S I M A Y A R I
----------------------------
-----------------------------
----------------------------
----------------------------
----------------------------
----------------------------
----------------------------
close X
صفحات این مجموعه
-------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
هر روز یک پرچم بالا می آید
پیش از اتمام روز، آن پرچم می افتد روی زمین
زیرگام عجولانه ی باد و بازار:
با عربده های در و تخته که به هم می کوبند
در خیابان های درهم شهر ویران
در وهم بهشت رایگان!
تو
از این دوزخ وحشت دوری
دورتر می مانی:
در قصر بزرگ یک عشق
بر فراز زمان
در قلبم...
---
قلبت: قلبم
آغوشت: آغوشم
خنده هایت: خنده های شیرین من.
این گونه دوستت می دارم.
چلچراغ منی
شب پره ی نوشنده ی نور تو ام.
با صدای پای نورهایت در راه شب
پیله ام می پاشد
در تو می شکفد پروازم.
دوستت می دارم این گونه.
در چمن زار درخشان طلوع
دست های تو را می گیرم
با تو
می چرخم
می چرخیم
بر حریر سرسبز زمین
می افتیم در آغوش هم.
در چشمانت آسمان را می بینم
بی پایان
سایبان یاس را می بینم
بی نشان خزان.
عطر عسل وحشی را می گیرد
روزهای فردای من
تا قرن ها و قرن ها
دوستت می دارم.
می فشارم پلک ها را برهم
کنج زندان سرد،
در زمان می آیی
می فشارم تو را بر سینه
لب های لرزانم بر لب هایت...
---
پس شب شد!
روزهای درخشان من در شب حل شد!
بوسه های زرین خورشید تو
بر تن من
حل شد در شب.
چشمانم را می بندم
کهکشان رنگارنگ ات
در ژرفای مردمک های سیاهم
دارد می رقصد...
---
باد برمی دارد
می کشاند باخود
هرجا که بخواهد:
کیسه های خالی را
تکه های پاره شده کاغذ را
شاخه های خشک را.
خشک ها، خالی ها،پاره های بی شیرازه، تکه تکه کاغذها:
در هوا می چرخند
با هوس بازی باد
برخاک می افتند
با هوس بازی باد
زیرچرخ ماشین ها می غلتند
با صدای زیر ناله های کوتاه وبلند
بازیچه ی بازی باد.
ریشه ندارند آن ها:
خشک ها، خالی ها.
سرو بلند با زمین اش با برجاست.
سرو بلند در هجوم تند باد.
سرو بلند ریشه کرده تا اعماق بطن زمین اش
قرن هاست...
---
هر لحظه
برق چشمان تو را می بینم.
هر لحظه
تو را می بوسم.
هر نگاه یک چراغ است
هر بوسه چلچراغ روشن.
شب قلبم چراغانی شد
تنها تنها
با عشق به تو...
---
وقتی زمین می لرزد
دست های مرا می گیری.
وقتی طوفان می آید
می فشاری مرا بر سینه.
وقتی تاریکی آهنگ گوش خراش پیروزی می خواند
تو مرا همچون پرقو!
بر می داری
می نشانی بر کشتی نوح ات
می رانی تا طلوع روز عسلی.
وای! اگر
تو نبودی در قلب من...
---
نشسته ام
مثل همه ی روزها و شب های گذشته
خیره شدم به در قفل شده
در حسرت آهنگ صدای کلید
که ظاهر بشود
که به ناگاه بچرخد
در
قفل:
کلید گمشده ام.
گشتی؟
آیا همه جا را گشتی؟
همه جا را
همه جا را؟
از سر تا پا؟...
---
می ایستم تا همه ی ماشین ها رد بشوند.
آن گاه آهسته ی آهسته می گذرم
از خیابان پر چاله ی شهر.
زیرا من یافته ام
یافته ام آن چه را رهگذران
با شتاب
سرگردان
دنبالش می گردند.
با شتاب
سرگردان
رهگذران
تند تند می روند
باز می گردند
می دوند!
