---
لاک پشت دوراندیش
گردن باریکش را
از لاکش
بیرون آورد
عینکش را
بر چشم گذاشت
و نگاهی انداخت
به اطراف :
- مثل این که این بار اوضاع بد نیست .
سبزه ها
دارند
در می آیند
بوی سمنو می آید
آدمیزاد
عجب
می خندد !
اوه آنجا یک نفر دارد دسته گلی می بندد
دلش انگار از دیدن خون
آشوب است
هوم !
جانور انگار
آدم شده است
نه
اوضاع بد نیست
بلکه هم روز خلاصی از لاک
نزدیک است !
گرچه هیهات
خلاصی هیهات !
اما
هوم !
چه بویی دارد
این سمنو ...
---
جارو کشیده می شود
بر سنگفرش کوچه ی خلوت
کبریت خالی
دمپایی پاره
و برگ
برگ خشک
از خواب رانده می شود
از جوب
از راه .
سیب رسیده ای
از گوشه ی زنبیل پُر
سُر می خورد
بر سنگفرش کوچه می غلتد
در چاله می افتد
بر جا می ماند
تف می کند مردی
می رود
پیغام تلخ کاغذی
از قلب یک پاکت
بیرون می آید
و ریز ریز
پشتِ سر زن
بر جا می ماند .
از شاخه های خشک
برگِ بید می افتد .
خش خش
سکوت
خش
جارو کشیده می شود
بر سنگفرش کوچه ی خلوت ...
---
می خندد
او
می خندد
با برق دندان های شیرین
- برق گلوبند صدف بر گردن شب .
ظلمت
طنین وهم
یخ
دیوار سنگی
پله های دور لغزان .
می خندد
او
می خندد
با برق دندان های شیرین
در بُن چاه ...
---
تگرگ
شب
بخار داغ لبوهای سرخ
کنج خیابان .
عبور ماشین ها
عبور عابرها
پیچ ها
فرعی ها
تقاطع دو خیابان
توقف پر دود .
گُله گُله نرگس
تراکم نفس داغ روی شیشه ی سرد
دو کاسه ی لبریز .
عبور
عبور
و گرمی آغوش آب :
- گل
گلدان ...
---
خالی ست رخت آویز
خالی ست جا کفشی
خالی ست جای کیف
عینک .
بر کاغذ تاخورده
روی میز
شعر ناتمامی ست .
او باز می گردد ...
---
لوزی
مثلث
دایره
باریکه ی نوار .
چلوار
چیت
ململ
تکه های زبر پشمی .
ساده
پر نگار
گرم است کرسی
زیر لحاف چهل تکه ...
---
پیچیده شد نخ
تا ب برداست ،
رشته گره خورد
بن بست شد راه
سوزن توقف کرد.
انگشت ها طرح صبوری های خود را
به رشته ها دادند
و چشم ها بینایی خود را چکاندند
در کوری گره.
هموار شد تار :
بن بست
راه
شد...
---
گل با تما م سرخی اش
بر ساقه رویید ه ست .
سرخ، ارمغا ن باغبان به برگ گل نیست
و تیزی چنگال های هیچ بادی
گلبرگ و رنگ را
از هم نمی گیرد .
گل
سرخ
می روید ...
---
آتش کبود و کور
زبان زبان زبان
در کام خود سوزاند
کاج بزرگ را
سرو بلند را
تثلیث شبدر را .
از دشت خاکستر
دودی هوا گرفت
در موج ابر و باد
مرغی صدا زد
- کو ؟
ققنوس آمد
از شهر افسانه ...
---
انگشتانه، پاک
سرانگشت نرم را
محصور می کند ؛
سد می شود
بین بلور پوست
و تیزی سوزن،
هموار می کند
راه عبور را.
انگشتا نه
وای
پاک عاشق است!
---
سوزن ستون شد
پرگار چرخید
و بر تن کاغذ پدید آمد
مدار بسته ای
آهسته
آهسته .
آغاز ناپیدا .
پایان گم گم .
- آغاز پایان است پایان همان آغاز
آه از همان گویی بی فرجام
در دور بسته دورِ باطل -
از گوشه ی کاغذ
بالا کشیده هیکلش را
یک مورچه خاموش
بر صفحه می گردد
بر دور می پیچد
از دور می رهد
با پای رفتار ...
---
با دست های نور،
حلقه
حلقه
از گیسوان ابر
گره باز می شود.
بالا
بی تیرگی ابر
می خندد آسمان
از بوسه های نرم خورشید
در بستر آبی ...
---
بالای ناودان
از لای پیچک ها
پیداست آشنان .
