با فشار دستت ، لولای زنگ زده
با زحمت می چرخد .
پنجره ی خاک آلود باز می گردد - باز :
روی باغ بزرگ
رو به درخت بلند گردو با انبوه برگ های درخشان - رقصان در نسیم صبحدم .
رو به نور خورشید
رو به هزاران رنگ سبز
رو به صدای قنات شور انگیز :
پلک های سنگین ام را باز کردی .
پنجره ی خاک آلود باز شده
رو به صورت تو ...
---
- باشد ! ببند چشمانت را بر روی من .
می آیند لشگر بازیگوش نورهایم ، باز هم ،
می گذرند از پرده ی پلک ات ،
می خوانند آهنگ روز شیرینی را در مغزت . -
در گوش ام گفت – آزرده – خورشیدم ،
وقتی که صبح
با هق هق گریه دوباره بستم چشمانم را ...
---
چند هزار زنبور عسل در کارند ؟
چند هزار ؟
چندین میلیون !
چندین میلیون زنبور مشخص ، معین ، موجود ،
شاید ناهشیار ، هماهنگ اما
عسل کندوها را دارند می سازند .
بی نام یا گمنام ،
چندین میلیون خالق موجود ، اما ...
---
صبح بر می خیزم
همراه کش و قوسی به دست و پا و کمر .
دندان هایم را با مسواک و خمیر دندان نعنایی می شویم .
دوش می گیرم .
معده ی خالی را به نان و پنیر ، فرا می خوانم .
لباس رسمی می پوشم
عطر می پاشم پشت گوشم ، زیر بغلم ، روی لباسم .
دست در دست روز
پا به پای خورشید
می آیم سمت تو
با بوی خوب یاس .
می خواهم بتراود از من نفس پاک یاس
هر لحظه پیش تو ،
پیش از آمدن بوی مرگ از بدنم ،
بوی حتمی مرگ ...
---
تو گاهی هستی ، گاهی نیستی
من اما همچنان می آیم می روم می پزم می شورم
من اما همچنان کاغذی را برمی دارم
اسمی را همچنان می نویسم روی آن .
همچنان دنبال صندوقی می گردم - با حفظ امانت - برای نام "نامزدم" .
همچنان من هستم :
با قهقه های خنده های شادم ،
گاهی هم با هق هق اشک اندوهم - مثل امروز برای "سوری" ها .
می روم می آیم خانه را می گردانم . قلمی پنهانی ، بامن همیشه همراه است ، در مشتم .
نامت را این منم که به روی کاغذ می نویسم ،
یا از صحنه ی تقویم و تاریخ ام پاک پاک ، برمی دارم .
نام ام را تو نمی دانی ، هرگز نخواهی دانست .
بی شمار اند اکنون نام های امروزمن
دیروز من
فردای من .
نام ام را هرگز نخواهی دانست
تنها بدان : من هستم : من نویسنده ی تاریخ تو :
با قلم و برگ های تمام درختان زمین ...
---
این همه قلب در سینه ی من .
این جهان نفس های تند
در ریه ی کوچک من .
این همه رقص در اسکلت باریک من .
این همه موج جوشان خون ، در رگ نازک من .
همه ی این بوسه ، همه ی این آغوش - گرم و باز - برای جهان نوزاد !
کی فرود آمده ای در کالبدم
ای خدای خدای عاشق ؟ ...
---
به من می آید
این پیرهن زرد کوتاه
با کمربند سفید و سگک نارنجی ؟
سایه ی صورتی دور چشمم
چه طور ؟
در آینه ی قدی نو
خودم را می بینم :
می چرخم
سمت راست
سمت چپ .
می بینم گونه های سرخ ام را
- در آینه ی تازه ی خود -
من
که همیشه می گفتم
- زن هستم ، تن نیستم ،
پیش از عاشق شدن ...
---
آبی محض آسمان
با ابر سفید خالص
- بالای سر رشته کوه سنگی -
این منظره ی پاک دور
همین طور که هست
بازهم پیدا خواهد شد
در دامنه ی دید من ، بعد از بمباران ،
چشم هایم اگر ، من اگر ...
