---
دانه
باغ است
دانه
خورشید است
دانه
جای پرنده های هواست
دانه رنگ است
رنگ.
در دل بسته های سر بسته
دانه از هیچ می پوسد
دانه از هیچ می میرد ؛
وای ای خاک
خاک
خاک عزیز ! ...
---
باد
می آید
باد
می گذرد
از غار
از بیابان های شور بی سامان
از بساط چاه خشکیده
و کپرهای خالی
از کنار نیزه های افتاده
زنگ زده ،
از کنار پرچم های پوسیده
وستاره های مفرغی تیره
روی خاک خونین .
باد می آید
می گذرد
از حدود نقشه
از پست بازرسی
از برج نگهبانی
از دیوار سیمانی
از روی شمش طلا
- آن وحشی فاتح
با قهقهه ی زرد ابلیسی .
باد می گذرد
می آید
تا در خانه ی نیزار
می تکاند خود را
تازه
می پیچد در نی .
نیزار
می رقصد ...
---
پرنده آب می خواهد
درخت آب می خواهد
سماور آب می خواهد
و آدم ها
همه
همیشه
آب
می خواهند .
- وای قطره
قطره ی خوشبخت ! ...
---
ماهی
بر دامن ساحل
روی ریگ ها
- با یک
چشم باز -
مرغان دریا را صدا می کرد
لبخند بر لب ...
---
آسمان
با پشت خم
بار سنگینش را تا مقصد
خواهد برد .
گربه ی تشنه
از لب چاله ی پر
آب بر می دارد
و پرستوی خسته
با منقارش
از دل چاله
جرعه های روشن ور می چیند ...
---
رشتۀ آب در جدار نی
نرم بالا رفت .
آب
نی
نی
آب
پرده در پرده
نغز می بندند .
می نوازد نی .
آب
روشن
بی کران
بی مرز
در فضا جاری ست .
آه گودال !
رشته ی آب
راه طی شده را
بر نمی گردد ...
---
رویا ی دور ریشه های تا ک
تعبیر می شود ،
وفتی سبو
جام تهی را
لبریز می کند ...
---
در وا شد .
دم در
دستی
یک پاره ی نان
و یک کاسه
آب گذاشت .
سگ ولگرد آمد
نان را به نیش کشید
ونگاهش را
به نگاه مضطرب دیگر دوخت .
- مکث -
سگ
دمش را جنباند
دست
پیش آمد :
پاره ی دیگر نان
و لبخند !
دو کاسه ی تنهایی پر
آن جا بود
در دو سمت دیوار ...
---
چلچله
با آب
با خورشید
با برگ ...
چلچله خواهد بود .
در تمام دی
بذر ها در صفِ طویل روییدن
در دل خاک سرد
می جنبند .
بن بست
پایان راه
نیست .
بن بست
سمتِ راه را
- با آن دهانِ بسته اش -
اعلام می کند .
سراب
بخشی ست از راه
که دیر یا زود
در پشت سر
بر جا می ماند .
صدف خاموش
در تیره ترین جای اقیانوس
مرواریدش را می زاید ...
---
در باغچه
گل داده خرزهره
بر آمده ریحان
و تاک باریک
تازه به برگ نشسته .
در باغچه
حتی علف هایی که تک تک
سر زده
از راه می آیند
بر سفره ی سرشار باد و آفتاب و آب
مهمان اند .
در باغچه
ریشه ها
به خون ریشه ها آلوده نیستند .
سبزینه ها
سبزند
شاداب اند .
در باغچه
در دامن یک مشت خاک مشترک ...
---
کشتگر
در شب سرد زمستانی
خواب خرمن هایش را می بیند
خواب گندم هایش را می بیند
خواب نان های داغش را می بیند.
کشتگر
در شب سرد زمستا ن
کوره ی روشن خورشیدش را می بیند ...
---
آن حیاط
سیب دارد
آب دارد
آسمان دارد .
آن حیاط
جنگل است
رودخانه است
کهکشان است ،
ای در کوچک کوچک بسته ! ...
---
وقت خاکستر دی
تکیه داده بر دوش زمین
تاک
در پرده ی خاک
می پزد
باده ی تازه ی رگ هایش را ...
---
کشتی
در دل اقیانوس
پیش می راند ...
حلزون کوچک
چسبیده به طناب بادبان
می لغزد
بالا
پایین
و مدام از جبر طویل هستی می نالد ...
---
نه !
من
میخ
نمی خورم
و پا برهنه روی خرده شیشه های تیز هم نمی دوم .
من
گرسنه می شوم
و از صدای انفجار بمب گریه می کنم
و گیسوانم از سر ِ حصار هیچ دژ
- به هیچ حیله ای -
به دست ِ زال هم نمی رسد .
بساطِ روزهای من
همیشه با
غلغل سماور بزرگ
پیش نان تازه پهن می شود
کشیده می شود
کنارِ دیگ ها و شعله ها
کنارِ رنج های سخت
کنارِ شوق های ساده
مثل رنج مشق های ناتمام بچه ها
رنج شستن حیاط ، رنج شال نیمه کاره
رنج راه تا فروشگاه نان و میخ و رنگِ مو .