پیداست آشیان
با نیستی چلچله ها
با نیستی بال ها ، آواز ها ، پرها .
پیدا
پیداست آشیان
با هستی باریک پرواز
بر پله های خیس
بر برگ افرا
بر صفحه ی حیاط.....
---
بی او
صدها هزار چوبک پرچم
صدها هزار نقش ستاره
بر دوش های خم
صدها سرود ضایع پیروزی
پوکیده
خالی ،
بر خاک خواهد ریخت .
یک لحظه بود ،
نه !؟
- یک لحظه
- یک فرمان
یک کهکشان :
نیستی ...
---
سنگین و خاموش
افتا ده تک
در عمق دریا .
در پشت خاموشی افاده
نهفته است
یک دانه در
در سینه ی صد ف.....
---
در کیسه چیزی نیست
خشکیده های پوست سیر
افتاده در سطل زباله .
ظرف بزرگ آش
آنجاست
در سفره ی باز ...
---
شاید عدس ها
بی قصد توطیه
با ریگ ها همزاد بوده اند .
شاید همیشه ریگ
همراه دانه های عدس وول خورده است
با قصد توطئه.
این
آن
به هر حال
در دیگچه عدس
بی ریگ می جوشد
و کاسه های سرد خالی را
پر می کند گرم
یک ساعت دیگر ...
---
همیشه جوی
به جست و جوی رود است
همیشه رود
به جست و جوی دریاست
همیشه قلب دریا
پُر از تپش
تپش رود
پُر از تپش
تپش جوی ...
---
کدام فاصله ؟ کجا ؟
تمام من پُر است
پُر از تمام آن ستاره های روشنی که با تو دیده ام
پُر از تمام میوه های کاج های جنگلی که با تو چیده ام
پُر از شکوه رود های نقره ای کهکشان
که ریختی به دامنم .
نگاه می کنم نگاه
به تو
درون من ...
---
نرمک
نرمک
آسمان
پشت دری های آبی را
به پنجره می آویزد .
صبح می آید
شیر می ریزد
در دل کاسه ی خالی
بوی نان داغ پر خواهد زد
در فضای خانه ی سرد .
آسمان پشت دری های آبی را
- نرمک نرمک -
به پنجره آویخته است ...
---
در بسته است .
گل های قالی در هوای بسته پژمرده اند
پای شبح بر نقش های خشک می لغزد
دور حدود بسته می چرخد
خاکستر سرد
آلوده می کند
فنجان خالی را .
در بسته است .
دور حدود بسته ی تاریک می گردد شبح
تاریک ...
---
افتاده زن
آتش فشان سیل گدازه را
در بستر رگ های باریکش
سر ریز کرده است
افتاده زن
می سوزد از درون
فریاد می کشد .
پرهای بالش
روی شقیقه های خیس از اشک
می چسبند .
قطره
قطره
تقطیر می شوند
سلول های زن .
بر صورت او
خط های خونین نقش بسته اند
از زور ناخن های بی رنگش .
چکش پس از چکش !
آن ضربه ی یزرگ نزدیک می شود
موج بلندی از گدازه خیز می گیرد
زن می جهد در جا
فریاد می زند
موج هیولا پیش می آید
زن چنگ می زند
در رشته های مو
در رشته های باد
در رشته های هیچ
زن چنگ می زند
آن آخرین فریاد را
بر سقف می کوبد
در موج می غلتد
- پایان !
خوابیده زن
گرمای قلب کوچکی را
نزدیک خود
احساس می کند
بر صفحه ی شور دهان زن
لبخند محوی رنگ می گیرد ...
---
فنجان تو اینجاست
اینجا کنار میز من
اینجا کنار دفترم
فنجان تو اینجاست .
شب
ساکت و سنگین
روی بساط شیشه های سرد می آِد
شب می نشیند
و دامن پرچین تیره اش
روی نگاه قاب های بسته می افتد
روی نگاه حجم های سرد خالی
فنجان تو
لبریز از بوی نفس های تو اینجاست
اینجا :
در حلقه ی تبدار دست من .
می ایستم
لب های داغم بر لب فنجان ...
ور می کشد شب
- پشت شیشه -
پاشنه های کبودش را
و خش خش یک دامن سیاه
گم می شود در بانگ دو نبض
دو نبض تند پر تپش
اینجا ...
---
گسترده خود را
پیش پای تو
جغرافیای هستی بزرگ
با رود های تند آبی
با دره های سبز
با کوه های برفی بلند
با تپه های نرم
با آبشار سرکش شیرین
در عمق جنگل .
جغرافیای هستی بزرگ
گسترده خود را
پشت همین در
این در خاموش منتظر ...
صفحه اول