---
کسی نمی گوید
نترس!
ماه سقوط نخواهد کرد !
زمان در این غروب همیشه نخواهد ماند !
زمین زمین نخواهد خورد !
کسی نمی گوید
و من
به امتداد دست تو می چسبم
بلند می شوم از روی سنگ های شکسته ...
---
باد تندی می آید
موج با خود می پیچد
رشته های آب از صخره می آویزند
کف بر ساحل می ریزد
ماسه سرگردان می چرخد
طبل جادوگرها
در دل دریا
می کوبد
می کوبد .
صدفِ کوچک
بازوانش را محکم می پیچد
دور مرواریدش
در توفان ...
---
دگمه می افتد
از قلب پیراهن
می غلتد
گم
میان نقش های فرش
زیر تخت
پشت کمد .
می نشیینم
دست می ما لیم
بر پرز زبر
بر سطح سرد
بر چوب سخت ...
---
مورچه
از ساقه
بالا خواهد رفت .
شاخکش را
خواهد چرخاند
چپ راست
از این خار
تا آن خار
قدم دیگر را رو به بالا بر خواهد داشت
در بالا
بالا
شیره ی شیرین را
از لبان گل خواهد نوشید.
مورچه
خواهد رفت
آهسته آهسته
از روی همین پله ی خار ...
---
با تمام بار تاریکش
شبِ آبستن
سنگین
می آید .
دست رویاهای روشن
از میان پنجره های خاموش
پیش می آیند
دستِ شب را می گیرند
شب و رویا ها
با هم
همراهند
در مسیر خورشید ...
---
شاخ وبرگ بر دوش
تکیه کرده بر تیرک
تیرک .
خفته
کولی خسته
زیر سایه ی کپر ...
---
شاعر
شعرهایش را بر می دارد
در به در می گردد
خاک آلود
- ناشر
روزنامه
چاپخانه -
شاعر
شعرهایش را
برگ برگ
می فرستد به نشانی همه
همه اهل زمین
همه سیارات
دل شاعر هم قدّ این هستی ست
همه این هستی ...
---
تمام ظرف در آب ِ زلال غوطه ورست
نگاه می بیند
که لکه های به جا مانده از شبِ رفته
در آب محو خواهد شد
نگاه می بیند
که نور می ریزد
درون جام بلور
و تازه تازه
دایره ی رقص تندِ
قرمز ها
بنفش ها
آبی ها
مدام شکل می گیرد .
به راست
چپ
ایستاده
در چرخش ...
نگاه
تازه
می بیند .
چگونه می دانی
که آخرین حرکت
چگونه خواهد بود ؟
نگاه من نرسید
به هیچ دانشی از هیچ آخرین
هرگز ...
---
من
قلاب می گیرم .
همبازی من
از قلاب
روی دوشم خواهد رفت
زنگ بالا را خواهد زد .
می مانم
هر دو دستم محکم در هم
پشت در بسته :
- های همبازی !
- های !...
---
قمری از کنج حیاط
نغمه اش را می ریزد
یکریز در دامن باد .
باد می چرخد .
نغمه
قطعه
قطعه
می افتد :
در مسیر باد
در کنار سنگ
در خرابه
در میان شاخه های بید
در کنار قمری دیگر
تنها تنها .
باد می چرخد
نعمه ها را می چرخاند دور حیاط :
لانه می سازند قمری ها با هم
کنج طاق ...
---
در میان قاب پنجره
ماه گاه هست گاه نیست
ابر گاه هست گاه نیست
تک
تک
ستا ره
گاه هست
گاه نیست .
در تمام پنجره
همیشه
آفتاب بوده است ...
---
دست هایم
از زمین سوخته می آیند
از زمین بلخی
از زمین شوری .
دست هایم
از قفس می آیند
از قلمروهای تمساح آدمخوار
گیاه گوشت خوار
از میان سیم های خاردار
دست هایم
از دل تاریکی می آیند
دست هایم
می ترسند .
آه!
ناخن هایت را
روی تاول های خونین من
نگذار
لطفا !
لطفا ! ...
---
آمدی
با چراغ چشم هایت
به خانه ی من .
نور می تابد
اکنون
از شیشه ی ما
بر خیابان سرد ...
---
از چنار کوچه کوچکتر
از درخت خرزهره
حتی کوچک تر ،
کوچک کوچک
تنها
به هوای هم
راه می افتیم .
باد تو خالی
خیلی آسان
رد پای ما را محو خواهد کرد .
موج سرگردان
ما را روی سر انگشتش
خواهد چرخاند .
خاک بی جنبش
ما را در مشتش
تا تجزیه ی اجزا خواهد برد
در پس پرده ی اسرار عناصر
تاریک .
کوچک کوچک
همه چیز
خود را از ما می سازند .
