---
3.01- درخت تازه پیش از امروز
سرو بود
تنها سرو
بالا بلند
سایه های لطیف انداخته
روی دوات و دفتر
روی غزل .
امروز
سبز و راست
کاج پیدا شده ست
دوش به دوش سرو بلند
سایه گستر روی شعرها و دست های امروز
ـ سرو و کاج ـ
در باغ ما ...
---
دانه بود ـ انگار ـ در قلب ما :
از هم درید پرده های حجاب سخت را
سبز شد .
ساقه های شفاف
از درون قفس سینه ی ما بیرون زد .
پیوست به هم
ساقه به ساقه
پیوند دو ساقه
دو گیاه همخوان .
شاخه های رونده ، نیرومند ،
از دار و درخت بالا رفتند
دور تا دور حیات ما را پر کردند
پر کردند :
از هزاران گل سرخ تازه
پیش چشم جهان .
یک حقیقت ـ انگار ـ یک دانه
پر شور و یگانه
در قلب ما پنهان شده بود
پنهان شده بود
تا درخشان و عظیم
آشکارا
پیدا شود :
زندگی از مرگ پر زورتر است ...
---
شاد است پرستوی مهاجر
پر آواز
در قلب آشیان بهار .
مانند من
که فصل به فصل
طومار راه های دور را
در نوردیده ام
تا رسیدن به آغوش تو ...
---
می قاپم برق نگاه تورا
می بندم راه های نفوذ تاریکی را
نورت را می پاشم روی خودم
از فرق سرم تا نک پا .
ـ صفحه ام لبریز از رقص های شور انگیز ـ
خود را بنگر
در آینه ات ...
---
چنگ زدم به فاصله ها
گرفتم
فشردم دستت را .
گرمی خونت را جا دادم در رگ هایم .
خون گرم
دهلیز به دهلیز آمد
از هم باز کرد یخ های قلبم را ،
جریان پیدا کرد
در حصار تاریک جمجمه ام :
شنگرف و صاف
ـ جریان طلوع
در میان ظلمت . ـ
بیرون
نیستی ،
این جایی
در سر من :
در قلب منظومه ...
---
گرگ و میش غروب است ، این ساعت ؟
یا صبحدم ؟
همهمه های نامفهوم در فضا می چرخند .
نرده ها و برگ ها و گلدان
مبهم شده اند ؛
بی خطوط مشخص ؛
اشیاء
تار شده اند .
می غلتم در تاریکی ؟
یا بر می خیزم با شعاع خورشید ؟
روشن تاریک روشن تاریک ...
از پنجره ی باز اتاق
می غلتد
روی پلک خوابم
آبشار نسیم تازه ...
---
نه تصور می شد ، در حقیقت ،
نه اثبات :
با منطق
با کلمات .
با این حال ، راستی ،
واقع شد
بر زمین بار آور
ـ بارده و بار آور ، بیش از هر حکمی ـ
شور جوانه هایت
به شکفتن از تو !
ای درخت بزرگ صد ساله ...
---
در کجای هستی می توانست پیدا کند
بلبل
آوازش را ؟
جز کنار کاج ها و سروها ؟
قد کشیده بلند و پایدار
بر زمین بلبل ...
---
شاخه ، سر خم کرده
پیش زردآلو ها
پیش بار درخت .
عشق بزرگ درخت و زمین
متبلور شده است
میوه ها آمده اند .
عشق
عشق
دیگر پنهان نیست
در حیات خانه ی ما ...
---
حالم خوش است
وقتی
می گذرم از همه چیز
می افتم
شاد در آغوش تو.
حالم خوش است
وقتی می خندی
آب می ریزی در گلدانم .
حالم خوش است
وقتی تو به من می پیوندی
پشت پلکم ، در عمق چشمانم ،
غرق با من
در اقیانوس زیبایی محض :
وقتی می گذرم
از همه ی ، همه ی ، فاصله های کاذب
و به تو می پیوندم
در پس پیشانی خود ...
---
پلک هایم را می بندم
می شکفی با نگاه شیرینت
در عمق چشمانم .
باز کرده پلکم را
می بینم
می نشینی پیش چشمانم .
با تو
بیرون و درون همخوانند .
