S I M A    Y A R I

 

          ----------------------------

          -----------------------------

          ----------------------------

          ----------------------------

          ----------------------------

          ----------------------------

          ----------------------------

close X

X

---

 

گندم ام را امشب پنهان کردم زیر خاک
- یخ بندان می گذرد ، زیرا زمین چند قرن است که دیگر ثابت نیست
- زیرا زمین چندین قرن است که گذشته است از نقطه ی صفر مطلق
 
گرمای مهر می گردد ، می تابد
یخ بندان ما ، در تابش مهرپرنور ، می ریزد
جویبار زلالت جاری خواهد شد روی گندم زار پنهانم
 
قد کشیده گندم :
گیسوان من است ، تاج بافته اش
اندام من است ساقه ی باریکش
این تمام من است : عریان ، بی پروا ، دست در دست باد
چرخ زنان ، روی نک پا ، شاد شاد
 
مهربانم بیا ! گرمای مهر می تابد :
 
بر می خیزد رقص زنده به گورم ، یک روز ،
از زیر خاک ...
 
---
  
سنگین شده از بار شکوفه ،
کجا دیگر بروم ؟
 
سنگین شده از بار عطر ، بار رنگ ، رنگارنگ ،
کجا دیگر بروم؟
 
سنگین شده از بوسه های تند آب تو ،
بر تن زهدانم ،
کجا دیگر بروم ؟
 
- نجوا کنان می گوید، در گوش باغبانش
- هر شب سرد زمستان
- باغ سیب ...
 
---
  
چراغت می سوزد ، می لرزد ، می پرسد :
- از کجا آمده ام ، به کجا خواهم رفت ؟
- چرا ؟
 
شب پره ات ، به شتاب ، از تاریکی بیرون می آید
با سرعت می افتد روی چراغت ، روشن.
یک نفس - در یک آن - می نوشد
بال زنان بال زنان
همه ی نورت را ...
 
---
  
نسیم می وزد
پرده ام می جنبد
بالا بالاتر می آید.
 
نسیم می گذرد
پرده پایین می افتد ، با تکانی کوچک ، پیش از سکون ، می خوابد .
 
نسیم می آید :
پرده ام می جنبد . باز بالا پایین بالا پایین :
سینه ای با ریه های زنده .
قلبی احیا شده .
 
پنجره باز شده – اندکی نیمه باز …
 
---
  
هر بار که دیو تاریکی مشت می گوید بر در من
من سرم را می گردانم سمت تو :
صورتت خندان خندان با دوچشم پرنور
از اعماق قاب ، در گوشم .
 
اسم شب  را می گوید .
 
می روم سمت در – سمت دیو - خندان خندان
چراغی روشن در اتاقم …
 
---
  
لاله ی گوشم را لب هایت می نوازند .
شانه ام را دست هایت .
چشمهایم را پلک های نیمه بازت می بوسند .
 
هر شب وقت خواب .
 
از نوازش هایت سیراب شده ،
سر بر سینه ی تو ، پلک هایم بر هم می افتند ، می خوابم .
 
کهکشان می رقصد در بطن ام ، با نوای هما هنگ نفس های مان :
با تو در اوج زمان ، تا هر صبح .
 
این جا نیستی . هرگز نخواهی آمد ،
اما هر شب تا هر صبح :
 
بیش از آن نزدیکی که گمان می کردم ...
 
---
  
با زبان نرمش
گربه می لیسد
ساقه ی سنبلطیف سخت را .
سنبلطیف می جنبد : سایه اش می رقصد روی زمین .
 
سایه اش آمیخته با سایه ی گربه ، بر روی زمین .
 
یک شکل روی زمین می جنبد ،
جنبش ! نه! می رقصد :
هم گربه، هم سنبلطیف .
نه گربه ، نه سنبلطیف ...
یک شکل
با هم یک شکل ...
 
---
  
چند هزاران جویبار ، دریا را می خوانند ؟
 
روی این سیاره ، فکر کن دریایت خشک شود !
 
رگ های آبی من ، خون سرخ داغم را می گرداندند - مثل خوابگرد -
می ریختند در قلب دریایت .
در تمام تمام زمین .
فکر کن دریاها خشک شوند ! ...
 
---
  
تا بازویت  به فرمان توست ،
حلقه بساز دور بدن عریانم ، موج من !
 
