---
خوار و خسیس ،
با خود فکرنکرد که چرا شب نشده
پرپر خواهد شد ؟
حبس نکرد - با این فکر - رنگ های درخشانش را
عطرهای بکرش را .
در کفه های ترازوی توَهم نگذاشت
"آغاز" را ، "پایان" را .
خوار و خسیس ،
فکر نکرد به فریب "سودش".
اصلا " فکر" نکرد !
تنها شکفت با تمام قلبش ، در هر لحظه ،
تنها گل سرخ ...
---
پرنده آیا "بی طرف" می ماند
میان قفس
و پرواز ؟
پرنده آیا "بی غرض" می ماند
میان نور بازیگوش
و قفل سلول ؟
پرنده آیا " خونسرد" می ماند
میان صدای برگ ها و بادها
و عربده های شلیک ؟
های ! بجنب !
مرغک دریایی ...
---
مدام
می تابید
می درخشید
دگرگون می شد
منظره ی گل های پارک
آدم ها
و این شهر
در چشم من :
وقتی تو نگاهم می کردی عاشقانه
بی تاب .
پنجره های چشم ها - عشق من -
تنها به جهان های درونی بازند
پیوسته به هم ...
---
بگذار ببینند آن ها
جسمی را که جسم نیست
بلکه فقط پوسته ای ست
با نگاه پوسته
خنده های پوسته
گام های پوسته .
بگذار ببینند آن ها چیزی را مثل خود
بی هیچ تفاوت با خود .
بگذار"قضاوت" کنند پوسته ها
بگذار بگذارند این پوسته را
در ستون "خوب" ها
یا ستون "بد" ها .
این پوسته را بی ربط به من :
زیرا من
آن جایم .
من فقط آن جا هستم
با تمام جسم ام
آن جا در آغوش تو .
با طغیان شورنده ی اشک شوقم
با پوست تب دارم .
من گوش سپردم فقط
به صدای قلب داغ تو .
من فقط
آن جایم :
در زمزمه های آینده ی تو
در زمزمه های زلال
زیر پوست .
چشمه ی پرغلغل
بیرون زده از روزنه های صخره ،
موج در آغوش موج
چشمه دارد می غلتد روی زمین
تا پای گندمزار .
من فقط آن جا هستم :
در آغوش تو
با هم غلت زنان روی خاک مرطوب
بی پایان
در میان گندمزار ...
---
انگشت پُرموی مَردانه ی او
می لغزد روی لب های باریک من .
فکش می جنبد :
با صدای بم خش دارش
از چیزی می گوید به نام
عصمت
عفت
غیرت .
هم زمان
انگشت پُر موی مَردانه ی او
بیگانه ، بیگانه ، می کوشد
باز کند قفل دندان های سختم را
کنج هشتی ...
---
وقتی که هنوز بمب ها می افتند روی شهر
وقتی که هنوز بوی پیکرهای سوخته ی انسانی
در فضا می گردد
وقتی که هنوز شعله های آتش می سوزانند
چگونه می خوابند در گهواره
نوزادان ؟
چگونه می خوانند مرغان عشق
در ایوان ؟ ...
---
این چه صدای رعدی ست که بیرون می آید
از گلویت ؟
این چه شکلی ست که دادی به دهانت ؟
دندان های نیش ات را چرا به نمایش
در آورده ای ؟
خط چرا انداختی
با خنجر ناخن هایت
روی دستم ؟
من چه طور نزدیک بیایم ؟
چه طور نازت کنم ؟
من چه طور زیر گلوی نرمت را شانه کنم ؟
چه طور بوس کنم
شکم پُر پشم ات را
گربه ی من ؟ ...
---
هنوز
در اتاق ایم .
آفتاب صبح پاییز از پنجره ی بی پرده می تابد .
غنچه های باغ فرش باز شدند زیر قدم های ما .
بازوی ستبر درخت گردو
آینه ی بی لک را
در آغوش گرفته .
هنوز
در آینه ایم :
برگ در آغوش برگ
با پیچک گرم نفس های مان
روی صورتِ هم .
