داربست، کار دست انسان
تکیه گاه بید شد
بید مجنون خشک در تمام زمستان.
خواهی نخواهی
بهار: خندیده به تمام مرزهای روی خاک
پرواز کنان و سبکبال رسید:
از قلب بید خشکیده ی من
ساقه های برَاق سبز فواره زدند
پیچیدند دور ستون داربست :
خواهی نخواهی، تکیه گاهم ببین:
دورت می گردم ...
راه ام از آغوشت آغاز شد
و درآغوشت پایان گرفت
در مسیری سراسر بهشت:
وقتی که سراسر جهان: دوزخ بود...
برگشتم
چشمم افتاد به چشم ظلمت
دنبالم آمده است!
کبود و عظیم و ترسناک
خیز برداشت
وفرود آمد باز
آوار شد روی من
مانند خاطرات مرگ های گذشته.
چشمم را دوخته ام
زیر آوار اکنون
به دورن قلبم:
نقطه نقطه ستاره های سرخ کوچک را می بینم:
آبشار بزرگ نسترن های بهار...
آتشفشان شد
از هم دور شدیم
محوشدیم
سوختیم
و خاکسترمان با هم آمیخته شد.
در کوهسار
این:
خون نیست!
شقایق زار است جادوی ما....
میله ها از طلا یند
کف را گرد نرم الماس ، ریخته ام.
آب در ظرف بلور
دانه در کاسه ی نقره
دارد.
پس چرا هرگز نخوانده مرغ عشق من...
در خودجمع شد
در خود فروریخت
"رمبید"
و به ناگاه : پا شید از هم.
از گدازه هایش صدها خورشید شکل گرفت
و سپس صدها منظومه
وسپس ماه های بسیار و بسیار.
رنگ به رنگ.
آیا راستی:
آن چه که رخ داد برای ستاره
مرگ بود؟...
لازم نبود سر به صحرا بگذارم
لازم نبود حتی در خلوت غار جا بگیرم
تا تصویرت جان بگیرد در من
در کلماتم،
جاودان.
لازم نبود تلقین کنم نامت را، به خود، عشق ات را:
در من بودی
در نفس ام
در زبان ام
در اعماق مردمک های سیاهم در چشم ام:
بی تردید: پیش از آن که "من" باشم...
پنجره های چوبی
پرده های کنفی
اجاقی با هیزم
دودکشی با خشت گل
تشکی با پر کاه
و صدای جویبار زلالی که هر دم می گذرد،
از کنار کلبه.
دانه های درشت بلوط در حال پخته شدن
در میان خاکستر داغ اجاق.
با تو همیشه این جا هستم
در کلبه ی دنجی که با هم ساختیم...
یک قطره ی آب
می لغزد
از نک برگ
می افتد، با نجوای ابریشمی،
در کنار قطره ی دیگر.
دو قطره ی آب یکدیگر را می خوانند
با جاذبه نیرومند، پر زورتر از هر مرزی،
می خوانند یکدیگر را به آغوش هم.
در هم تنیده
در هم ادغام شده
اکنون به زودی زود
یک قطره خواهند بود
یک بلور غلتان:
آینه ی نورانی
بی شکستن
رو به روی جهان...
دست بزن!
پای بکوب!
چرخ بزن!
زیرا تو: رقص منی.
رقص من:
که در این سوی زمین
زندانی ست.
پای بکوب روی زمین!
من صدای شاد گام های تو را می شنوم
از درون پستو.
پاهای به زنجیر من با صدای گام های رقص ات
جان می گیرند.
دست های بسته ی من با صدای دست های رقص ات
می رقصند.
می تپد قلب من با صدای آهنگت
و امید به جهانی زیباتر، در روح ام باقی می ماند.
من و تو این جا هستیم:
روی یک سیاره،
سومین سیاره در مدار یک خورشید
زیباست ببین.
خانه ی ما:
خانه ی تو
و خانه ی من.
من صدای آزادی رقص تو را می شنوم
پرواز بده این رقص را
شادی را
پرواز بده!
پرواز بده رقص در بند مرا
همچون کبوترهای صلح ابدی با دوبال سفید رویایی.
پرواز بده همه ی رقص های عشق را
با یاد رقص زندانی من
کنج پستویی دور
تنها در این سوی زمین...
من اعتراف می کنم
من اعتراف می کنم که خواب دیده ام.
که خواب من پُراز درخت بود
پُر از پرنده های رنگ رنگ
من اعتراف می کنم که باد می وزید
که باد می وزید و من درست مثل یک پرنده شاد بوده ام،
درست مثل آب جویبار
بدون قصد سیل بد،
برهنه روی خاک ترد، دویده ام.
