S I M A Y A R I
----------------------------
-----------------------------
----------------------------
----------------------------
----------------------------
----------------------------
----------------------------
close X
صفحات این مجموعه
-------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
---
گسل که از هزاره های دور، خفته بود
چه گونه شد که پلک زد؟
چه گونه شد که خیره شد
به دست های تو، نشسته گرم در میان پنجه های من؟
چه گونه شد که چشم دوخت به چشم من
پر از طلوع چشم تو
پر از نگاه سبز تو؟
گسل که دیو بود و خفته بود
چه گونه دید ناگهان که من به تو رسیده ام
که من تمام قرن های دور را
به شوق تو دویده ام
عبور کرده ام
از هزار فاصله
دمل
هزار تیرگی
گسل.
دهان گشوده باز، دوباره باز، این گسل؟
چه باک؟ هان!
بگو به این گسل، بگو به دیو
که دیر شد!
بگو که من رسیده ام به تو:
درست مثل آخرین شب طویل سال
فتاده روی شانه ی سپید صبح
عبور کردم از زمان.
بگو!
بگو!
که ما به هم رسیده ایم.
بگو که ما دمیده ایم، بر فراز دره های هر گسل:
سپیده را
و بوسه را...
---
-----------------------------------------------------
-----------------------------------------------------
-----------------------------------------------------
---
با سرانگشتان نامریی
چنگ زدی به رشته ی نور
بالیدی
بیرون کشاندی خود را
از مغاک زمستانی خاک:
برخلاف همه ی سرپوش ها
برخلاف همه ی زنجیرها.
ساقه های تردت را رویاندی
برگ های درشت سبزت را رویاندی
غنچه بستی
گل های بنفش شادابت را رویاندی:
شکفتی خندان رو به روی جهان.
جهان، هرچه که بود، هرچه که هست:
تو برآن افزودی زیبایی را.
تا اعماق ریه هایم
اکنون
عطر لطیف تو را می بویم
بر پیکره ی لحظه هایم تنیده رنگ ت، تنیده عطرت.
ای بنفشه!
بنفشه!
فقط باقی باش
بمان!
بر زمین سیاره ی من
فقط باقی باش:
با سرانگشتان نامرِیی
زیبا
نیرومند...
---
شکست لیوان آب من.
آب لیوان من پخش شده روی میز
سینه خیز دارد اکنون می لغزد
می افتد
هر قطره ی او
از لبه ی میز بلند:
صاف
در آغوش زمین...
---
بودم؟ نبودم؟ عاشق؟
بودم؟ نبودم؟ راستگو؟
بودم؟ نبودم؟ درخشان، لطیف، مثل پر؟
بودم بازیگر؟
نبودم بازیگر؟
عاشق شدی.
عاشق من.
سپردی به من قلب ت را.
حالا هستم:
با قلبی سرخ در سینه.
حالا خون من گریه کنان می خواهد
جاری باشد
روزها و شب ها
تا ابد
در رگ هایت.
بیا!
عشق من...
---
بی آن که خواسته باشم
بودی:
پیش چشمم بودی
در همه ی سال های جدایی
نگاهت کردم.
خون داغی که داری می جوشی
در ریزترین ذراتم
از مغز استخوانم
اکنون.
اکنون دیگر
همچون عروسک نیستی:
بازیچه ی رویاهای کودکی ام
که فراموش شدی
پرت شدی زیرغبار زمان
زیر تخت انبار
با بزرگی من در میان کارزار بازار
من شکستم، آری، مثل همه ی انسان ها
در هجوم هیولای سود
به جمجمه ام
به قلبم.
بی آن که خواسته باشم
هستی:
هست تر از هر زمان دیگر
پیش چشمم:
با همان برق نگاه صبورت به صورت من
با همان لبخند شیرینت بر شیطنتم
با همان آغوش مهربان گرمت در گریه ی من.