راه می افتیم
با آتش
با خانه ی قایق
با شعر
به هوای هم
ما
با همه چیز ...
---
در زیر روسری
هر چند پیدا نیست
موهای تازه شسته ام را خوب می پیچم .
در زیر روپوش
پیراهن مهمانی ام را
هر چند
پیدا نیست
می پوشم .
از این چراغ قرمز بی ربط طولانی
با کفش های سرمه ای تازه ام
هر چند پیدا نیست
می دوم .
در پشت در
هر چند پیدا نیست
می لرزم .
ای داد !
من دوستت دارم
هر چند پیدا نیست
پیدا نیست
چیزی ...
---
آینه ی زنگاری
چشم در چشم تماشاگر می دوزد
و به او می گوید
تو زشتی
زشتی تو .
عابران با نگاه سرد
از آینه ی زنگاری
- در گوشه ی سمساری –
روی می گردانند ...
---
نسیم می وزد
پاره ابر
بال می شود
موج می شود
اسب می شود
پاره ابر
باز می شود
خط صاف می شود
و امتداد آن به بی نهایت ورای دید
می رسد
نسیم می وزد
پاره ابر
فیل می شود
فیل
آب می شود ...
---
صاف
صاف
کاج
می درخشد
برق می زند .
صبح اردیبهشت در راه است .
شهد
بی درد
می پیچد
بر ترَک های کاج ...
---
ماشین
پشت سر هم
حرف ها را می چیند .
ماشین
عقربه های ساعت را می چرخاند .
ماشین
رخت ها را می شوید .
ماشین
در فنجان قهوه می ریزد .
ماشین
در یک آن ، همه جا را روشن می سازد .
باز
به خانه ی ماشینی خواهی آمد
اشک هایم را با سر انگشتانت پاک خواهی کرد
و برایم شعر های تازه ی زیبایی خواهی خواند
من می شنوم ...
---
آه ! سال خوب
باران فراوان می آید
برف در وقتِ خودش می بارد
بُته های پنبه بی آفت می روید
تیغ های تیز – همه – جای هیمه می سوزد
بر اجاق همه دیگِ همه می جوشد
موج های خنده از پنجره های روشن
تا خیابان های نورانی می آید
آه ! اکنون ما
با همه ماهی ها گاوها بزها ...
با همه جانداران
این زمین را
در همه راهِ سربالایش
می غلتانیم
از میان فصل اشک آور می گذریم
رو
به دروازه آن سال
آن سال خوب ...
---
باد شاید هرگز حرف نزد
خاک شاید همواره ساکت بود
شاید همه ی اشیا در خود بودند
وفقط آدم ها با زبان اشیا می گفتند :
ـ نه ! این نخواهد شد ـ
با این همه من می دیدم انکار بزرگ ، همه جا می گردد ،
وقتی که تمام قلبم را می دادم به دستت .
وقتی که تمام قلبم را می دادم به دستت
تنها حس می کردم ، حس می کردم ،
که تمام قلبت را
به دستم
خواهی داد .
در میان دست های ما
می تپد اکنون یک دل
یک دل
بی برگشت .
از بلندی
فانوس دریایی
گمشده را می خواند .
گمشده می آید
ـ شاید با انکار
انکار بزرگ خود ؛
اما
می آید ـ
و به فانوس دریایی
می پیوندد .
شاید همه ی اشیا در خود باشند
اما من بیرون از خود
به تو پیوستم .
از تپش های شعله
تاریکی ، رنگ ورویش را می بازد ،
می بازد
بی برگشت ...
---
تو ماه بودی
گرگ بودی
چوب بودی
سنگ بودی
تیشه بودی
باد بودی
مکر بودی
قهر بودی
تو آمدی تا مهر .
تو
من
نبودی ؟ ...
---
آتش می ماند
آب می ماند
خاک می ماند
ماسه می ماند
خاکستر !
نه !
نمی ماند !
خاکستر
با عناصر
می آمیزد
قطعه
قطعه
آجر می سازد.
آجرها
بر زمین سوخته
خانه می سازند.
خانه
گل های شرابی را می سازد
حوض را می سازد
پرده را می سازد
زنگ را می سازد.
و صدای زنگ
روز خوش مهمانی را می سازد.
روز خوش مهمانی می ماند
خاکستر !
نه !
نمی ماند ! ...
---
خانه را می روبم
آب در گلدان ها می ریزم
سفره را می چینم.
زندگی را می گردانم
صبح
تا
شب
زندگی را.
عقرب با دُم کج
می چرخد
مرگ را در خانه می چرخاند
عقرب بچه هایم را نیش خواهد زد
اقتضای طبیعت است این یا کین
من نمی دانم
تنها می دانم
عقرب را در خانه نمی خواهم ...
صفحه هشتم