S I M A Y A R I
----------------------------
-----------------------------
----------------------------
----------------------------
----------------------------
----------------------------
----------------------------
close X
صفحات این مجموعه
-------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
----------------------------------
X
-------------------------------------------
-------------------------------------------
-------------------------------------------
---
جای خالی
دهن باز می کند ؛
و پُر نمی شود
با نگین های الماس
و جوراب های خال خال نقره ای
و کفش های طلاکوب .
جای خالی ات
دهن باز می کند
وسیع می شود
و جهان را می بلعد :
- سیاه چاله ای بی راهِ گریز ...
---
گوسفندان
وقتِ چریدن
- وقت نشخوار –
نفس های هم دیگر را می شنوند ؛
و زمانی که از این گلۀ معصوم
گوسفندی را بر می دارند ،
لحظه ای
دست می کشند
از نشخوار
و چریدن
و خیره به چشمان هم
می نگرند ؛
- به زمین و زمان –
لحظه ای به درازای قرن
و قرن ها .
قرن ها و قرن ها
ما
خاموش
خیره نماندیم
به چشمان هم ...
---
ما خاموش نماندیم .
خاموش نماندیم
عشق من ؛
مثل گلۀ معصومی
در سکوتِ «تقدیر» .
تقدیر تنهایی
سنگسار
و جدایی :
- بمب های صوتی ! –
تسلیم نشد
هستی ما
به نشستن
- پاره پاره -
پخش شدن
پراکنده شدن
و هیچ شدن
در بمباران .
تن ندادند بدن های ما
به جدایی از هم .
چشم هایم
آن سو
در صورت تو ،
دست هایم
این سو
در دست خاک ،
و نگاهم
کور شده
گمگشته
زیر آوار سنگ
و سنگسار ...
و آن گاه
از «من» چه باقی می ماند ؟
گذشته هرگز بر نخواهد گشت
با لباس مُبَدل ، حتی .
ما گذشتیم
از مرز جدایی
و «جدایی» هرگز بر نخواهد گشت
در بین ما .
بمب های کلمات
و احکام ،
بمب های ورد ها
باریدند
باریدند بر خاکِ ما .
و من
با هر بمباران ،
دست های تو را
و تو را
عشق من
سخت تر
محکم تر
بر سینه فشردم
و بر لب هایم :
انگار زنی
نوزادش را
در میان آوار جنگ ...
---
آرام بگیر
در این گهواره
عشق من
در میان بازوهایم
بر سینۀ من ؛
با تکان های مدام و پیوسته
مثل آونگ رام ساعت
پیوسته پیوسته
در مدار زمان
با تکان های زمین
پیوسته پیوسته
در مدار خورشید :
از برهوت
تا زایش دشت زنبق
بر سینۀ خاک ...
---
این جاست
حیات :
در
درون و درون و درون ؛
در حفاظ پوسته
- پُشتِ حصار.
اخبار این جاست :
زرده ای
- کهکشان طلوع -
چسبیده به سفیده
- کهکشان افق -
بی جدایی ، بی جدایی ، بی جدایی
لغزان روی هم
و ظهور نطفه :
- کهکشان نطفه و نطفه -
اخبار این جاست
در درون درون درون حصار ...
---
پیچ رادیوی قدیمی را می چرخانم
لامپ قدیمی
پُشت حصیر قدیمی پخش صدا
می درخشد ،
- مثل قدیم –
رادیو با تمام قدمت
آهنگ جدیدی را می خواند
که امواج جدید
در فضا می خوانند ...
---
کُپه کُپه
زباله ،
به حال خود مانده کنار خیابان ؛
با ردیفِ خانه های پَخ
بی نمای رنگی
همه
هم رنگ خاک .
گربه های لاغر – پا به پای دست های شبه انسانی –
از کوت زباله به کوتِ زباله ، می گردند .
آیه های فلزی
- مانند تکه های ترکش –
از مناره
در حال پرتاب اند
روی محل ؛
اما بی تأثیر
بر دستۀ انبوهِ مگس ها
که با هم
مثل یک توپِ سیاه بزرگ
روی زمین می افتند ،
بالا می آیند و دوباره به زمین کوت های زباله بر می گردند ،
و دوباره بر می گردند
روی صورت های انسانی .
هوا – حبس شده ، غبار آلود –
تن سنگین اش را انداخته
روی «شهر»
شهر خشکی که فقط بشکه های نفت
لاشه
و تعصب
از آن صادر شد .
این جا
قلم
و قطار برقی
متوقف شدند .
قرون وسطی
راه افتاد ...
---
سایۀ سُرمه ای قطار
می دود روی تنه های درختان چنار ، کنار جاده ؛
مَردی
که در اعلان بزرگ ده متری ، کنار جاده ،
با دهان متشنج از چیز نامعلومی
با مسلسل در یک دست
و مُشتِ گره کردۀ دستِ دیگر ،
محکم می کوبد به چانه هر بیننده ؛
جا می مانَد
در کنار پوست های خیاری که پرتاب شند
از پنجره یک واگن ...
---
عصر آن روز بد
زیر سنگینی آن شال سیاه
- روی جمجمه ام –
خوب «شب خوش» نگفتم
به تو ؛
به جبران آن
یک شب می آیم :
- شبی از شب های آینده -
شال ، روی دوش ام ،
پا برهنه ،
بی صدا می آیم
به اتاق بی خوابی تو
حلقۀ بازویم را می اندازم
دور تن ات ،
شال می افتد زیر پای ما ؛
ماهی ات را می گیرم توی دستم
می گذارم توی تُنگِ آبم ...
آرام می گیری
کنارم می خوابی
- بازوی من ، زیر سرت –
تا فردا ؛
و فردا ، آن فردا ،
مرا می بخشی
که به تو
خوب «شب خوش» نگفته بودم
عصر آن روز بد ،
زیر سنگینی آن شال سیاه
روی سرم ...
---
نه آرواره ای
برای به نیش کشیدن ؛
نه پنجه ای
برای زور افکندن ؛
سراسر نیاز
سراسر خواب
رویا ؛
و سراسر لب هایی
باز شده به لبخند
از واقعۀ حتمی و خوش .
مهربان است
با آغوشم
نوزاد عشق تو ...
---
باشد .
هر جا که بخواهی با تو می آیم .
می خواهی برگردیم به جنگل ؟
یا دورتر ؟
به غار برگردیم ؟
دوست داری
دورتر
کوچ کنیم ؟
در قلب نخستین ذرّه ؟
نزدیکِ هم
بی جدایی از هم
- جز با مرگ –
تنها من و تو
و بچرخیم
بچرخیم
دور هم ،
تا مثل نخستین قطره
آب شویم
و بیافتیم این بار
با رقص تمام رنگین کمان
درست در قلب این سیاره .
باشد .
با تو می آیم ،
راه بیافت
عشق من ...