بگو به سایه ات سقوط نکرده ای
درون چاله ی کبود مات.
پرنده ات گشود ه بال، از کنار چاله ی گِلی،
پرکِشیده با تو
سمت آسمان ...
---
یکسر ابر است
خاکستری ست
آسمانم.
زیر کاج بلند حیاط
باد می چرخاند پر نرم گنجشکی را.
آواز گنجشکان، نامرئی،
کاج را پو شانده.
یکسر ابری ست آسمانم.
لکه های آبی، روی زمین حیاط پیدا شدند.
باز باران!
اما این بار
باران بهار...
---
اکنون
این جا
روی شیب تپه
شقایق های نارنجی می درخشند از دور:
با لب های باز باز
از قهقه های بلند.
دیروز گذشته بودم
آز آن جا
روی شیب تپه
چیزی نبود
جز مشتی علف بی نام و نشان...
---
چه قدر تشنه اند لبان من
گلوی من
زبان من:
بدون چشمه ی زلال تو.
تمام شهر را گشته ام
به جستجوی باغ تو.
رسیده ام به کوه ها ی دور دست:
صدای موج های تو
سایه ی درخت سیب تو
هوای تو.
تشنه ام برای تو...
---
سرخ شده ند گونه های شقایق
گر گرفته شقایق
ازجوشش خون در رگ هایش.
شرشره های پیراهن سبزش
با بازی باد می چرخند به این سو
و آن سو.
اندام باریک عریانش می رقصد
بر درگاه معبد خاک
معبد اردیبهشت:
در اوج همبستری پنهان ریشه اش
با سیاره...
---
تا خزانه باید ببرد
تکه نان امروزش را
بر کشیده به نیش
سنگین تراز وزن تمام تن اش.
همه می دانیم
می رسد به مقصد
با بار عظیمش مورچه
با قدم های ریز...
---
خندان
روشن
با نسیم خنک می جنبند
برگ های درشت زنبق:
می تابانند نور ظهر فروردین را.
از راست به چپ
از چپ به راست
از شرق به غرب.
جریان هوا یک سو نیست!
برگ های درشت زنبق
در همه حال
به همه سو
تنها
می تابانند نور ظهر فروردین را...
---
و
آن گاه می آمیزد یک رود با دیگر رود:
می در خشد آن گاه رقص کنان تنها یک رود
در آفتاب یا مهتاب
شب یا روز.
و
آن گاه می آمیزد یک سایه با سایه ی دیگر
آن گاه فقط یک سایه شکل می گیرد
می خوابد با نفس های نرم در بستر
در آفتاب یا مهتاب
شب یا روز.
آبی رنگ آرام آرام به سپیدی می ریزد
آن گاه می آمیزند دو افق با یک دیگر
آن گاه دو چشم انداز بی پایان
یک جهان بی پایان می سازند:
با همه ی باغ های پر بار
در هر قطره
پی در پی
بر گونه:
آن گاه که عشق
عشق را می بیند:
مثل من که تو را می بینم:
در قطار متوقف شده
در آخرخطی زبیا...
---
به زندگی نگاه می کنیم:
من و
تو در درون من:
نشسته روی برگ آخر درخت نخل، شبنمی.
هزار دست درون خاکدان
به جستجوی سود تکه نان!
هزار پای لنگ
به جستجوی ذره های زر
درون آبراه خشک تنگ.
به خویشتن نگاه می کنیم:
من و
تو در درون من:
به آشیان طرقه ها، کنار بازوان پاک مان.
به آبشار ماهتاب و آفتاب به روی پلک مان.
رطب رطب نثار می کند به خاک
درخت نخل سبزمان.
و
ما
تا ابد:
من و
تو در درون من:
نگاه می کنیم:
از مکان عشق به زندگی....
---
مرگ در هیئت جنگ
چنگ انداخت، دزدید تو را
از آغوشم.
فریاد زدم :
ای نسیم صبحگاه!
ای شب: ماه!
---
1396/2/29
سبز است یا بنفش
این آبشار زر که بیرون جهیده است
از درز سنگ ها؟
سبز است یا بنفش
این شاد هلهله ی قطره های جمع که بی وحشت از سکوت
پُر کرده کوه را
پُر کرده راه را؟
بی قصد بازگشت
بی قصد باز گشت:
رنگین کمان طلوع دوباره است
این آبشار بکر که بی وحشت از حصار
پاکیزه می کند رخ گلناک دشت را
پاهای خسته را...