---
موش های کور می جوند دفتر شعرم را
دفتری را که تمام کلماتم در آن پل شده اند
در میان من و تو .
شعرهایی که مرا عریان می خوابانند شب در آغوش نوازش هایت .
موش کور می جود تند و تند دفتر شعرم را
می گریزد شتابان به دهلیز سیاه .
مثل دزدی که ربوده باشد
انگشتر الماسی را :
بی دیدن معدن که پر است
لبریز است - در قلبم - از رگه های الماس ...
---
می بایست دور می بودم من
از ساحل
تنها در آن صورت بود که موج بلند
پرتاب نمی کرد مرا سمت زمین دریا
بعد آن وقت
چنگ نمی زد به من
بعد آن وقت
نمی برد مرا دور از ساحل
در عمق عجیب دریا .
می بایست دور می بودم من
از ساحل
تنها در آن صورت بود که صدای دریا جذب نمی کرد مرا
- مثل آهن ربا ، که براده های آهن را -
تنها در آن صورت بود که پرتاب نمی کردم من
خود را دیوانه وار در آغوش تپش های آب .
من : مشتی ماسه ، مشتی شن ،
ذره ای از ساحل ...
---
برگ ها می لرزند
برگ ها از پاییز می ترسند
برگ ها می ترسند اما باز
با باد می رقصند
ببین این برگ ها ، برگ های ترسیده ،
با رقص تند پایین می آیند
می خوابند برهنه روی خاک
خاک لخت .
- به باغ خیره شدم :
درختان سیب
از سیب پراند .
شاخه های درختان به
از وزن به
سنگین اند . -
برگی تو
هر برگی تو
بر تمام درختانی تو .
ذره ، ذره ، من : خاک
خاک این باغم .
کجا رفتیم ما ؟
برهنه ؟
ترسیده ؟...
---
سبزه زاری این جا نیست ، درختی این جا نیست .
تنها هستم ، گرگ و میش عصر است در غروب زمینی بیگانه .
خانه ای این جا نیست ، خیابانی نیست ، چراغی حتی در راه نیست .
گرگ و میش عصر است ، تنها هستم در غروب زمینی بیگانه .
روی لبه ی تند دره ، دارم می دوم از وحشت .
می لغزد پای لرزان من : - آه ! سقوط ؟ ...
می گردی دنبال طنین صدایی که دارد تو را می خواند : با تمام فریادش ...
---
از شهاب بزرگ ذره های کوچک باقی ماند :
سبز ، آبی ، قرمز
در همه رنگ ، رقص کنان در همه سو :
صحنه ی تاریک فضا ، رنگ به رنگ روشن شد .
وای ! شب ! آسمان بزرگ ، افق بی پایان !
لحظه ی تند و شتابان نور جای خود را دوباره به تاریکی داد ،
پیش چشمان ما که باور نداشت ، دیگر باور نداشت سلطنت مطلقه ی تاریکی را ...
برج هایش کجایند ؟
حالا کجاست گاو صندوق بزرگش ؟
قفلش ؟
نقشه های دکان های گرانش چه شدند ؟
حالا کجاست دست سختی که کوفت بر پنجره ی کوچک من ؟
مشت سختی که کوفت بر صورت من ؟
حالاکجاست آن بازار ؟
آن پست ترین بازار روی زمین
که مرا بی تردید تا قلبش برد
برد فروخت .
حالا کجاست آن جعبه ی پول و سکه ؟ آن جمجمه ی عاشق سود ؟
آن خنجر پنهان شده در آن آستین ؟
خون من
خانه ی ویران من
چشم بی اشک او
کجایند اکنون بر روی زمین ؟
کپه ی خاکی اینجاست - بی سنگ هنوز -
می نشینم کنارش – بی آب و گلاب و بی گل :
- با من چه کردی " رفیق" ؟
- راضی بودی از کاسبی ات ؟ از هدف ات ؟
- آه ، رفیق !