آبشار طلای خورشید می ریزد روی تن مان
با صدای دویدن های شاد نور
پا برهنه
میان چمن زار فرش .
نور پاییز درخشان بر ما می تابد .
بر ما می تابد
بر می گردد
می درخشد تند تر
در آینه ی خانه ی ما .
سر انگشتانت در موی بافته ام می لغزند
سنجاق سرم را بر می دارند
بافته ی مویم را می ریزند روی دوش ام ،
با صدای دو بال پروانه
با صدای نفس های تو ، روی لب های لرزان من .
هنوز در
اتاق ایم .
در آینه ایم .
در جنگل سبز گردوایم .
آبشار طلای خورشید بر ما می تابد
بر بوسه ی طولانی ما .
دود نشد .
نابود نشد .
از دست نرفت
منظومه ی ما .
در
اتاق ایم هنوز
- پشتِ مرز خونین -
عشق من .
در آینه ی ژرف درخت گردوایم
در بوسه ی طولانی برگ
بر دهان باز برگ .
---
در حلقه ی تو آواز بلبل هاست .
در حلقه ی تو خنده های فرداست .
در حلقه ی تو شب های پر رویا ست .
غنچه های درشت شبوهاست
بی حساب سود و "زیان"
پشت همه ی پنجره ها
در حلقه ی تو .
می پذیری مرا در حلقه ی خود
در حلقه ی بازوهای گرم خود
ای عشق ژرف ؟...
---
آیا خواهم دید
رَد پای چرخی را ؟
دور نمای چاه آبی را ؟
کاه های نزدیک آسیای سنگی را ؟
دودکشی را ؟
دری را ؟
انسانی را ؟...
گمشده ام در غروب بیابان شن ...
--- لحظه ای می ماند
می درخشد .
پس از آن
می لغزد ، تا اعماق .
بوی چمن باران خورده
می تراود بیرون
از درونِ سیرآبِ خاک .
نقش می بندند برگ های آینده ، زیر پوسته :
نقش ها
جان می گیرند .
لحظه ای می مانی
می درخشی
در آغوش من
پس از آن ، می لغزی
تا اعماق تاریکم ...
---
تن های موّاج ما
با هم آمیخته اند ، شوریده .
پنجره ای نصب نخواهد شد
در میان جهان درون و جهان بیرون .
دیوارها می ریزند
همه ی دیوارها می ریزند
پیش پای دریای ما ...
---
کلماتِ بازاری - بی ترحم - با هم می جنگند
در میدان صفحه های روزنامه
یا
شب نامه .
دور از بازار ، جنگل سبزینه
ریشه کرده
در بطن زمین زنده ،
هر لحظه بیش تر از لحظه ی پیش :
تا اعماق ،
بی جنگیدن ...
---
زیر یخ های ضخیم
پا گرفته بودیم
در میان روز های مُرده .
پا گرفته بودیم ،
می کوشیدیم نزدیک بیاییم
نزدیک همدیگر :
در قلب زمین .
در قلب زمینی که پیدا نبود
در حضور روزهای مُرده ،
با گذار خاموش ...
---
دست هایم کوتاهند .
پاهایم لرزانند .
چاه عمیق
تاریک است .
گوش خراشند هق هق هایم .
اما
ببخش عشق من !
در چاه تاریکم
دور از تو ...
---
زانو زده ام
پیش پایت .
انگشتانم بندهای کبود کفش ات را می گیرند .
در گره های بند می جورم .
ناخن هایم می گشایند گره را
بعد از گره .
کفش هایت ،دهن درّه کنان ،
سُر خوردند کنار صندلی ات .
- عقربه های ساعت بسیار سریع چرخیده اند ! –
زانو زده ام روی زمین ، پیش تو .
یکدست سفیدند موهای سرت .
یکدست سفید سفید .
یک خط سیاه ، یک ذرّه سیاهی حتی ،
در تو نیست ،
جز مردمک چشمانت :
با سوسوی دو ستاره در مه
پشت ابر .
زانو زده ام پیش تو .
لبه های جورابت را می گیرم ، کش مکش !
بیرون می آرم
حلقه های سیاه کشدار را
از دور مچ هایت .