---
یا فردا:
تارهای اکنون من
باز خواهد شد، در هم تنیده:
پیراهن تو خواهد شد
در تن تو:
تارهای اکنون من.
یا فردا:
من پروانه شده
پیله ام را خواهم شکافت
بال بال
خواهم رسید به گل تو
خواهم بوسید
تو را
خواهم نوشید...
---
لیمو شیرین
رسیده
طلایی شده مثل خورشید.
نصف شده، لیمو شیرین:
چلانده شده
پرتاب شده هر نیمه به سویی.
یک تن بودند، نیمه های اکنون جدا افتاده:
می جویند یک دیگر را
یک دیگر را می یابند
می بالند
همچون یک تن:
یک درخت کامل.
انگار ما!
انگار ما :
ما امروز: نیمه های جدا افتاده
ما امروز: پرتاب شده
خشک شده
هریک در سویی
دور از هم.
انگار ما
که امروز یک دیگر را می جوییم
می کاویم هر وجب از خاک زمین تار را
در پی هم.
انگار ما که یک دیگر را می خوانیم
با فریاد زنده ترین دانه ی هستی
این قلب
پنهان شده در سینه ی ما
قلب سوزان:
درخشان مثل خورشید
مثل لیمو
رسیده:
در آغوش درخت کامل...
---
بر زبانت هرگز
این عبارت جاری نیست
که باید دست شست
از امید فردا.
در چشم تو: " دیگری " میخی نیست
که بکوبی" آن" را بر دیوار
تا بیاویزی از" آن" : چتری را، چیزی را.
در پای تو کفشی نیست که گل آلود کنی
بستر عشق ات را، صورت عشق ات را،
تا برانی تا اوج
بر کوه طلا.
حالا دانستی که چرا زیبا هستی در چشم ام
عشق من!...
---
موج دریا خیز برمی دارد
و فرو می ریزد
در درون خویشتن.
چه می بیند موج در درون خویشتن؟
جز دریای بی پایان؟...
---
گذشته آیا؟
محو شده واقعه ی بوسه ی ما؟
واقعه ی نوشانوش لب های تشنه ی ما
با یک دیگر؟
پس این چیست؟
لغزش شور انگیز لب هایت
بر گونه ی من
تا لب هایم:
در قصر بزرگم، هر شب،
در خواب من....
---
صدای عاشقانه ات
به گوش من نمی رسد؟
چرا ؟ چگونه پس بلند می شوم
به سمت پرده می روم
کنار می زنم کتان تار را
نگاه می کنم طلوع روز را؟
صدای خنده های شاد تو به من نمی رسد؟
چگونه پس دوان دوان به سمت ظهر و عصر و شام می روم
سراغ نان تازه می روم
سراغ باغ
سراغ آب و آب پاش
سراغ ساقه های پیچکم
سراغ برگ؟
چگونه، پس چرا
به روی پشت بام برج
نمی روم سراغ ارتفاع مرگ؟...
---
از پنجره های اتاق ام
به نظر بی حرکت می آید
جوجه گنجشک در لانه ی خود
در میان شاخه های چنار.
گربه دارد می چرخد دور چنار
در حیاط خانه.
از پنجره های اتاق ام
به نظر بی حرکت می آید
مثل سنگ، مثل مرده
جوجه گنجشک در لانه ی خود.
در حیاط خانه
گربه دارد می کوشد، برسد به لانه
پنجول کشان روی درخت....
---
سرشار از شهد شیرین حیات
آوندها هم چنان می جوشیدند؟
می ریختند در کاسه ی گل؟
که هنوز هیچ شکلی نداشت؟
که هنوز ناپیدا بود
پنهان بود در گره ی کوچک سبز؟
در نور صبح می درخشد یک دسته ی گلبرگ سرخ
در میان باغچه.
آوند ها هم چنان می جوشیدند؟
در طول خواب شب من؟
تا مقصد گلبرگ شدن؟
گل بودن در باغ حیات؟...
---
بوسه ی داغ ما
بردهان یک دیگر
نابود نشد.
قطره های اشک ما آمیخته با یک دیگرخشک نشد.
آمیزش شور انگیز نفس های ما محو نشد.
