---
6.01- ابر سفید مهربان ، تابنده ، از پنجره ی سلولم ،
نگاهت بوسید پلک های شورم را .
در تابش خورشید تو
تبخیر شدم ،
از حدود مرداب ام بیرون جستم
بالا رفتم
بالاتر از برج ها و باروها ...
چه سبکبال شدم !
جادوی سپید عاشق !
چتری گسترده
بر فراز این شهر ...
---
شب ،
می پوشاند ، پنهان می سازد ،
پنجره های بزرگ و کوچک را .
شب ،
پنهان می سازد
خستگی ها را ، شهوت ها را .
شب
جهان را در تاریکی ، بسته نگه می دارد .
قصّه ی تو ،
پاورچین پاورچین
از دهلیز تاریکی بیرون می آید ،
دستم را محکم می گیرد ،
می کشاند مرا
تا آغوش مهربانت :
پنهانم می سازی
از شب دزد ...
---
می سوزم ؟
می میرم ؟
با شد !
خاکسترم می آمیزد با خاک زمین .
می رویم :
در صورت برگی ، بیدی ،
آشیانی ،
جوجه های بازیگوشی ،
در هوای بهار .
ببین !
پاک نخواهم شد
از " گناه " زنده بودن ...
---
خط سیر کلمات !
راه هایی پیدا شده در تاریکی !
راه های رفته
نرفته !
راه های در راه !
بی پایان بی پایان ؛
در میان ظرفی که به آن
جمجمه ی انسانی می گویند ...
---
ـ و نه همچون
چارپای نرینه
با شهوت کور و گذرا ـ
آب پاش ،
به گل ناز
آب می بخشد ؛
آرام آرام
هر روز
هنوز ...
---
سکّه های مسی را نینداخته ام در قلّک .
قلّک خالی خود را پر کرده ام
با ناب ترین دارایی ها :
لحظه های درخشان پیوندمان ،
عشق من ...
---
چشم هایم
عکس های صورتت را برداشته اند .
گوش هایم
حرف هایت را .
پرز های زبانم
طعم های بکر لب هایت را .
انگشتانم
شکل دوش و بازویت را .
عطرهای روزها و شب هایت را
پر کرده ام در مشامم ؛
و اکنون اکنون اکنون
ـ در کنج سلولم ،
در دنیای دالان های سیمانی ـ
من غوطه ورم
غوطه ورم
غوطه ورم
در جهان ذخیره های زرین ام ...
---
به دنیا نیامد ، مرغ من ،
با دانه و آب .
مرغ زنده ی من می کاود
جا به جای خاک را
پوسته های سخت را
زیر پای درختان بزرگ سنگین را ؛
با چنگ اش
با منقارش ...
---
ذره های معلق ،
نشسته اند بر سطح اتاق متروک .
با روپوش تیره و تار ابدی
ـ به نظر می آید ـ
بر همه چیز پرده کشیده اند .
بر همه چیز ، جز دست ها ،جز دستمال ،
جز حس نیرومند پاکی ، پاکیزگی ،
در سرشت انسان ...
---
نفس های درخت هلو
پیچیده در هوای نامرئی
در برم می گیرد .
می آیم
سمت باغت .
از پرچین می گذرم .
نورهای زرد بعد از ظهر
بازیگرند
روی مژه هایم
روی برگها .
شهد گیاه باغت
غلیان کرده ، جمع شده روی پوست
- صمغ برنزه ، براق ، در آفتاب
آب نبات رنگی ! ـ
صمغ را می گیرم ، می کشانم
به سمت خودم ،
کش می آید ، می چسبد به سرانگشتانم
مثل غلیان شهدی از درون تن من ، شهد من .
جذب شده در شگفتی های رنگین اش
می فشارم شهد را بر لب هایم
می گردانم با زبان و کام ام بازی کنان
و مکنده
آن را در دهان داغم ؛
آب نبات هلوی تو را .
زیر چتر آسمان ، آسمان آبی ،
در کنار نهر آب
بر زمین باغی که تو آن را بر پا کردی
در تابش خورشید مهر
بی نگهبان ، بی قفل ،
باز به رویم شب و روز :
پشت پرچین های پلک های شورم
در همه ی رؤیاهایم ...
---
جام های لبریز در دست ها
صورت صورت
درخشان و باز
از قهقه های خنده
خنده های رها .
ضرب آهنگ تند .
چرخ زنان دور پاهای برهنه
رقصان
گل های دامن ها .
گیسوان آزاد .
.
.
.
پایکوبی
پایکوبی
جشن
جشن
چشمک زنان ، چشمان ما
به هزاران هزاران چراغ روشن
در تمام تپه
در تمام این شهر .
بندهای ابریشمی پیراهن من
لغزیده روی بازوهایم
من در آغوش تو
شاد
شاد
بی وحشت ؛
پشت در قفل
شب هر شب
کنج اتاقم
هنوز ،
پشت پیشانی من ...
---
دست در دست هم
می گردیم از بن بست به بن بست !
راهی را می خواهیم
بیرون از
مرز بسته ی گور .
می گردیم در پی راه
بی احساس گم گشتن :
دست در دست هم ...
---
این همهمه ی آوای عشاق است :
دسته دسته
به سمت سا یه های افرا می آیند .
این همهمه ی آوای گنجشکان است :
دسته دسته
به سمت برگ های افرا می آیند .
این آوای نزدیک و نزدیک و نزدیک جهان تازه ست
که جهان افرا را دریافته اند ؛
افرای روییده ، بالا بلند ، بالا بلند ،
از ریشه ی پنهان شده در خاک ما ...