آیا تو بخشیدی؟
بخشیدی؟
ای عشق عظیم:
بی رحمی آن کودک نابالغ را؟....
---
بر فراز زمین سر سبزت
خورشید بزرگ می تابد.
می جوشند، پاک تر از اشک چشم،
بلوغ چشمه های آبت
موج هایت رنگین کمان را می تابانند
سبز آبی زلال
دشت جنگل مرتع
بره های سفید برفی
پره های قشنگ آسیاب بادی
هوای شیرین
افق بی پایان
خانه های ایمن
سقف های یک دست
شیروانی های سالم زرد و قرمز
نو به نو
وه!
همه چیز.
در زمین من ، اما،
آسمان بیرون آسمانی ست پر از دود سیاه
باغ ها مفلوک شدند
دشت هایم خشک اند
رودها بی آب شدند.
اما:
در خانه ی من یک چراغ موشی ست
با یک گلدان
بلوغ که در آن کاشته ام قلبم را
بلوغ با هزاران هزاران هزاران هزاران جنگل ...
---
زبان صورتی باریک ش را بیرون آورده
می لیسد دست ش را
می مالد دست مرطوب ش را دور چشمان فسفری اش
صورت ش را می شوید!
با صدای دینگ دینگ زنگوله ی گردن بندش
بالا می گیرد دم پشمالو را، در هوا می چرخاند:
مثل پرچم جشن .
مثل اعلام آغاز جشن.
می دود با آهنگ شادمان زنگوله
سمت کاسه ی شیری که برایش پر کردی.
یک جرعه می لیسد.
سرش را بالا می گیرد
به صورت تو: به لبانت، به دو چشمت دارد می نگرد:
صبح به خیر! عشق شیرین من!
بیرون: هوا گرگ و میش است
هنوز...
---
هر پا ستون پایدار در هر لحظه
با یک پا به زمین می آید
زانوی پا خم شده در حال دویدن پریده
از مانع سخت:
می گذرد یک به یک از تمام موانع مثل برق
یال هایش رها در تند باد.
بدن ش خیس شده
از عرق کوشش سخت
عضلات تن ش به تمامی آشکار
آبنوس براق.
دامنه ی سبزسبز کوهستان
صبح و شب
هوای تازه
پیش روی ش
زیر پای ش.
کوشش اسب فروش بیهوده ست:
این جواهر، الماس کبود عظیم، این آبنوس:
بی همتا روی زمین:
تن نخواهد سپرد
به هیچ لگام چرمین یا زرین:
اسب آزاد عشق...
---
چه حسی داری
مرغ دریایی؟
خسته ای از این پرواز؟
خسته ای از کوفتن بال هایت به طوفان، خسته؟
خسته ای از چرخیدن در میان ابرها؟
خسته ای از رویای آن بهار دوردست در راه؟
همچون کاسه ی آب مانده زیر میز!
خسته ای
از رفتن، نرسیدن هرگز؟
یا غرق شدی در مسیر شگفت انگیز پروازت؟
یا غرق شدی در لذت شاد رفتن، پیمودن؟
یا غرق شدی در جهان بال های زیبایت؟
همراه همه ی مرغان دریایی؟
---
کولاک غبار راه است
رفته در چشمانم.
چشمم دارد می سوزد
چشمم دارد اشک می باراند.
با سر انگشتانم
پلک م را باز نگه داشته ام
فوت کن در چشمم.
تنها نفس نیرومندت
قادر خواهدبود
بروبد
غبار هوا را از چشمانم...
---
آمده بود سمت
می خواست از راه جمجمه ام وارد بشود
تسخیر کند روح ام را با جسم ام.
مثل آمیب در معده
می خواست مغزم را مسموم کند
با زهر جدایی از تو!
چه مضحک دارد می گریزد !
ببین:
جن غافل بود از حضورت در من
عشق من:
عشق شیرین من...
---
در میان سنگ های مرطوب کوهستان
آزاد بالیدی
چتر بزرگ برگ های سبزت را گستردی
بر سر خاک.
