خوار و خسیس ،
با خود فکرنکرد که چرا شب نشده
پرپر خواهد شد ؟
حبس نکرد - با این فکر - رنگ های درخشانش را
عطرهای بکرش را .
در کفه های ترازوی توَهم نگذاشت
“آغاز" را ، "پایان" را .
خوار و خسیس ،
فکر نکرد به فریب "سودش".
اصلا " فکر" نکرد !
تنها شکفت با تمام قلبش ، در هر لحظه ،
تنها گل سرخ ...
من بودم
و تو
بودی
روی زمین :
چنگ زده هر یک از ما به قلمروهای شخصی "خود"
دور از هم
بسیار دور از هم .
من بودم و تو
وقتی که غرید زمین
وقتی که لرزید زمین
وقتی که به لرزه افتاد کوه بلند .
من لرزیدم .
تو لرزیدی .
کوه بلند می لرزید .
من دویدم
سمت تو .
تو دویدی
سمت من ...
طوفان کوبید روی سرو .
سرو شکست .
از گوشه کنار تنه ی کوتاه شده
ساقه های تازه سبز شدند .
سرو امروز
سایه انداخته است
باز بر روی چمن ...
پرده ی آویزان
با نسیم بهار اوج می گیرد :
در فضای اتاق چرخ زده
آرام پایین می آید .
لحظه ای می ایستد ،
چین های دامنش را باز هم بالا می گیرد
می چرخد
باز باز
در فضای اتاق .
پنجره ی لخت عور
می درخشد در آغوش صبح :
انگار من
در آغوش صبح ،
در جهانی بی مرز ، پشت پرده ی تور ...
پیچ می خورَد پیچک
خم می شود پیچک
باز می شود پیچک
با پیچ و خم .
داربست بلند نگهبان مرز
سبز شده
از پایین تا بالا ...
---
آفتاب روز را می قاپد .
در پناه تاریکی شب ،
سینه خیز از ستون فلزی ، بالا می آید
هر شب – به قدِ یک برگ - نیلوفر .
گرمای نفس های او می لغزد
- بی مرز -
روی تن عریان شب ...
---
این خورشید با دو ابروی کمانی
با دوچشم درخشان ، با دهان پر خنده
این خانه با پنجره های پر گل ، با درخت سبز بید
با جوی روان آبی پای بید
و تمام زیبایی ها
زیبایی ها کجا ساکن بودند
پیش از زاده شدن روی بوم خالی :
جز در تو ؟ ...
---
همه ی گلهایی که بودند
همه ی گلهایی که هستند
همه ی گلهایی که خواهند آمد
- گذشته، اکنون، آینده -
درمن باز شدند
در لحظه ی نابی که تورا کشف کردم در خود :
بر فراز مرزهای موهوم
خورشید من ...
---
اشکی هستم
جاری شده از گوشه ی چشمان تو
تا کنار لبت.
پلکی هستم، با ل های لرزان پروانه،
بسته شده، باز شده
بر نگاه خندانت .
چاقو، نه !
تیر، نه !
خار، نه !
با تو ، دانستم
آنچه را که نیستم ...
---
ما می گذریم از مرزها
از دیوارها .
با هم می خوابیم
نجوا کنان در گوش یک دیگر ، آه های تند خواهش را
با هم می آمیزیم .
جهان ، پونه ی خودرویی را می بیند
سر زده از قلب سنگ
بر سینه ی کوه
له نشده زیر قطار زمان .
ما می گذریم
- ما عشاق -
ما می گذریم از برهوت روزهای جدایی :
آن گاه ...
بی چادر ، برهنه می خوابم روی تخت .
چشم دوربین با موج ناشناس نگاهش به من می نگرد .
از پیشانی تا ناخن شست پایم
تصویر بر می دارد .
می بینم تصویرم را
- آن چه را که هستم ، بی چادر ، بی روپوش ، بی مقنعه ی روی سرم -
خود را می بینم :
چشمه ی سرخ تپنده
سیا ل و سیا ل
با جاذبه ی نامرئی ، جریان یافته سمت قلب
قلب زنده !
من همین امواج تبدارم .
آن طور که هرشب ، هر روز ، بی آنکه بدانی داری می بینی
مرا می بینی :
می شنوی ضرب نرم قدم هایم را
در خواب و بیداری :
موج سرخ سیال ، دوان سمت آغوش تو
پا برهنه ، عریان ، بی چادر :
خون داغ جوشانی
بی اراده
سمت قلب ...
---
انگشتم را می فشاری
در دستت
در میان کف دست نرمت .
با یقین غیر عقلانی خیره شدی به چشمم
می خواهی بنوشی .
با یقین غیر عقلانی ، می نوشم خواهش ژرف تو را .
می فشانم شهد جانم را در دهان شیرینت :
ای نوزاد عشق ژرف !
که از نو مرا به دنیا آوردی
دنیای نوشانوش ...
---
تو به من بخشیدی لبخندت را
با نگاه گرمت بر صورت من .
بوسه های مهتاب بر پنجره های متروک
در زمین ویران .
به من بخشیدی آغوشت را
با بلور نوازش هایت بر مژه های شورم .
دست شیشه دور شعله ی لرزان شمع
در تند باد .
منظومه ی ما این چنین شکل گرفت
در اعماق چاله ی سرد و سیاه ...
---
خورشید چه بویی دارد ؟
ظهر با تابش تند خورشید کوچه لبریز شد از رایحه ی نرم یاس
برگ های تازه
آبشار سبز و زرد – ریخته روی دیوار .
رایحه ی برگ درخت انجیر – خود روییده کنار دیوار.