اشک هایم می ریزند
بر سینه ی رود زمان ...
---
سر به زیر ، دست هایم را پیش آوردم .
از میان لب هایم آه های سردم بیرون می آیند .
سر به زیر ، دست هایم را پیش آوردم ، پیش تو :
- ای مهر توانا که لبخند زنان می تابی بر تمام هستی ،
- ای مهر توانا که لبخند زنان از دره ی تاریکی ها رد شده ای ،
مرا می بینی ؟
سر به زیر ، دست هایم را پیش آوردم ، گریه کنان
به زانو افتادم روبرویت ، ای مهر !
ای مهر توانا که لبخند زنان ، از دره ی تاریکی ها می گذری ،
بگذر ،
بگذر از رگ هایم !...
---
به تو می پیوندم
نبض ، نبض ، با نفس ام
قطره ، قطره ، با خونم
به تو می پیوندم
به زلالی های جویبارت ،
که فواره زنان از روزنه ی زیر سنگ بیرون می ریزد
عاشقانه ، عاشق ،
در بستر خاک ...
---
از صدای عربده اش ،
از مشت اش ،
از فشار بختکی اش ،
از شکل اش ،
دیگرنترسیدم من !
برگشتم سمت او
با جنبش تند دستم
برداشتم
از صورت او آن نقاب دیو را .
خلع سلاح ، بی عربده و مشت و جنگ
در جا خشک شد .
- تو همانی که بودی !
اما من
قد کشیده ام
ای جن ! ...
---
وقتی او نیست ، همه چیز فرق دارد :
مثل وقتی که نیست سیلاب گل ، در کوچه .
مثل وقتی که نیست کابوس تیغ ، روی رگ نوزاد تو
یا رگ تو .
وقتی که نیست ، مثل وقتی ست که نیست بغض پنهانی سخت
در گلوی باریک .
فرق دارد همه چیز با سردی گور
وقتی که نیست سایه ی گرز میخ دار
روی سرمن ...
---
مثل همه ی عصر های دیگر برگشتم به خانه
به همان خانه ی خود
به همان خانه ی کوچک که در آغوش گرفته تو را
با نفس های من .
- هیچ گفتی به امید دیدار ، وقت رفتن ؟
- گفتی به امید دیدار به همین در ؟
- به همین میز
- به همین پنجره ی نیمه باز ، رو به کوه بلند ؟
- هیچ گفتی به امید دیدار به نفس های من ؟
- به نفس های بی خانه ی من
بعد از تو ...
ای برهوت ، چه شنیدی ازمن ؟
جز هق هق گریه .
چه شنیدم از تو ؟
جز پژواک گریه های بلند؟ ...
---
پر نرم گنجشک
پشت پنجره است :
جا مانده ، تسلیم شده به نُک زبر جارو با خاک انداز .
گنجشک پریده ، پریده ، رفته به فضای ناپیدا ،
پشت درخت دور دست .
پشت پنجره ، من :
بی جنبش ؟
جا مانده ؟...
---
کوه بلند
بسیار بلند
قله اش دور از دست ، دور از پا
بسیار دور .
- مسأ له ی لاینحل
- در چشم دانه ی شن ،
- غلتانده شده ته گودال
- پای تپه ...
آبشار غروب بر ما می ریزد
شعله ورند چشمانت
شعله ورند لب هایت
شعله ورند تارهای سفید مویت .
آبشار غروب بر ما می ریزد
به من خیره شدی می خندی
شعله ورند چشمانم ، روسری ام ، لب هایم .
دست هایم را می آویزم دور گردن تو
می کشانم تو را
به سمت خود.
می کشانم خود را به سمت تو .
می ربایم لب هایت را .
شعله در شعله در می گیرد
بی مهابا میان مردم، با زبانه های رقصنده در مردمک چشمانشان ،
در غروب این شهر …
---
نی را پیچیدند در پارچه ی کرباس سفید
صفحه دوم