---
ببند چشمانت را
و پُشتِ این پرده
- مثل زمین و نوروز –
ببین حلقۀ بازوی مرا دور دوشت
ببین بوسه های مرا بر زبانت
گوش بده به غلغل آب شیرینت
در بطنم
گوش بده به سرود قلبم
- مثل گل سرخ –
پُشتِ قفس سینۀ من
غرق در چشمۀ تو ...
گیتی این است
این زمین تن های ما
مشتاق هم
سرخوش از آمیزش ...
---
بالای دودکش خانۀ ،
یا روی شاخه های درختِ کوچه ؛
کلاغ
اولین پرنده ای بود
که خواند
- در فضای تاریک نزدیک سحر –
اولین بود ؛
آخرین نبود ...
---
ناگهان نابود نشد ؛
اول
اولین لایۀ یخ ،
بعد ، دوم
بعد ، سوم ...
بعد جریان پیدا کرد جوبِ آبِ زلال
با غلغل آواز بلند روی زمین ...
ناگهان نابود نشد کپۀ یخ روی سقف خانه
رفته رفته ذوب شد
با
افتادن خورشیدِ گرم
روی تن سقف
روز به روز
پُشتِ سر هم ...
---
خواب دیدم ، ساعت شدی :
دستگاهی ، تنظیم شده
تنها برای گذشتن
و گذشتن
تَک
تک
در جهانی که فقط می گذرد
و می گذرد
بی هیچ چیز !
مُردم از دلشوره
دست هایم را حلقه کردم دور تنت
بازویت را آهسته گاز گرفتم
توی بغلم از ته دل خندیدی ...
دلشورۀ من آرام گرفت
کابوس گذشت
و جهان از جا برخاست ، راست ، بلند
به دفاع از زیبایی
و هستی ...
---
چراغ خانۀ تو
نورهایش را می پاشد
روی شب ؛
بی آنکه بدانی
یا بخواهی ، حتی !
شب دارد نورهای تو را
دست به دست
می گرداند ...
---
یک هدف ،
مثل یک قلّه
یا کوهِ بلند ؟
یک هدف
که به محض بدست آوردن
از میانه بر می خیزد ؟
شاید بهتر باشد برایت وسیله باشم
مثل منقار برای پرنده ...
---
" چه طوفان هایی ، در من می غرّید ،
و مرا از پا می انداخت
اگر ، تو نبودی هر شب .
آرام و تابنده بر ظلمت من .
و میان گرمی و سردی در تن من
چه فاصله هایی می افتاد
- ویرانگر هر سبزینه ، در باغ من –
تو نبودی ، اگر هر آن با من
و مرا به مدار مهربان هستی مان
بر نمی گرداندی .
ماه من !
از من چه بر جا می ماند ، بی رابطه ات
جز سنگِ کبود سرگردان ، در فضای تاریک ..."
این طور سخن می گوید با ماه
زمین ،
آنگاه که در ژرفای هستی خود می نگرد
لبریز از صورت خندان ماه ...
---
باور کن
سخت کوشش کردم ،
اما نتوانستم
- تا دورترین افق این هستی –
چیزی ببینم جز موج "خود"
شناور شده در موج "تو" :
پابرهنه ، با هم رقصان ، روی ماسه ها و سنگ ها
درخشان در روز
درخشان در شب :
با لغزش بازی های آبی مان
روی بدن همدیگر ؛
با لب های بازمان
جفت شده بر دهان همدیگر ؛
با حباب خنده ، مثل تور سفید
پخش شده روی ساحل
دور تا دور زمین
تا چشم می بیند ...
چیزی ندیدم ، ابدأ ،
جز موج مان ؛
که برهنه ، شناور در هم
می غلتد
و غلت به غلت
مرزهای خاکی را
از میان برمی دارد
و به اعماق اقیانوس ژرف ما می اندازد :
- مثل قایق های دزدان دریایی
صلیب شکسته
و قصر خونین فرعون ها –
من گشتم
در زوایای صلیب
در میان قایق های به پهلو افتاده
در دالان قصرهای به جلبک نشسته ، حتی ،
چیزی ندیدم
جز موج لغزان تن ات
روی تن من
و در من ...