ظهر با تابش تند خورشید
در آغوش گرفت رایحه ی میوه ی کاج ، درخت کاج را .
خود خورشید – همخوابه ی هر روز خاک -
- مثل عشق -
چه بویی دارد ؟ ...
---
1.15- جنگ و صلح- لئون تولستوی- ترجمه ی سروش حبیبی
جنگ ، ناز و نوازش و تعارف نیست. بلکه پلید ترین و زشت ترین کارهاست. در کار جنگ هدف آدم کشی است و سلاح و وسیله ی این هدف، جاسوسی و تشویق به خیانت و دروغ پردازی و سیاه روز کردن مردم است. هر که بیش از دیگران آدم بکشد ، پاداش و افتخار بیشتری نصیب اش خواهد شد. در جبهه به قصد نابود کردن یک دیگر ، در هم می پیچند و در به قتل رساندن و ناقص کردن یک دیگر از هم پیشی می گیرند. ده ها هزار جوان را از نعمت تندرستی و شادی زندگی محروم می کنند و بعد مراسم دعا و شکر گزاری بر پا می دارند – که خدا "توفیقشان" داده که این همه انسان را به وادی مرگ بفرستند!- ندای "پیروزی" سر می دهند و مدعی افتخار بسیار می شوند ، فقط با این استدلال که چون بیشتر کشته اند پس "لیاقت" بیشتری دارند.
راهش را طی می کرد تا دریا
تا رسیدن ، تا یگانه شدن با دریا .
- از کجا پیدا شد سنگ سخت در راه رود ؟
- از چه زمانی سد شد ، سنگ سخت در راه رود ؟
انباشته شد موج رود بر موج رود .
انبوه شدند موج ها با موج ها
لبریز شدند از خواهش جاری بودن تا دریا .
لغزیده شد ، پرتاب شد ، تکه تکه خرد شد، سنگ از پیش راه .
با خروش جوشان سیلاب شد،
رود من ، که فقط راه آرامی را طی می کرد به سمت دریا ...
پشت میز سیاهم
روی برگ سفید کاغذ
می نویسم کجاست "واقعیت"؟ کجاست ؟
صدای شادت می رقصد در راهرو پیچ پیچ گوشم :
صورت تو ، در قطره ی اشک سردم شکل می گیرد
نقش می بندد
خندن خندان
روی صفحه ی نرم کاغذ .
پشت میز سیاهم
روی برگ سفید کاغذ
می نویسم: دنیایی ست واقعیت، دنیایی که باید شناخت .
دنیایی واقعی ام را بغل می گیرم .
تو را
می بوسم با دهان داغم
داغ داغ ...
---
در گلویم قلوه سنگ سخت نیست .
پیش چشمان من پرده ی تاریکی نیست .
کف دستم زخم های خار نیست .
هر چه هم می گردم می بینم : در عشق به جز خوبی نیست .
با بهشت آغوش تو، دارم می گذرم
از دوزخ ...
---
مفتول مسی ، از عبور جریان برق
جا خورده ، داغ شده ،
سرخ شده ،
چراغش روشن شده
در تاریکی .
مفتول مسی ، از عبورجریان :
مثل جریان عشق
در مس تن ...
---
می گفتند تبعید شدی از شهرم ، تا ابد ،
از خاکم ،
بی برگشت ، ای شادی برق نگاه
آه ای رقص
ای دست گرم
ای روز نو .
اما تو ، اما تو ،
هرگز نرفته بودی
تنها پنهان بودی در ریشه ی باغ بی برگ ،
در زمستان سخت ...
---
صد هزاران هزارخورشید است
در تمام آسمان .
صد هزاران هزاران هزاران گل سرخ شادب است
در تمام زمین .
در درون ما بود این تمام آسمان ،
این تمام زمین .
دیدی نشد ما را حبس کنند ...
مرغابی می لغزد روی آبگیر .
آرام و نرم ، بسیار نرم .
آرامش محض می تراود از صحنه .
پاهای پیگیر مرغابی
با پره های ضخیم
- زیر تنه اش ، زیر آب -
تند تند می جنبند ...
---
لب های مان باز شدند با لبخند .
چشم ها ی خندانمان پر نور شدند با شادی .
قلب های خاموش مان – هر چند با خاموشی ، اما بودند - جنبان شدند با هیجان .
هرذره ی ما – گویا تر از هر حرفی - به سخن آمده است
با ذره ی دیگر ،با هم ،
با هم سخن می گوییم
با هم می خوانیم
با هم می رقصیم – تنگ در آغوش هم -
رقص های پرشور
با همه ی ذره های تن های مان .
در سکوت اعماق ، با هم سخن می گوییم
سخن های عمیق
قرن ها و قرن ها
ما ، عاشق هم ...
برهنه هستیم
حتی یک برگ
از درخت انجیر با ما نیست .
زیر سایه ی بید
در کنار جویبار زلال
شهد و شیر یکدیگر را
می چشانیم به هم .
برهنه هستیم
آشنای تازه ست سرزمین تن های مان
در چشم مان .
باد خنک می آید
سایه ها می لغزند روی نورها
در سطح آب .
دست بر دوش هم ، بی پروا می گردیم
روی علف های نرم :
در شهر فلز تفته ،
تو با من
در بهشت قلبم ...
---
سعی کردم ، سعی کردم ،
در تمام روزها ی جوان و پیرم
تا جا بدهم همه هستی را ، همه ی همه ی هستی را ،
در مغزم .
همه ی هستی را - طبق نقشه -
در گردوی جمجمه ام ...
صفحه اول