من
اما:
لبخند به لب آهسته می گذرم
از خیابان پریشان شهر
خانه ی شیرین مان:
باریک تر از شمع دان بلور
شکننده، پر نور
در آغوش گرفتم تورا
زیر روپوش سیاهم
تو را دزدیدم از قافله های زمان راهزن!
لبخند به لب
می فشارم تو را بر قلب عریانم
از میان همه ی راهزنان:
می گذرم می گذرم ...
---
صورت: تکیده.
ابروها:
درهم، گره.
چشم های دریده: دو تیغ برّان.
لب ها از هم باز شده تا عمق گلویی سیاه.
دست های دراز: دومشت کوبنده
به سمت دوربین.
زمینه: قرمز، رنگ خون.
خون
خون.
از من مخواه:
پس از این هرگز مخواه:
این قاب را بر سینه ی پیراهن صورتی ام
سنجاق کنم...
---
می خواهی چه کنم؟
چنگ زدم روی صورت خاک
چنگ زدم روی صورت خود
فریاد زدم نه! نه!
بی تو سنگ شدم
بی تو غلتیدم تا آخر دنیا
آسمان بی ماه است
شب تاریک است
کهکشانی دیگر نیست
بی تو غلتیدم تا آخر دنیا
صدای طبل های عزای قبیله می آید
فریاد سنگی من برخاسته نه! نه!
صدایی می آید
صدای گمشده ای در هستی
شاید تویی!
شاید صدای فریاد توست
نه! نه!
رهایم نکن!
فرقی دارد بودنم در دوزخ یا بهشت
وقتی سنگم؟
بگو! باز می گردی تو
بگو جان می گیرم
بگو می توانم گریه کنم دریا دریا
در آغوش تو.
ماه پژمرده شده
خورشید می سوزاند
بگو می آیی
زمان کند شده
بگو بر فراز زمان می آیی
بگو صبر کنم
صبر
صبر
بگو دانه های شن را بشمارم
وقتی همه را شمارش کردم
می آیی.
یک دو ده یازده یک میلیون
آن سر دنیا هستم
دارم می شمارم شن ها را
صدای موج ها می آید
صدای گمشده ای نزدیک شده
آهنگین
مثل صدای نفس های تو
تنها با تو همه چیز آهنگین بود
مثل صدای نفس های تو
بچه شدم
کوچک شدم
با شوق بزرگ کودک.
ذوق زده در چشمانت زل زده ام
در چشمانت که خندان شدند در صورت تو
در صورت تو :
تا ابد حک شده بر سنگ من.
آهنگ نفس های تو می آید
در آخر دنیا ی من صدای دویدن هایت می آید:
تو نرفته بودی؟
در من پنهان شده بودی
در من!...
---
یک گام جلو
یک گام عقب
با صدای بلند تق تق
می رود می آید
می خواهد که بگوید:
هستم!
می دزدم
می گذرم!
اما فقط
یک گام بر می دارد
باز برمی گردد یک گام عقب
در دایره ی محدودش
دست هایش خالی
آونگ ساعت دیواری:
روبه روی چشمان ما:
عاشقانه در آغوش هم
بی گذار زمان
ما : بی مرگان...
---
با سری افراشته
به افق می نگری
به افق های پیاپی
هر افق باز تر از افق پیش از آن.
افراشته تر
لبخندت روشن تر
پاهایت محکم تر بر زمین سیاره
می نگری
افراشته تر.
رشته های نامریی
آیا
تو را می کشانند به سمت عروجی زرین؟
رشته های نا مریی به چشم کوچک من؟
پیچکم!
یک پیچک: ترسیده پنهان شده در دالان تاریکم
با ساقه ی سر سبز تو
جفت شدم!
هر روز سر افراشته تر...
---
وقت رفتن
سرت را برگرداندی
نگاهم کردی لبخند زدی.
من درجا سنگین شدم سنگ شدم
سنگ شدم روی زمین در میان مردم
شاید لبخند زدند مردمانی به من
شاید نوازش کردند دست هایی مرا
شاید با حیرت به خطوط پیدای رگ هایم
خیره شده ند.
