---
--- 11/1/1390 گورستان بهشت زهرا
تکیه دادند به خاک
شانه اش را ،
نیم رخ
صورتش را ، لبخندش را با لبان بسته ؛
و تمام تن اش را
پیچیده
در کفن نرم سفید .
ذره ذره خاک ها ـ با ندای خاموش ـ جمع شدند ،
تکیه دادند به او .
دستم دیگر تکیه گاه دست گرمش نیست .
اشک هایم دیگر تکیه ندارند بر دوش او .
اکنون دیگر او با خاک می آمیزد
خاک با ا و خواهد آمیخت.
خاک ! ای خاک عزیز ! گرامی دارش !
صورتم را تمام می گذارم بر خاک
اشک هایم می ریزند بر سینه ی او
بر سینه ی عشق!
بر سینه ی بکر زمینی که سرانجام آمد بی هیچ سئوالی از ما ،
فاصله ها را پر کرد
با آغوشش ...
--- دست ها را دورش حلقه کردیم
تا حفظ اش کنیم ؛
زیرا دانستیم آسان نیست
یافتن سنگ های چخماق .
دانستیم آسان نیست
سابیدن سنگی بر سنگ
بی توقف ساعت ها .
دانستیم آسان نیست
ایجاد جرقه ، آتش ،
در شب های سرد بارانی
در جنگل .
دانستیم
وحلقه کردیم دست ها را
ـ باهم
عشق من ـ
دور این آتش باریک بلند ...
---
نقش دیگر متبلور خواهد شد
از کالبدم .
نقش دیگر : زیباتر : همسوتر با جهان هستی .
ـ برگ پاییز در دل چنین می گوید
و رقص کنان می آید
در آغوش زمین ...
---
ثانیه
ثانیه
خورشید پله های زمان را می پیماید
می خرامد بر بام زمین
با لبخند زرین اش .
آب
غل غل
دوان
لحظه لحظه
از شکاف سنگ ها بیرون می لغزد
با بلور تن اش .
ـ بیهوده رعد های تاریکی می غرند
تهدیدکنان ، پیش خورشید .
ـ بیهوده سنگ های نک تیز
می کوبند بر سر آب .
زیرا خورشید ناشنواست ،
و آب
سرسخت است ...
---
بهشت است
گردش کنان
تسخیر کنان
جسم سوزانم را
رگ هایم را
بیداری وخواب ورویایم را .
بهشت است
رویاننده
سبزه های تردم را
ساقه ی پر آبم را
بیشماران برگ های افرایم را
گرد آمده بر دوش درخت خالی
در گفت و شنود حرف های بی پایان
با صدای بلند بلند
بی وحشت
در باغچه ام .
آب نیست
تنها آب نیست
ـ عنصری بی هیچ طعم ، بی هیچ عطر ـ
گردش کنان
در جسم سوزان دانه ی من :
بودن تو ...
---
باز گشتی
با لبخندت
با آغوشت
با برق نگاهت
وشکستی
مرز های تاریک سلولم را ؛
نامرئی
بازگشتی تنها
به قلبم ...
---
دایره ای با رنگ زرد
خورشید بزرگ خندان
در صفحه .
نخستین نقاشی
در نخستین لحظه
گویای ژرف ترین خواهش ما
ـ خنده ی نور ـ
در ژرفای تاریک غار ...
---
سبزه های خودرو
با هجوم بی مانند
از شیار ترک زمین
بیرون زده اند .
جا به جا
در گودی چال خیابان
آب باران شب مانده
آبگیر کم عمق لرزانی ساخته اند ؛
حوضچه های کوچک که سخاوتمندانه
ابر سفید و آسمان آبی را در خود جا داده اند .
صدای توپ لاستیکی می آید
بازی گوش
از این پا به آن پا
در غلغله ی خنده های بازی .