باور کن !
دیگر ما هستیم
با لب های آبی مان
مکنده ، برهم
تا چشم می بیند
بی هیچ مرز ...
---
داغیم ، زیر پوستمان
زیر این پیراهن .
داغ داغیم از گردش سرخابِ تند
در همۀ رگ هایمان .
سوز هوای بیرون ، می شکند
در هوای بدن های ما :
آتش در آتش
در همآغوشی ما
با شهوت عشق ...
خاموشی نیست ، فراموشی نیست .
آتش در آتش ، شعله ور می ماند .
خاکستر دیروز ما ، بستر شعلۀ امروز شده است .
در فضای غروب ،
رقص کنان به هوا برمی خیزند ،
فشفشه های تراشه های گلگون ما
پیداست از دوردست
داغ است از نزدیک
این بستر خاک در مسیر کوهسار
این نقطۀ روشن :
پایان طلسم
آغاز ما
آغاز من ...
نامم چه بود ؟
یا چه شکلی داشتم ؟
خاری بودم بر سر راه ؟
یا درختِ کاجی در بُستان
چه سوداهایی در دیگ سرم می پختم ؟
تسخیر جهان
و جهان را دست بسته به زانو آوردن
در درگاهم ؟
جایی که چیزی نبود جز بنای پوسیده ،
منقش به اشکال کبود
و حروف وهم انگیز ؟
یک انبار با گچ های ریخته
و سقف طبله شده .
انباری که روی در آن
نام درگاه ، نوشته بودم
به خیال " درگاه " شدن .
نامم چه بود ؟
آزاده یا بنده ؟
با نام آزاده ، بنده بودم
بسته با زنجیر سختِ کلمات
بی چشم و گوش ، بازیچۀ مُشتی احکام
مُشتی اوهام
در زندان تاریک ذهن
بی گردش خون در رگ ها
خونسرد
خونسرد
در هر خونریزی
انگار اسیر طلسم
و مُرده ...
نزدیک شدی به " مُردۀ " من
داغ شدم زیر این پیراهن ،
از گردش لب های تو روی پوستم
از گردش سرخابِ تند
در رگ هایم .
داغ شدم
داغ داغ
و ذوب شدند حلقه های زنجیر
انگار در قلبِ من
در آتش تند شهوت
در همآغوشی عشق
خاموشی نیست
فراموشی نیست .
بنگر در چشمانم !
به تمامی نگاهِ تو را ، مردمک های تاریک من می نوشند .
دست بکش بر پوستم
گرمای تو را ، حجره های سرد تن من
می بوسند .
اکنون تو را در بر می گیرم
با تمام آغوشم
در بستر نرم و داغ خاکستر ،
بنگر به تراشه های شنگرفی که
رقص کنان به هوا بر می خیزند ...
---
وقتی که در بیداری ،
هستی در خواب :
در ژرف ترین لایۀ هستی من
با زمزمۀ شیرین مواجت
تکرار شونده
مثل تپش های قلب ...
---
صبح ،
برف بود و برف ؛
که در طول شب
بی صدا ،
آمده بود
و تمام زمین کبود مرا پوشانده بود ؛
و هنوز
درخشان و سفید
بی مهابا
می آمد .
پیش چشمان من ،
پیش چشمان تمام پیش بین ها
که با قطعیّت
بارش را
ناممکن
اعلام کرده بودند ...
---
سپاس ! ای همۀ تردیدها ،
که هجوم آوردید به خانۀ من
- خندان ، بازی کنان ، دنبال هم –
که در آوردید پوستۀ سنگین را
- از تن من ؛
که نشاندید جوانه ، روی جوانه
بر پیکر من ؛
که مرا همخوابۀ روز بهاران کردید
- رقص کنان در این باغ –
و نجاتم دادید
از مبدّل شدن به یقین تبر ...
---
دور از توام
در یک ظرف
دور از من
در یک ظرف .
می گردیم ، می پیچیم ، دور از هم
به همزن .
فریاد و فغانم از درد جدایی
در فضا می پیچد :
تو را می خوانم ، در هر گردش ؛
آنچنان می خوانم آنچنان می خواهم
که خواهش من
موج سیالت را
می رساند به قلب ظرفم
در من می ریزی ...