و شوق آش داغ ظهر
شوق پرده های تور تازه
شوق قاب عکس نو
و شوق محو کردن کسالت سر سفید .
بساط روز را غروب جمع می کنم
و شب که می شود
کلاف را دوباره باز می کنم
و باز به عشق بچه ها
ردیفِ تازه
رنگِ تازه
نقش تازه را
- بدون شیشه خرده -
اضافه می کنم
به شال ناتمام .
نه !
من
میخ
نمی خورم !
و از تصورِ شنیدن صدای تیر
گریه می کنم ...
---
شب
آذرخش
لحظه ای درخشید
و درخت ها
خانه ها
حیاط ها
- همه را -
آشکار کرد .
شهر
زیر پای من
چه بزرگ است! ...
---
من آمدم
و خاک گلدان را
با دست هایم
نرم کردم
بوی تنم
از غنچه بیرون زد
بر پوستت پیچید
من آمدم پای تو را شستم
و روی زخم پاشنه هایت
تنظیف بستم
گرمای انگشتان من
از سد ناخن های تو رد شد
در استخوان های تو جریان یافت
و حفره های سردِ پشتِ پلک هایت را
آهسته آهسته
با موج های تازه اش
پر کرد .
من آمدم
و پرده های تیره را کندم
تمام شیشه ها را
پاک کردم
و آسمانت را
کشیدم
تا آن ورِ افق
برق نگاه من
در چشم های نیمه بازت ریخت
من آمدم
و با سکوتم
در دانه ی گندم فرو رفتم
با نان پیچیده دور تکه ی پنیر
در بین دندان های سخت آسیابت
چرخ خوردم
نرم پر کردم
درون خالی تو را .
با گل
با التیام
با آسمان
با نان
من با تو ماندم
من با تو خواهم ماند ...
---
می رقصم در متن تاریکی
باد دم سرد از من گرما می گیرد
سرخم
زردم
آبی ام .
عابر
های
عابر
در من بنگر .
آنچه از تاریکی
در تو خواهد بود
من خواهم بود ...
---
آن رود
به رود پیوست .
ما سبز شدیم
با ما زمان رویید
در ساقه ی نیلوفر خودروی
در پرده ی نی
در برگ ذرت
در چشم فانوس
فانوس روشن .
ما سبز شدیم
از سنگ های سخت
از خارهای تیز
از شوره زار خشک گذشتیم.
ما ریشه دادیم
و خاک زخمی را در بازوان خود گرفتیم
تا التیام زخم های کهنه رفتیم
بی سخت ها
بی تیز ها
بی خشک ها
لب بر لب نور
لب بر لب هم ...
آن رود به رود می رسد
نی
سبز می شود
در بازوان بقره ای آب می رقصد
نیزار می خواند .
فانوس روشن را
به شا خه های کاج
پیوند می زنیم ...
---
ناودان
آب باریکه ی باران را
در دل دارد .
و اجاق
دیگ کوچک را
بر سر ...
---
دوباره
می آیم
و دست های تو را
پُر تر از همیشه
می سازم .
" همیشه "
خواهد رفت
همیشه های گذشته
تمام خواهد شد :
همیشه های
پُر از شاخه های زرد شکسته
همیشه های
پُر از جوی های خشک شده
همیشه های
پُر از میوه های تلخ
دست های تهی
تمام خواهد شد .
تو هیچ گاه نخواهی گفت
" همیشه
همین طور خواهد ماند ."
" همیشه " خواهد رفت
کنار هیاهوی گنگ این توفان
نوای روشن پیوسته ای ست
صدای پای من است این
صدای تو در من ...
---
رشته ی باریک
از شانه ی دوک
به زمین می لغزد :
هیزم ها را دسته دسته می بندد
سنگ های سرد دور از هم را
می کشد
و فراهم می آرد
دور آتش می چیند .
رشته ی باریک
سا قه های گندم را
خرمن
خرمن
در بغل می گیرد
می آید
تا کنار دستا س
تا کنار آتش
تا کنار سفره ،
می لغزد
- از بند تفنگ
از طناب دار
می گریزد-
از حا شیه ی پیراهن خواب بالا می آید
دگمه ی لق را می دوزد ؛
می لغزد
بر جدار قاب
می پیچد
وشکاف آینه ی غمگین را می گیرد
می گیرد ...
---
در آب غوطه می خورد ماهی
در نور غوطه می خورد برگ
در خاک غوطه می خورد دانه
لبخند می زنند
ماهی و برگ و دانه
- لبخند .
تو آب آبی
تو نور نوری
تو خاکِ خاکی
ماهی و برگ و دانه : من ! من !
لبخند
می خواهم ...
---
بت خانه
خالی ست.
می خوانمت:
نام تو می پیچد
در خالی فضا
و سایه های ما
آرام می افتند
روی زمین ،
بر پاره های چوب
بر تکه ها ی ریسما ن
بر بته های خا ر ...
صفحه چهارم