صدای دستی می آید
که مچاله کرده خبر های سیاه کاهی را
وغبار کبود پنجره های سال را
با مچاله های کاغذ های "روزنامه "
از پنجره ها می گیرد .
و صدای نفس های هوای فروردین می آید
یا همه ی همهمه های صدا های بهار
از شال سیاه روی سرم می گذرد
بر گردن من می لغزد
با هزاران بوسه بر سینه ی من می آویزد .
زیر شال سیاه سیاه سیاه
با خورشید نوروزی
انگار لب های تو عشق من ،
بعد از زمستان سرد ...
---
می جوشی در قلبم
در بغض ام
می باری
می چکی از چشمانم .
چشمه چشمه
زلال زلال
زمزمه وار عشق من عشق من
رازی نیست
نه حجابی
میان من و تو .
عشق توست بوسه زنان بر پلکم
بر کنج لب هایم .
عشق توست
با من پیوسته در هر کنج
بی رها کردن من در برهوت سلول .
زمزمه وار عشق من
در من می خو انی .
آهنگت می خواند در بغض ام .
تکرارکنان با لبان لرزانم
نامت را می خوانم .
آوای عشق ما می جوشد
شکل می گیرد
شکل می بخشد با گل های وحشی زرد و آبی
به فضای برهوت .
می جوشی در قلبم
زمزمه وار
بوسه های زلال پر شورت
صورتم را می پوشانند .
صورتم را میان دست هایم می گیرم
و طلسم سکو ت ابدی
هق هق
می شکند ...
---
باران می بارد .
بعد از همه ی خشکی ها
انگار نه انگار که چشمان من
روز ها و روزها
خارهای زمین خشک را می چیدند .
انگار نه انگار که روی این خاک
غنچه هایم هرگز نشکفتند .
باران می بارد .
نرم و آرام
بر صورت من می ریزد .
هر قطره هر قطره
زیباتر از مروارید
بر پلکم می افتد
بر گلویم می غلتد .
می نوشم قطره های زمان اکنون را با زبان خشکم
با تمام دهانم
و هوای نو را
مرطوب و نرم
تا اعماق نایژه های خشکم می بلعم .
روز های رفته برای همیشه رفته اند .
موج شاداب نرم روی زمین می گردد .
در برم می گیرد .
انگار هوای هزاران و هزاران باغ است
انگار هوای هزاران و هزاران سبزه ست
انگار هوای هزاران فواره
و هزاران رویش
از شکاف هزاران صخره
سر بر آورده اند
در زمین
و در من
می گردند .
با هزاران
و هزاران رویا .
با هزاران هفت سین
گسترده بر هزاران سفره
در هزاران خانه .
انگار این نوروز است .
این نقطه ی آغاز نو
روی خط زمان
در مسیر آینده .
نقطه ی آغاز من
با حضور تو در من
در ورق های هزاران تقویم .
در ورق های هزاران تقویم به تو نزدیک شدم .
نزدیک تر
از
دیروز .
موج عظیم رویا در من می شکفد
گسترده
گسترده
به تمامی
تمام مرا در بر می گیرد .
تیغ های خشکیده
از زمینم رفته اند
برای همیشه رفته اند :
تو
ـ عشق من ـ
نزدیک شدی ...
---
درون
بیرون است ،
بیرون
درون .
دیواری حائل نیست
در میان جهان های ما .
همه جا با من هستی .
همه جا با تو هستم .
در اتاقم ،
در اتاقت :
وقتی که به رقص نرم ماهی قرمز در تنگ
خیره شدی، خیره شدم ؛
وقتی که صدای ماهی ها را می شنوی ، می شنوم ؛
وقتی که دهان حباب رنگینی را می بینی ،می بینم :
شکفته بر آب
لب بر لب تنگ .
وقتی که متن ماهی را می خوانی ، می خوانم :
نوشته شده با کف های کوچک و ریز
در سطر دایره وار بر جدار بلورین تنگ ؛
با تو هستم .