بیش از پیش
بی پرده
با همۀ شور و شهدت
آمیزش محض :
این شیرینی ...
---
در تصویر
و تصورهایم ،
تا هستم
تو را این گونه می بینم :
این رمز و راز
جفت با خود
- با من –
و برای همیشه نزدیک
بی اقامت در خاک بیگانه .
و برای همیشه نزدیک
بی دوری .
سرشار از رابطه های دلکش
میان تو و من ...
در تصویر
و تصورهایم ،
تا هستم
دست های نوازشگر تو
بی رمز و راز
بر تنم می گردند .
تو در من می گردی
و سحرگاهان را در تیرگی هستی من می یابی ؛
و همان دَم
آرام
ساقۀ زنبق شیرینت را
می نشانی در گلدانم ...
بی رمز و راز
لب های ما یکدیگر را می یابند
و زبان های ما
با نفس های بلند
با هم می آمیزند
با هم سخن می گویند :
روشن
شیرین
زلال
- در هر تصویر
هر تصور –
همچون شالیزار
بعد از باران
بعد از پردۀ مِه ...
---
زمان های گذشته ،
چنان اند که گویی هرگز
اینجا نبوده اند ،
و ما از همین نقطۀ اکنون که در آنیم
به راه افتاده ایم .
اما ، چرا اینگونه ، دلپذیر
تنگ در آغوش هم
اشک ریزان ، بوسه زنان
- روی زخم چیزی مثل صلیب شکسته –
بر سینۀ مان ...
--- بی آغاز است .
از همین رو ،
بی پایان .
و در اعماق وجود ،
از همین رو ،
همه جا .
انگار خورشید صبح در شبنم
بی واسطۀ آیین ها ،
انگار الفبای زبانی که به دست خلقت
در نخستین بدن های عریان ما
ثبت شده ،
و برق زده در قطرات عرق
بر نخستین پیشانی ما
تا اکنون ،
که با شور عشق
با هم می آمیزیم ...
---
از زمین خشکی که در آن ،
بی خواست ما ،
ما را نشانده بودند ،
بیرون آوردیم – با دندان با ناخن –
ریشه های خود را ؛
و گرفتیم به دوش ، توشۀ هستی را
پابرهنه در شن زار .
و دور شدیم
دور شدیم
از زمین خشونت های خاکِ خشک ،
مثل خاکی که در آن مین ها را می کاشتند
جنگ ها را درو می کردند .
دور شدیم
از عربده های بادهادی های سوزناک
مثل عربدۀ خمپاره .
و به دنبال زمینی گشتیم دیگرگون ،
نه به مانند یک میز گِرد ، با یک " کیک زرد "
و هدیۀ بمب ، در میان کویر ...
دور شدیم از فریبِ کویر
و به مقیاس همان دور شدن
نزدیک شدیم ،
تن به تن
تنها به هم ...
در کنار جویبار زلال چشمان مان
در میان قلب های داغ زندۀ مان
و نشاندیم در هستی هم
ریشه های هم را ...
این بود زمین
تنها زمینی که در آن
بار آورد نخل ما :
خوشه های درخشان رطب
در صحرا ...
---
پشتِ سر هم می خوانند ،
بی اخذ مجوّز .
پی در پی ، در حال و جواب اند ، به آواز هم ،
بی اخذ مجوّز .
مدام در پروازند دنبال هم ، بی اخذ مجوز .
و کلأ – با غلبه بر وحشت -
یعنی بی وحشت ؛
بی وحشتِ از سرخ شدن روی اجاق توبه ،
کنج پیچ توبه ؛
- و درست به همین علتِ واضح –
شادمان ، پر جنب و جوش ، سازگار با بیش و کم ،
دسته دسته گنجشکان
در آغوش روز
در میان برگ های درختان ...
---
چیزی نگو !
زیرا کلمات احکام ، آجرهای دیوارند .
پنهان شده ایم در یکدیگر .
