S I M A Y A R I
----------------------------
-----------------------------
----------------------------
----------------------------
----------------------------
----------------------------
----------------------------
close X
صفحات این مجموعه
-------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
چاقو بیاور
قیچی بردار
با تبر هم کار کن
سعی کن پاره کنی رشته ی آبی را
که بیرون می ریزد
از شکاف صخره:
سرشار می سازد لیوانت را.
از هم نخواهد گسست آب جاری:
زیرا تو هستی با من
شکفته دریک دیگر:
جوهر آب...
---
آسمان می درخشد
خورشید با شدت می تابد
از میان گودال
روی زمین
بعد از باران...
---
چاقو قاچ قاچ می کند پیاز را
و سیر را.
سیر نبودم، نه پیاز!
هیچ تیزی نتوانست مرا
قاچ کند
قاچ قاچ:
به جز:
تیغ جدایی از تو:
عشق من...
---
---------------------------------------------------------
---------------------------------------------------------
---------------------------------------------------------
---
جست زد
از ایوان روی دیوار
دوید مثل برق
روی لبه ی دیوار پر نیزه
پرید در کوچه
بر زمین کوچه
دنبال کرد جستجوی غذا و آب را
پشت درها
در سطل زباله
همه جا
تنهای تنها
مثل گربه ی بی آب و غذای خیابان ما...
---
هر کجا که باشد می روید
در شکاف دوسنگ
در چمنزاران پشت کوه
در گلخانه.
با ساقه ی تردش
با تمام برگش، با دست باز پیش خورشید
با گل های ریز آبی
فقط می روید
هر کجا که باشد
او را تماشا بکنند یا نکنند
تنها می روید:
گل ناز با نام:
فراموشم نکن!...
---
پشم می دهم
شیر می دهم
گوشت می دهم
به چراگاه خواهم رفت هر بامداد
به آغل باز خواهم گشت هر شامگاه
بره هایم را می خوانم سمت خود
شیر می دهم
پشم می دهم
فرش خواهم شد
پیرهن خواهم شد
مهمانی خواهم داد با هستی خود
بی کشتن همنوعان م:
من: یک گوسفند: با دو چشم درشت شفاف:
زلال...
---
آشیان ساخته است
برفراز بام آرامت
مرغ مهاجر
بعد از رد شدن از فرسنگ ها
برهوت یخ بندان.
مثل روح من
که پس از فرسنگ ها فرسنگ ها
شوره زار هلاک:
آشیان ساخته ام
کنج دنج قلب ات...
---
برگ های بید تکان می خورند
گربه ای پیدا نیست
انسانی نیست
هیچ موجودی نیست.
برگ های بید تکان می خورند
از عبور نیسم آرام:
از حضور حیات عظیم
نامرئی در چشم من...
---
چوب ها
کاغذهای بیهوده
سوختند.
آتش با گشاده رویی می خندید
می رقصید
به هوا بر می خاست چین های سرخ و زرد پیراهنش.
آخرین لحظه ی ناب:
آتش ما با گشاده رویی
دارد می خندد
می رقصد...
---
خاک تنها بود
بی هیچ چیز.
نه درختی اینجا بود
نه شبدر
نه علف.
خاک تنها بود
بی هیچ چیز.
این سبزه ی پُر
از چه راهی آمد
با همه ی شبدرها
با همه ی گشنیزها
با همه ی ریحان ها
این سبزه ی پُر
از کجا پیدا شد
و چرا
خاک بیابان مرا
از بهاران پُر کرد؟...
بگذار بکاوند مرا کاوشگران
اکنون
و آینده.
زیر سطح ریگ های تنم
به هسته ی سوزان زمینی خواهند رسید:
شعله ور از عشق تو...
---
لا به لای ساقه های سبز کاج
دسته جمعی می خوانند گنجشکان
زیر باران بهار.