می غلتیم یکسان شده با روح هم
در بستر اقیانوس بی پایان .
 
هرگز مگو در گوش قطره ی من :
که مرز خشکی ابدیت دارد !
که دستم فرمان مرا گو ش نخواهد سپرد !
که دریایی نیست – دریایی نیست – روی این سیاره !.
 
شاخه ی جاری آب ، آب را می خواند :
 
می فشارم تو را روی تن ام ،
یکسان شده با روح تو،
موجی  زلال اوج گرفته به سمت آسمان
عریان در تن ما ...
 
---
  
روی این میزها تخت نرد گذاشته اند .
صندلی های راحت لهستانی ، دور هر میز  دو تا .
 
همه چیز از چوب است .
حتی لیوانی که برایم در آن چای آورده اند .
 
می نشستی رو به رویم با من بازی می کردی ،
اگر این جا را پیش از این پیدا می کردیم .
 
- یاد گرفتم- گفته بودم- بازی را .
 
با هم شرط می بستیم ،
اگر این جا را پیش از این پیدا می کردیم .
 
با هم شرط می بستیم .
تاس ها را می ریختیم .
فرقی نمی کرد تو سیاه می بودی یا من سیاه .
هیچ فرقی نمی کرد
با هم بازی می کردیم
تاس می انداختیم
تاس می انداختیم
مهره ها را بر می داشتیم
در حدود ممکن خانه ها را پر می کردیم .
شرط می بستیم :
شرط یک شعر :
- عاشقانه ، جسور ، بی پروا .
 
تو نیستی ؟ یا هستی ؟
ما بودیم ؟ یا نبودیم این جا ؟
 
فرقی ندارد .
هیچ فرقی ندارد .
 
پیش هم ایم .
بازی ادامه دارد .
 
آخرین حرف تو ، عشق من ،
"بدرود" نبود ...
 
---
  
قلبم به تپش های تند می افتد
صورتم گر می گیرد
عرق داغ ، تنم را می پوشاند
نامت را وقتی می شنوم
 
راه های طولانی تا خانه ی تو - برسم یا نرسم-
در ذهنم ، کوتاه می آیند .
دیوار بلند و قفل سنگین بر در
چیز مهمی نیستند.
خورشید فقط وقتی - تنها وقتی - که دستت را می گیرم
بر می خیزد ، از میان دست های پیوسته ی ما.
 
به گمانم عضوی در مغزم رشد کرده، بالیده ،
مثل دندان های دائمی کار آمد در دهان بالغ .
 
به گمانم به ابزار درخشانی مجهز شده ام
به همان ابزاری که تمام مگس ها را می تاراند
به همان ابزاری که هزاران سال است هزاران سال است ،
که به نامت ،
عشق نامیده شده ...
 
---
  
گر یه کنان می چرخم در میان بازار
تو را می خوانم در میان هق هق
می ترسم : از جنس ها
می ترسم : از گلوهای دریده
بندهای طلایی
پاهای در زنجیر.
 
فرفره ی گردان شده ام
می چرخم دور خودم
وحشت از بازار بیگانه
وحشت زده از جانور بیگانه
پنجه های حریص.
 
تو را می خوانم در میان هق هق.
 
دست تو را می خواهم – گریه کنان -
عشق من ،
در دستم ...
 
---
  
 
دستی آمد دانه هایی را ریخت
دستی آمد تکه نانی خرد کرد
دستی آمد آشیانی چوبی آویزان کرد
روی دیوار حیاط .
 
سرد است هوا
سرد است ولی یخ نزدیم
ما دو پرستوی مهاجر – تنها
در میان دست های خونگرم ...
 
---
  
بی یک برگ – حتی یک برگ
شاخه ها یخ زده اند .
 
انگار نه انگار که این جا برگ هایی بودند
بسیاران بسیاران انباشته  روی هر شاخه .
 
انگار نه انگار که خورشید تیر بر ما نمی تاخت
در پناه آن سقف سبز .
می تابید ،
نور خورشید از میان برگ های بسیار
سایه روشن می ساخت روی صورت ما ، روی همه چیز .
 
انگار نه انگار که دور قدم های ما
سایه ها می رقصیدند
مثل پرده تور .
 
انگار نه انگار ولی – انگار-
تو را روشن تر می بینم
در کوچه ی عریان سرد :
عشق داغ من ...