چیزی نگو ،
بگذار نفس های مان نجوا کنند
و دوباره برگردند بوسه های سرگشته ما
روی لب هایمان ،
- همچون پرستوهای گم گشته
سمتِ درختِ بهار –
بگذار بدن هایمان
داغ در آغوش هم
- همچون گم شدگان رسیده به هم –
پرده از راز بزرگ هستی ، بردارند .
چیزی نگو !
گرم و پرشور
فانونوس ، سوسوکنان
دارد می خواند در گوش شب
زیبا
زیبا
پیدا و پنهان
تا ابد
پیدا و پنهان
و درخشان در قلب شب ...
---
دوست می داریم یکدیگر را
در واقع
آن طور که علم حساب
و عدد
یکدیگر را دوست می دارند :
مثل نوعی حقیقت
ضروری
ابدی .
آن طور که حتی ، اگر هم یک روز
هیچ " چیز " ی یا شخصی برای شمارش کردن
و شمرده شدن
باقی نباشد ،
آن زمان هم
حتی ، یک ذرّه گرد نخواهد نسشت
بر دامن این رابطۀ مفهومی ...
---
شاید هنوز بی رحم و نادانیم ؟
اما دیگر نه آنقدر که چنگ بیاندازیم به سینۀ خود
و دور کنیم قلب هایمان را از همدیگر ؛
قلب هایمان را
که به هم جوش خورده اند
چنین سلول به سلول .
اکنون دیگر
همچون یک قلب در یک سینه
یک جنین در یک بطن
یک دانه در یک خاک .
اکنون دیگر
بعد از آن سیل خون
بعد از آن مرگ مان در خونریزی ...
---
با جلال و جبروت می گردانند
" کیک زرد " را پیش چشم جهان
در یک صندوق ،
تذهیب شده با طلای خالص ،
مُهر شده با تقدس ؛
مثل تابوتِ بزرگی
که شکوه بیرونش قادر نشد
گندیگی چیزی را که درون آنست ،
پنهان کند .
---
حذف می شویم
- در عین حال –
حفظ می شویم
در همآغوشی مان ،
در ژرف ترین
- در عین حال –
زیباترین لحظاتِ خلقت :
لحظه های رویایی مان
در بستر عشق ...
---
بیا ،
تا بچسبیم به هم
با بدن های کبود لرزان مان .
آنقدر بچسبیم
که فقط گرمای خون داغ همدیگر را احساس کنیم ،
که دواره جریان می یابد زیر پوستمان
و دوباره گر می گیرد
مثل دو غنچۀ سرخ آتش
روی لب هایمان .
آنقد بچسبیم به هم
که ببینیم
ببینیم
همۀ قندیل ها ، پُشت پنجرۀ چشمان سردمان
قطره قطره فرو می ریزند
رقص کنان
و زلال
بر گونه مان :
اینگونه سخت ، صورت به صورت
چسبیده به هم .
جایی نیست
جایی نبوده هرگز
بیرون جهان ، همواره ، زمهریر دوزخ بوده .
جایی نیست !
قاب های بهشت
به زمین افتاده اند
و فرو ریخته اند برگ های دروغین .
هیچ بهشتی در کار نبود
جز بهشتِ همآغوشی مان .
بیا ،
سر تا پا
من
آغوشم :
تشنۀ پیکر تو .
بیا ،
تا تو را گرم کنند
بوسه های داغم
بر شیار اشک های خونین ات ؛
بوسه های لرزانم
بر شکنج ابروهایت .
بیرون از ما ، زمهریر دوزخ بود ؛
و بهشت ، جایی نبود
جز در این برق اشک
کنج پلکِ ما
در بستر عشق ،
همچون طلوع خورشید :
گام به گام
با همۀ ذرّات خورشیدی مان
می آمیزیم با یک دیگر .
و در این شعلۀ ناب ، می ریزیم
سیم های خاردار تلخ را
مرزهای پست را
قاب های بهشتِ خونین را
و نقاب دروغین جدایی ها را .
هیچ کجا ، جایی نیست.
بیا
تا متولد بشویم در لحظۀ اوج
در لحظۀ اوج
آنگاه که در یک دیگر می جوشیم
مثل دو گل آتش سرخ ،
و می سوزانیم زمهریر دوزخ را
در تمام قلبِ هم ...