---
موج بلندی می آید
دور کمرم می پیچد
می کشاند مرا به دریا .
غرق ام نکرده ، تنها ، دورم کرده از ساحل .
کلبه های کوچک ، خانه های ویلایی ،
قایق ها ، تورهای صیادان ،
سوت های بلند نگهبانان دریایی ،
آرام آرام
محو شدند .
دست های دریا
شال ام را از سرم برداشته اند
باز کردند از هم ، بافته های مویم را .
حلقه های بلوطی رنگ موهایم رقصان اند
لخت و مواج ، روی آب .
دست های دریا دامنم را بالا زده اند
با چرخش نرم
پیکرم را از زندان پیراهن
بیرون آورده اند .
عریان
طاقباز
خوابیده ام روی بازوهای پر زور و لخت دریا .
می درخشد نور نور در بلور آسمان .
پرستو های دریایی ، دایره وار ، نزدیک می آیند .
نسیم خنک پروازشان
بر صورت من می لغزد .
موج های کف بر لب
نا پیدایند .
چشم می گردانم :
اطرافم
ماهیان کوچک می گردند .
ـ رنگارنگ ـ
فلس های براق شان
آفتاب روز را باز می تابانند
در دل نرم آب .
مشت مشت مروارید
از دهان خندان صدف ها
بیرون می غلتند ،
می رقصند روی ساق پاهایم .
دور شدم
دور شدم
از سیاهی های اضطراب زنی ، پوشیده از سر تا پا ،
کز کرده بر ساحل .
دور شدم از همه ی ساحل ها .
اکنون در گوشم
تپش قلب توست .
دریای من :
ژرف
آرام
آبی ...
--
حبه
حبه
رسیده به هم ؛
بیرون می لغزند
از حصا ر پوست ها .
زمزمه ی آمیزش بر می خیزد
می گردد در سکوت فضا
پل می بندد ، آرام آرام ، در بین ثانیه های تنها .
بادکنک های حباب
از خنده می ترکند .
حبه
حبه انگور
ـ سرخ و زرد و سفید و سیاه ـ
از خاک به خاک می آیند
بی حصار پوست ها و مرز ها
با هم می آمیزند
در بشکه ی سر بسته ، کنار انبار .
زمزمه ی آمیزش
می آید
از پستو تا حیات خانه ...
---
آه های تشنه
بیرون می آیند
از دهان ها و لب های خشک .
پلک های لرزان
بر هم می افتند
پرده می اندازند
بر جهان مرزها و پرچم ها .
خواهش آب
می سوزاند تن ها را
یکسان می سوزاند
تن ها را
در پشت تمام مرزها ...
ـ آتش بس ! ...
---
آسمان را می گرداند
یا زمین را ؟
دست های انسان ها
ناخن کشان بر صورت هم ؛
در خشکسال ...
---
نوازش کردی
حباب سردم را .
گرم شدم .
عطسه زنان
از خواب مرگ بیدار شد
روشن شد
شعله ی من ،
و مرا از محبس بیرون آورد
در هیئت موج هوای لرزانی ، بی رنگ و نرم ،
پیش چشمت :
گردان دورت
بوسه زنان بر پوستت
بر دستت :
که نکوبید چراغ سردم را
بر دیوار ...
---
آرد یک پیمانه .
شیر یک پیمانه .
عسل یک قاشق .
مخلوط شده در همزن ،
جا گرفته
در ظرف اجاق ،
بی سوختن :
نان صبحانه
گرم و تازه
گرد و درشت و طلایی
مثل خورشید
ـ شب یا روز ، فرقی ندارد ـ
مثل طلوع خورشید
از اعماق لحظه ی آمیزش ما ،
عشق من ! ...
---
خوشه های غنچه ، فشرده به هم ،
باز شده اند .
رنگ های پنهان
پیدا شده اند ؛
در میان برگ های زمخت
کرک های انبوه زبر
ساقه های کوتاه .
از کجا آمده ای ای گیاه سحر آمیز ،
جز از خاک ما ؟ ...
---
مشتی خاک .
مشتی آب .
نور ملایم
پشت بلور شیشه .
جای امن
دور از عربده های طوفان
ـ انگار عشق تو در قلب من ، فوران هستی : –
غنچه های رنگ رنگ ...
---
نرم تن
بی صدا و خاموش
سینه خیز
آمده است ،
تا زیر بنای عظیم زندان .
بی صدا و خاموش
باز کرده ، نرم تن ،
دریچه های چشمم را
بر افق حادثه های دیگر
در پشت میله های سلول .
بی صدا و خاموش
می خندم رو در روی عفریت تاریکی ؛
که فرو ریخته کاخ سیاهش ، تنها ،
با ورود ناخوانده ی کرم شب تابی ...
---
آفرینی نخواهی شنید
- ای قلب من –
از زبان تاریک گور .
آفرینی نخواهی شنید
- ای واژه ی من -
از دهان بند سیاه سکوت .
آفرینی نخواهی شنید
- ای هستی داغ –
از گلوی یخ بسته ی مرگ .
می تپد ، می جوشد ، می رقصد ،
با تاج درخشان مهر
روی سرش :
برگ سبز ،
چرخیده به سمت خورشید ...
---
بر می دارد
میخ های صلیب مرزها را
از پیکر خود ؛
می غلتد از هر سو
در آغوش مهر :
زمین ام
عریان ،
بار گرفته از نور ...