بیرون و درون !
در من می گردند
بازی کنان
کهکشا ن های بزرگ رنگی .
در من می رویند
رقص کنان
برگ های باغ بزرگ زینون .
در من می خوانند
برق زنان
چشمه های زلال کوه های بزرگ برفی .
دیواری نیست
سدی نیست
بیرونی نیست
در میان جهان های ما :
عشق بزرگ !
در من !
همراه ! ...
---
پشت پنجره ام ،
آسوده
انگار بی هیچ تلاشی
کبوتر می گردد
دور بام خانه
دور از دیوار حیاط .
از اتاق بیرون می آیم
خرده نان می پاشم روی ایوان
به تماشای پرنده می مانم
بیرون اتاق .
نزدیک می آید
کبوتر
نزدیک ،
با صدای قوی تلقی
از تلاش بال های نیرومندش
وقت پرواز ...
---
نور
زمین را در بر می گیرد ،
زمین نورش را
روز و شب .
جدایی کجاست ؟
لبخند
ردیف دندان ها را
آشکار می سازد .
دندان و دهان
پیش از تولد
بعد از مرگ .
کی تنها بودیم ؟
کی تنها بودم
با آغوشت
با لبخندت .
من : زمینی که ذره ذره
خاک به خاک
جمع شدم
زاده شدم
از درون خورشید تو .
من : دهانی
که با قلقلک نرم سر انگشت تو
- روی چانه ی سختم ـ
ناگاه
باز شدم با لبخند
باز شدم با بوسه .
سر و دست و پا ،
جمع اشیاء بی جان نبوده در من .
چشم و گوش و لب ،
چیزهای تل انبار شده در خفقان زندان و انبار
نبوده در من .
جمع اشیاء نبودم
من ، من ،
با لبخندت
با آغوشت .
من
ما
بودم
ما
هستم
در میان جمعیت یا در سلول .
من ما هستم :
مجموعه ی پیوسته به هم .
یک هستی :
با هر نام
نام به نام ،
با هر صورت
صورت به صورت ،
شکل به شکل
با ضمیر
"تو"
و
"من" ؛
ما هستیم
بی تنهایی
زنده با پیوستن
آمیختن .
بی تنهایی
زنده با دیدار همدیگر
در صورت خود
صورت هم ...
---
وعده دادی و به جا آوردی
همه را
یک یه یک
بی غفلت :
با من هستی با طلوع هر روز
بوسه زنان بر رویم .
با من هستی با شروع هر شب
خنده کنان در رویا یم .
با همه ی ثانیه ها
مانند زمان خورشید :
عشق نامرئی من ...
---
نافذ ماندی
تا مغز استخوانم
شور انگیز ، تن نداده به سکوت ،
آب نافذ
در
دانه :
غلغل شیرین نامتناهی در تن
زیر زندان پوست ؛
با عبور از همه ی ممکن ها
ـ ناممکن ها ـ
در چشمم .
با غلبه بر مرز من :
حیران
سرخوش در باغ جهان
مغلوب عشق ...
---
آیا کلمات اند ، روان سوی تو ،
یا اشک اند ؟
هر کلمه این گونه
ـ برگی یا پر کاهی
روی موج این اشک ـ
جاری سوی تو .
قطره قطره
موج موج
دنبال هم می آیند
در صفحه ی خالی به هم می پیوندند .
این رودی ست که به هم می ریزد
مرز های خرد قطره ها و کلمات کوچک را .
این رودی ست که در می گذرد
از حدود صفحه
از حدود اتاق
از حدود قفل ها و خاک ها .
این رودی ست که آیینه ی تنهای مرا
قطره قطره
روی دست می گیرد :
رو به روی آفتاب و مهتاب .
روبه روی
پرواز سفید ابرها .
رو به روی دهان نرم آهوی تو .
در دست می گیرد
و سراسر آینه
وسراسر دهان تشنه
سراسر آفتاب و مهتاب
موج زنان می تازد
می خواند
فرو می ریزد قفل های حبس را
می آید ...
