پرده: ببین!
بانگ شورانگیز قلب من،
با نوارش هایت،
در حیات خالی می رقصد...
 
 

 
غذای اصلی این نباید باشد
در ظرف نشسته، یک مشت علوفه
خام و گلناک
        و شور شور.
صدای ضربه های قاشق روی لبه ی ظرف شکسته
اوج می گیرد
و به زودی
        شورش!...