می جنبانم انگشتان دستم را
زیر انگشتان پاهایت ،
اکنون برهنه روی دامن من .
سرم خم شده است .
لب هایم می بوسند کف لخت پاهایت را .
قهقهه ی خنده هایت فضا را می گیرند :
پیروز شدیم بر سکوت سنگین .
- عقربه های ساعت بسیار باسرعت چرخیده اند ! –
سال های جدایی هایم رد شده اند .
در میان تیر بار زمان ،
باز گشتم به آغاز خط : در صفحه ی نو :
پیش تو
زانو زده ام روی زمین ،
سخت
چسبیده به تو .
دارد می خندد با صدای بلند بلند
باز در آغوش من
عشق سپید سپیدی
که چیزی نبود
- هرگز -
جز نوزاد ...
---
دانه های برنج !
آیا همگی هم قد اید ؟
آیا همگی هم وزن اید ؟
آیا همگی مثل هم
مثل همان اولین دانه های برنج اید
که سبز شدند روی این سیاره ؟
آیا همگی می دانید
از کجا آمده اید ؟
به کجا خواهید رفت ؟
پاسخ هاتان - اگر پاسخی داشته باشید -
آیا همگی یک دست اند ؟
در قابلمه
روی آتش ؟ ...
---
انگشتانم قلمی را برمی دارند که تو آن را به من
هدیه دادی .
کلماتم روی کاغذ هایی می رقصند که تو آن را به من
هدیه دادی .
بر گوشم آویزی می درخشد که تو آن را به من
هدیه دادی .
در اتاقم شمعی می سوزد که تو آن را به من
هدیه دادی .
بر لبان خوابم بوسه می لغزد که تو آن را به من
هدیه دادی .
"من" را
تو
به من هدیه دادی ،
از اعماق زمان .
در آینه ی بازار خرده فروشان
خود را می بینم :
هزاران فرسنگ دور از خرید و فروش بازار :
رود تندی فراز آمده از قلب زمین
سرشار از موج های درخشان تو
بوسه زنان بر زمین سیاره
"خود" خواه
و
مغرور ...
---
هزاران در و پنجره را
هم زمان
با هم می کوبد .
باید یکی باز شود !
باید !
باید !
هزاران در و پنجره را با هم می کوبد
خورشید
که راه آمده
راه دراز
شب
تنها ...
---
شاید هرگزنتوانم کوه را از سر راه بردارم .
شاید هرگز نتوانم در تمام بیابان زمین
باغ گل سرخ
سبز کنم .
شاید هرگز آن قدر ها که گمان می کردم
قدرت نبوده درمن .
اما
بی تردید
چوب نبودم ، نیستم .
چوب نخواهم بود تا لحظه ی مرگ .
چوبی تابع !
تابع مضحک هر نیرویی
بیرون از من ...
---
در تمام تابستان ، درخت هلو ،
با خورشید رقصیده
نفس داغ خورشیدش را نوشیده .
از تن برگه هایش اکنون
عطر تند آمیزش
می پیچد در فضای اتاق
در تمام زمستان من ...
---
گردش کردن
سوغات گرفتن
باز گشتن به خانه :
با دهان شاداب
گونه های گلگون
نگاه خندان
اشک های مهربان .
بازگشتم به خانه ی خود
این گونه
شاد و سرخوش
با سوغات عشق تو
از خانه ی تو ...
---
سرفه های خشک !
مزه ی تند مس ، روی زبان !
قطره های سرخ خون
روی دستمال !
تب !
لرزش !
تنهایی !
- کاش پیش ام بودی ! -
تن ام را فتح کرده بیماری .
اما
تن ام را
فقط ! ...
---
هیکل من
هیکل غولانه نیست .
صورت من
صورت پر خشم دیوانه نیست .
زبانم تند نیست .
موم ام انگار- نرم و آرام .
هیچ کسی را نترسانده ام ،
"موجود زیادی " هستم در میدان کارزارارزها و مرزها .
موم ام انگار :
تنها خانه ی زنبور عسل
در حاشیه ی دشت گُل ...