چند شاخه دارد کاجستان؟
گنجشکان چند آوا دارند؟
باران
باران تند وریز چند قطره دارد؟
با هر ساقه
هر آواز
هر قطره
هر باران
در من می شکفی
تا ابد: ازهمان لحظه ی شادی که مرا بوسیدی
زیر نخستین باران...
---
گرگ است: گله می برد!
ما چوپانیم هرگز نخواهیم گذاشت.
گرگ است: هار شده!
ما چوپانیم
گله: سیاره ی ما!
ما بسیاریم
بسیار بسیاریم...
---
می درخشد رو به رویم
دور از دست من
در عمق تاریکی.
می درخشد با نور آبی رقصان
خندان
دور از دست من
تا ابد- با این حال- متعلق به من:
کهکشانت
در عمق آسمان تاریکم...
---
موج می راند تا صخره ی ساحل
می لغزد بر تن صخره
رانده شده از صخره
باز می گردد باز
با صورت موجی دیگر
می راند تا سینه ی صخره
رانده شده
باز می گردد باز سمت صخره
که اکنون دیگر
پیکره ی انسانی ست:
ایستاده سر سخت:
آغوش گشوده ، یکسر، بر بوسه ی موج...
---
سنگفرش پیش نور خورشید می درخشد:
مثل رود عمیقی از نقره.
در دوسوی سنگفرش نسترن ها گل دادند.
عطر صبح گل ها
به فضا بر می خیزد.
انگار می خواهد ببرد این قطعه زمین را با خود
به بهشت آسمان
دور از لگد مال شدن...
---
یک قطعه سنگ گنگ بزرگ
چند تکه کلوخ
پاره های پوست خشکیده با هزاران شیار عمیق
مثل جای ناخن های خرس گرسنه بر تن
افتاده روی خاک، کنده شده از درخت فندق.
برگ های زرد شده پراکنده شده ند در همه سو
درخت فندق بی برگ و بار!
بی برگ و بار هنوز پا برجا ایستاده این جا، بر روی زمین.
آیا فندق
آگاه است به بهار در راه؟...
---
دایره وار گسترش می یا بند موج های سیمگون
روی دریاچه ی تاریک در اعماق شب.
گسترش می یابند می پوشانند
عریانی لرزان یک دیگر را .
گسترش می یابند با اوج یک دیگر
در عروج در خشان
بر فراز افق نیمه شب دریاچه...
---
صبح سحر است.
به زودی زود گرمای ماه تیر
روز ما را می سوزاند.
اکنون، اما، صبح سحر است
آب می ریزم روی خاک محبوبه ی شب
زیر چتر سایبان.
گل های باریکش
بالا بلند
عطر می افشانند در خانه ی شب
جان به در برده
از
آتش روز...
---
نور مهتاب تمام درخت بید را روشن کرده.
بید با پای جوانه هایش
خیز بر می دارد سمت مهتاب.
سرعت تاریکی شب کمتر شده است
سرعت نور مهتاب: افزونتر.
خیز بر می دارد سمت مهتاب
بید مجنون با جوانه های پنهانش.
قد کشیده
فردا
سبزتر خواهم شد...
---
یاس ها گل داده ند
صبح لطیفی داریم.
شب نشینی بیا خانه ی من!
از چه سخن خواهیم گفت؟
ما انسان ها در شهر جنگ زده:
وقتی که یک دیگر را پیدا کنیم؟
از یاس ها؟...
---
سنگ بودن چه قدر انسانی ست.
نوازش شدن با لبان مهتاب
با نگاه آفتاب
چه قدر انسانی ست!
گرم شدن
گوش دادن به صدای دل انگیز طلوع
به صدای حیات جاویدان
روی تخت نرم خواب
چه قدر انسانی ست.
لمس خاک!
خاک خوب!
آیا نمی شد آرایش ذرات من
شکل دیگر گونی داشته باشد؟
آیا نمی شد که من سنگ شوم:
هر سنگی با هر شکل:
جز این شکل هیولایی اکنون من:
من! یک مین!
مین قاتل در کمین دست های یک کودک.....