در آستان مرگ ِمرگ، من اعتراف می کنم
که با تمام قلب های زنده روی خاک
نفس کشیده ام.
من اعتراف می کنم که باز
تا ابد…
9.13- ندای ...
………………………………………………………
………………………………………………………
………………………………………………………
9.14- شادی
تيزترين تیغ های دنیا ناکام اند،
در جدا کردن آبی از آب، در یک حوض.
هیچ مترس.
ما أبي در آبی
تنگ در آغوش هم، اقیانوس ایم.
9.15- قضاوت.
دانه دادی به کبوترها
گربه ها را نوازش کردی
آب دادی به گیاه تشنه
نان دادی به گرسنه.
وقتی که چراغی نبود،
آواز طلوع سحرگاهان را سردادی
در گوش پنجره های خاموش.
نشکستی آینه ها را.
پاک بودی
خوب بودی
بسیار پاک، بسیارخوب،
دوست شیرین من...
9.16- روح!
من همینم!
نه به دنیا می آیم
و نه از دنیا خواهم رفت.
فقط شکل ام را تغییر خواهم داد:
یک روز سایه ی پروانه ای خواهم شد
نامیرا، رقص کنان در میان آتش.
روزی دیگر پرچمی خواهم بود، در میان گل یاس
تکثیرکنان رنگ و بوی یاس های خاک را.
از پس من بر نخواهند آمد:
طاعون ها و داس ها.
روح انسانم من!
اشک های زلال چشم انسانم من!
اشک های مقدس.
مهرم من:
آن گاه که بر سینه ی خود می فشارم
تن دیگر غمگینی را.
روح نامیرای انسانم من...
9.17- چکش!
پس چه شد؟
با چکش خردم کردند
زیر دندان های موش های انبار مرا انداختند.
باز منم.
یک قلم!
بی هیاهو دارم نقش می بندم
باز:
سیب های گلاب باغ را
در نوازش های روزهای تابستان.
سیب های رسیده،
دمبرگ نازک خود را به من می بخشند:
هر دمبرگ: یک قلم:
با هزاران سیب گلاب
در هزاران باغ سبز...
9.18- ترس!
از مرگ مرا می ترسانند.
از مرگ، که نیست
تا هستم.
از مرگ، که هست
وقتی نیستم.
این را گل سرخی که در گلدان بود
زمزمه کرد در گوشم.
آن گاه افشاند رنگ های شگفت انگیز قرمز را
در تمام حیات...
9.19- با من بمان!
بازار شلوغ است.
نرو!
چوب حراج بر تن تو خواهند زد.
نازک تر از برگهای گلی.
می شکنی.
چوب حراج بر شکسته هایت خواهند زد
تاراج خواهی شد.
بازار شلوغ است.
نرو!...
9.20- گذشته گذشته!
از غار
تا این جا، آمده ایم.
راه برگشتی نیست.
نقشه ی راه نبود
هر قدم را با پای برهنه طی کردیم.
پل های پشت سرمان یک به یک
ویران شدند.
رو کن!
نقشه ی راه فردا را!
من ندارم!
تو داری؟؟...
9.21- سیل و طوفان!
ما، راستی، با هم هستیم؟
چه گونه زخم مان را بستیم؟
چه گونه از میدان دور شدیم؟
چه گونه حاضر نشدیم که شلیک کنیم به سینه ی هم؟
چه گونه، اصلا چرا دشمن بودیم؟
فقط یادم می آید
وقتی سیل آمد، ما با هم اسلحه را انداختیم
و گرفتیم
دست همدیگر را...
9.22- امروز.
لپه ها را می شورم،
در پیاز برشته می ریزم
ادویه ی سابیده را روی لپه ها می پاشم.
چند وقت قبل بود که برهنه روی زمین می گشتم
تا پیدا کنم در میان گل و لای
چند دانه نخود را
چند دانه گیاه اهلی را؟...
9.23- گوش.
ناله ها را شنیدی
و بیدار شدی
رفتی به سمت بیمار
دست کشیدی بر صورت او
کوره ی آتش بود.
آب آوردی
به او نوشاندی.
و بدین سان انسان، با تو، انسان
آغاز شد...
2.24- سقف اتاق.
سقف بالای سرم بود
با فاصله ی کوتاهی از دستم
در بنای قدیمی.
می گفتند آسمان یعنی این.
موریانه تمام شب ها پایه ها را می خورد
باد و باران از بیرون، دیوار کوتاه را می فرسود.
و سرانجام وقتی فرو ریخت بنا،
بر فراز سرم، وه!
بی مرز
آبی آبی...
صفحه نهم