من فقط سنگ هستم
در من فقط صورت توست
با طلسم لبخند تا ابد شیرینت...
---
بگذار بریزم جام ام را روی خاک
من لبریزم از شراب ابدی
از شرابی که تو با بوسه ی خود نوشاندی
به لب تشنه ی من...
---
آتش گرفتم
آتش!
برخاستم
دود شدم
ابر شدم
شبنم شدم.
این جا
اکنون
می دوم من هر صبح
طلوع هستی را می چینم
می جهم بر پلک ت
می رقصم روی مژه هایت
می لغزم بر لب هایت
از شکاف یقه ی پیراهن ت می افتم بر سینه ی تو
می خوابم روی بدن عریانت
مجذوب تو
مجذوب تو.
می خندی
از قلقلک شاد من زیر پوستت.
آن جا:
آن روز:
من نهالی بودم کنج باغ تو
کاشته ی دست تو
عاشق تو
عاشق تو.
سوختم
از صاعقه ی عشق تو:
برخاستم...
---
استکانی پراز لکه ی چای!
چای بسیار جوشیده شده، سرد شده!
نعلبکی لب پر زده پر گرد و غبار!
حبه قند موش خورده، زرد رنگ!
ای مسافرخانه!
میل ندارم بخورم چای ت را!
ممنون!
و بدرود!...
---
برگ سرخ پاییزی
گرفت
جاذبه ی دست نامریی را
رقص کنان خود را رساند
به بستر خاک
خوابید
خوابید
بعد از هزاران جدایی
عریان با همه ی رگ هایش
در بسترعشق جاودان .
سرانجام
دیدی عشق من!
پاییز رسید.
زمزمه ی نا پیدا در جنگل شب می پیچد.
دیدی سرانجام....
---
میان ما قلبی بود
که می تپید
میان ما قلبی بود
که می گریست
و اعتراف می کرد به جاودانگی
میان بازوان ما
آغوش ت آینه بود رو به روی تن عریانم
و
فضا آینه بود
ما حقیقت داشتیم در آغوش هم
و در آینه ی پاک یک دیگر ما حقیقت داشتیم
بوسه هایم حقیقت داشتند
همچون گل سرخ پر برگی که نهادیم
به نشان بدرود بر مزار زمان بی مهر!
به نشان آغاز:
سفر بی باز گشت.
برَه های سفید در چمنزاران سبز نو حقیقت داشتند
چمنزاران بی گرگ حریص حقیقت داشتند
نرم! در آغوش ما.
کدامین تصادف؟
کدامین بخت خوش؟
گریه هایم حقیقت داشتند
از آغاز
تو حقیقت داشتی
پیش از آغاز.
من
تو را می خواندم.
تو را می خواستم .
در میان آغوش ما سرنوشتی دیگر
متولد شده است.
هیچ چیزی به خاطر ندارم
به جز مهربانی های لب هایت
بر لب هایم .
هیچ چیزی به خاطر ندارم
به جز خورشیدی که آرام آرام
از آغوش ما بر می خاست
و زمین ما را درخشان می کرد.
هیچ چیزی به خاطر ندارم
به جز چشمانت
و یک قلب در میان سینه ی ما که دارد می خواند
بر فراز زمان بی مهر
آوازی را زیبا زیبا
بی باز گشت...
---
راهی می یابد
روی زمین
بستری می سازد در آغوش خاک
در میان بازوهای نرم خاک.
کهکشان را پر کرده
آوای غلغل جوی:
هر چه هم که باریک
جوبیاری که جریان دارد...
---
سکوی داغ
وا می دارد خرس دست آموز را
به عوض کردن پا.
این پا
آن پا.
هم زمان با سوزش خرس
یک سرود "شب تاریک" چه زیباست،
در اتاق تعلیمی می خواند.
هر بار که خرس می شنود آهنگ را
می جهد از وحشت درد
بر این پا و آن پا.
اکنون نمایش آماده ست:
می بینید:
حتی خرس هم
از عشق "شب تاریک"
به وجد می آید
می رقصد...