قفل های سنگین
ـ یادگار زمان های دور ـ
ته نشین می مانند
در کف رود
و صدای قلب من
ـ قلب تو انگار در سینه ی من ـ
موج موج و سیال
از دهان آبی رود
بر می خیزد
درفضای بی پایان می گردد
می خواند :
نامت را عشق من ، نامت را ،
با هر کلمه
با هر موج :
آینده سوی تو ،
از عمق ظلمت من ...
---
حکم داده چشمم
به دیدن تو .
حکم داده دستم
به نوازش کردن تو .
حکم داده زبانم
به نوشیدن تو .
ـ حکم نوزاد به نوشیدن شیر
حکم پروانه به نوشیدن گل ـ
ساری و جاری
صدها قرن صدها قرن
در خواب و بیداری
بی هیچ اجباری
از زمان غارهای سنگی
تا زمان مرزهای پوشالی
تا امروز .
اعتباری جز این می خواهد
آیا
یک حکم ؟...
---
در
دکان پوستین دوز
دوباره ، باز هم ،
همدیگر را می بینیم .
بخیه خورده به هم
بیش از امروز
با هم می پیوندیم
مثل یک روح در یک تن :
پوستینی خواهیم بود
دستکشی
یا
شالی
ـ خون داغ ـ
با تن سرما زدگان :
ما ،
نسل سنجاب پناه آورده تنها به آغوش هم ،
در جنگل وحش انبوه ...
---
با خضوع تمام
بی کوتاهی
تابیدی
ـ می تابی ـ
با روشنی ات
گرمی ات
بوسه ات
بر گلدانم .
بی کوتاهی
هر روزنه را باز کردی
هر نقطه ی تاریکی را پاک کردی
افشاندی
ـ می افشا نی ـ
آبشار مهرت را
در بطن گلدانم
گلم .
خشکی رفته
از سا قه ی من ؛
شاداب و سرخ باز شده غنچه ی من ؛
با طلوعت در من :
جاودان عشق من ،
جاری جاری در ذات حیات بی کالا ...
---
به اندازه ی یک ناخن شست
پماد سقز ؛
به اندازه ی یک مغز قندق
پماد کوهان شتر .
مخلوط را می مالم – طبق دستور –
روی کبودی های کاسه ی زانوهایم ، می بندم .
درد ، کمی ، آرام می گیرد ؛
اما ، نه به اندازه ی وقتی که قدر یک پرز
تو
زبان شیرنت را
ـ بر خلاف دستور ـ
در دهانم می گردانی ،
یک لحظه ، بازی بازی ،
بی بستن ...
---
بر اساس یک حکم
می شود
اعلام کرد :
خون نگردد در رگ
شهد نجوشد در گل
آب نرقصد در جوی
خنده نیاید بر لب .
بر اساس یک حکم
می شود
اعلام کرد :
از این لحظه باید یخ بزند کل این سیاره .
مانع ندارد صدور حکمی که پزشکان رویش خواهند نوشت :
پرونده :
جنون مطلق .
---
خورشید من
باز کرده بازوهای نرم اش را
خانه ام را در آغوش کشیده
برداشته لکه های تاریکی را از شیشه
از پلک پنجره ام ؛
گذشته از پرده ،
بهشت زیبایش را با چهچهه ی بلبل هایش
در اتا قم
ساخته ،
ـ در میان رخت های عزاهای من ـ
مرا می خواند
مثل هر روز ، امروز هم ،
مرا می خواند :
به عبور از ظلمت ،
به حضور محسوس در جهان مهربان ...
---
تاب نیاورد
بلکه
اصلا احساس نکرد
وزن ظلمت را ،
با زمزمه ی شهد آوند
زیر گوشش
در بطنش :
گل سرخ ،
چسبیده به ساقه :
شکفته
زیبا
دم دروازه ی روز ...
---
برق رفته .
صفحه ی نامه ی برقی سیاه است
سیاه .
انگشتانم بیهوده
دگمه های سرد حرف ها را می فشارند
این جا
هیچ حرفی دیگر نقش نمی بندد روی صفحه .
اشک هایم می آیند
تند تند بر گونه ی من
بر لب هایم
زیر چانه
روی انگشتانم ؛
می نویسند به تو
نامه ی سوزانم را
سوزان
شور انگیز
روی برگ تنم ...