بیدار شد:
شهوت سوزان ما
عشق شد
گندم شد
گندمزار.
ما یک دیگر را با لبان لرزان خود
بر زبان یک دیگر جاری کردیم
با تپش های تند
در قلب یک دیگر:
ما
یک قلب شدیم.
بی زمان و بی مرگ.
بی زمان و بی مرگ
باقی می ماند عشق ما
خواهش آمیزش ما
در بطن گندم ها
روی این سیاره
در آینه های تمام گیتی ها
بی نهایت
بی پایان.
نور با ذره ی خود
ذره ذره ما را، باز دارد می سازد.
نور با ذره ی خود
ذره ذره
نگاه مرا، عاشقانه، بر صورت تو
در فضاهای جهان
می افشاند:
بی خراش عقربه های ساعت
بر پرده ی گلبرگ گوش.
زیرا "زمان" ، چیزی نیست جز حروف پوشالی.
کو فراموشی؟
کو خاموشی؟
کو آوار تو خالی؟
ما یک دیگر را با لبان لرزان خود
بر زبان یک دیگر جاری کردیم
با شهوت سوزان مان
مدهوش در آغوش هم
عشق من!
در آینه ی جاودان جهانی عریان...
---
پرواز هدهد را
هر روز مگر می توان دید
دور کلبه؟
هر روز مگر می شود از سر ذوق فریاد کشید
از طلوع هر روز؟
هر روز مگر
این چشم ها قادر هستند که ببارند اشک شوق را
اشک شوق را مثل دُر غلتان
بر گونه ی انسان
اشک شوق را از شادی بودن، ماندن، در جهان زیبا؟
آری!
من!
در باغ پر برگ عشق تو...
---
حمل کردم تو را
حمل کردم تو را ناپیدا
مثل عطر بنفشه
در بطنم.
راه های خشک را طی کردم
منزل به منزل ویرانی را طرد کردم
از میان سروهای – زمانی سروستان- گذشتم با تو.
و تو
دور از چشمان زمان دوزخ
از روزنه ی ناف نرم ت
شیر به من نوشاندی
قطره قطره شهد های جان ت را.
و تو
در رگ های ملتهب م
دم به دم خون سرخ تازه جاری کردی
با تپش های عزیز قلب ت.
حمل کردم تو را
مثل عطر بنفشه لطیف
حمل کردم تو را، دوزخ را طی کردم.
دوزخ ابدی ست؟
دانش کور دوزخ، شکل های دیگرگون می سازد؟
باشد!
باشد!
طی خواهم کرد دوزخ ها را پی در پی!
طی خواهم کرد با پای برهنه
بیابان هایی را که بلور شکسته در آن ها پاشیدند.
طی خواهم کرد
طی خواهد شد
دوزخ بعد از دوزخ:
با جنین عشق ت که پنهان ساختم، شاد و زنده،
تا ابد در بطن م:
با تو سبکبال
مثل عطر سنبل
در ژرفای هستی من...
---
زرد
قرمز
ارغوانی
طلایی
نارنجی
برگ های پاییزی می ریزند.
فرش رنگین کمان برگ ها گسترده ست
زیر قدم های من.
گام بر می دارم
در کنارت- انگار- موج نفس های تو می گردد
روی گردن من.
زرد
قرمز
ارغوانی
طلایی
نارنجی
باد پاییز سبکبال می باراند رنگین کمان جادویش را.
کنارت هستم.
چشمهای تو را می بینم خیره شده در چشمانم.
لبخندی می آید می نشینند- انگار از جهانی دیگر- بر لب هایم.
بهارم رفته.
تابستان داغم در گذشته.
اکنون پاییز است
پاییز برگ ریزان من.
کنارم هستی.
اشک هایم می ریزند
می خندم
می چشم شرینی اشک جادویی را
برگ های زیبای پاییزم رقص کنان می بارند
بوسه باران ما را...
---
گرگ گرفت بره ی گمشده را
گردن باریکش را
از هم درید،تکه تکه کردش، بلعیدش.
حالا گرگ خوابیده
با دهانی که خون بره، دراطرافش خشکیده
سر نهاده بر سنگ
بر نرم ترین بالش هستی انگار:
وجدان آسوده!
این بار اگر
در زندگی آینده، انسان نشدم
تمنا دارم:
گرگ ام نکن!....
صفحه دهم