تاج سفید سفید گل هایت بر سر سنگ
می درخشید همچون مروارید
در شب کوهستان
در میان امواج مه.
بار دادی.
میوه های بالدار تردت را
نثار زمین افشاندی
و
رفتی.
میوه های بالدارت، اما!
پر گشودند راهی شدند در ظرف من
روی شعله ی گرم اجاق م
دور از کوهستان.
این جایی!
با تن ات
با نفس ات
با روح ات!
خانه ام را
پر کردی:
با عطرت
با حضورت
انگار
کوچه ام را حتی!
چرا می گفتم رفتی تو!...
---
تا رنگ ببازد موی تاریکی: تا سفیدی محض
تا پیر شود تا بمیرد تاریکی
در آغوش تو می مانم.
تا باشد ماه
تا سحابی های چشمک زن برخیزند
تا بیفشاند باد نورهای شبنم را
تا بپوسد ظلمت
در آغوش تو می خوابم.
در آغوش تو می بندم چشمانم را
بر چرخ فلک های شکسته.
در آغوش تو می گشایم چشمانم را
بر دریای چشمانت:
تا بسوزد دوزخ
در عمق مردمک های کبودم
تا ببارد بهشت
در عمق استخوان های سیاهم
تا بمیرم در آغوش تو
تا بپیچد روح من بر تن تو
تا کوچ کنند بوسه های آواره ی من
دربستر لب های تو:
می میرم در میان بازوهایت
تا بمیرد ظلمت.
تا بمیرد ظلمت :
در تو می میرم.
می وزد روح من عاشقانه
برهنه
با هر نسیم
روی تن دریای تو:
تا ببالد بهشت...
---
------------------------------------------------------------
------------------------------------------------------------
------------------------------------------------------------
---
ستون سرخ شعله از تمام دودکش
از تمام خانه های شهر
زبانه برکشید.
بخار شعله دود شد کبود شد پخش شد
در آسمان شهر و شهرها.
بوی موی سوخته استخوان سوخته قلب سوخته
پخش شد در آسمان شهر و شهرها.
بخار شعله ی کبود سوخته عروج کرد!
در اوج آسمان، بخار قلب های سوخته،
سفید و سرد و بسته شد:
تگرگ شد!
اشک منجمد!
به سوی خاک می دود تگرگ
زمان زمان
به جستجوی رفتگان...
---
من دیگر مشت نخواهم کوبید به دیوار
من دیگر با سر نخواهم رفت در شیشه
دیگر پرت نخواهم کرد خود را از پله
با دست شکسته
با پای گچ گرفته
با سر پیچیده شده در تنظیف:
خوابیدم روی نیمکت چوبی پارک
پرواز کبوتر ها را می شمارم
با تمام نگاهم.
من دیگر مشت نخواهم کوبید....
---
شب یعنی درد
روز درد بیشتر.
صف بسته ند یک جور همه آدم ها
آماده ی بلعیدن گل های من!
شب یعنی درد
روز درد بیشتر.
پرتاب شدم در شهر شما!
در شهر شما:
نان زندانی ست
آب زندانی ست
صابون زندانی ست
سقف امن زندانی ست
هوا
رنگین کمان
شادی
رقص
خنده
زندانی ست.
چه گونه ساختید این" شهر" را؟!
شب یعنی درد
روز
درد بیشتر...
---
گرد باد:
درهای بی چفت را به دیوار اتاق می کوبد
پاره های کاغذ را در هوا می چرخاند
خاک های سطحی را پریشان کرده
می پاشد در چشم رهگذران.
گندمزار ایستاده بر زمین اش:
گندم زار!
با گرد باد می خوابد روی خاک
با گرد باد می خواند
با گردباد دیوانه وار می رقصد.
ریشه کرده در اعماق زمین :
آن که در طوفان ها می رقصد
در گرد باد می خندد....