با تو هستم
در اتاقت
که نور آفتاب فروردین
از کنج به کنج اش می آید
روی چمن زار تمام فرش ات می رقصد .
پشت تور بخار
آینه ی حمامت ،
ما را به خاطر دارد .
پشت تور پرده
شیشه های اتاق خوابت ،
روی زمین
بته های فرش ات ،
ما را به خاطر دارند .
آینه و شیشه ها و تارهای همه چیز
هر ذره ی نرم بخار
نقش تو را ـ گرم درآغوش من ـ
در ذهن ناب خود حک کرده اند .
نقش تو را و مرا
از نفس افتاده ، مجذوب تو ،
در آغوش تو .
آجر ها
ظرف ها
و نمکدان های روی میز
دانه ها ی سفید و پر شور نمک
ما را به خا طر دارند ؛
و زمان ما را
در خاطر خود پا بر جا می دارن .
پا بر جا می مانیم
در نگاه همدیگر
در روزنه ی چشمان همدیگر
در ژرفای قلب همدیگر.
پا برجا ، ثبت شده در همه چیز، باقی می مانیم .
ما در همه چیز ثبت شدیم
در هر قطره ی اشک
در هر قطره ی خون
در هر چین ملافه
و در اعماق همدیگر .
در جهانی که به ظاهر بیرون است
در جهانی که به ظاهر ، در عمق درون پنهان است .
در جهانی که به واقع
تنها یک جهان بی مرز است ،
بی مرز درون و بیرون
در حادثه ی جاوید عشق ...
---
تنها زیبایی ست
تنها زیبایی ست که حقیقت دارد .
با اشک ها ، غلتان بر صورت من از شوق دیدارت ،
با زمزمه های بوسه ، جاری بر لب هایت ،
ما
حقیقت های ابدی را ساخته ایم ؛
زیرا
عشق من
تنها زیبایی ست که حقیقت دارد ...
--- دیروز نابود نشد
با طلوع خورشیدش
با موج هوایش
با زمزمه های سبزش
در لحظه ی دیدارمان .
باقی ماند بی فراموش شدن
آن هوا ، آن خورشید ، آن لحظه ،
ـ شور انگیز
موج از دل موج
برگ ازدل برگ
نور از دل نور ـ
با دیدارت :
در من
با تو ...
---
بوسه هایت ، رگبار ،
از روزنه های پوستم
راه پیدا کردند
ملحق شدند به ذات ام ؛
و دگرگون کردند هستی بی بارم را
ـ هستی بی شادی و بی رنج ام را
تنها جامد
تنها خشکیده
تنها بی بار ـ
بوسه هایت
زلال
در من می شکفند ...
---
نسیم
نور
هوا
بوسه های روز فروردین .
نسیم
نور
هوا
بوسه های ماه فروردین .
نسیم
نور
هوا
بوسه های سال فروردین
و قرن ، قرن ، بوسه ، بوسه های پنهانی
شکفته اند ، شکفته ،
بدون پژمردن
میان لب هایم ،
از آن زمان که نام تو را عاشقانه می گویم ...
---
راهی ست که پیدا شده با پیموده شدن .
رودی ست که هستی یافته
با جاری شدن .
ـ بودن نیست ، تنها شدن است .ـ
گام به گام
موج به موج
پیدا شده از یک دیگر
ـ از ژرفای جنبش یک دیگر ـ
قطره اشکی از اشک
خنده ای از خنده
بوسه ای از بوسه
آتشی از آتش
ـ در مسیری به نام حیات ـ
با نشان یک دیگر :
من
از
تو ...
---
جاری شد بوسه ی ما
در خطوط مغناطیس
در سفال شمعدان و کوزه
در آینه های آبگیر باران ها
در اعماق سنگ ها و ریگ ها
در ساحل
و بیابان شن .
جاری شد لحظه ی پیوند ما
در خطوط زمان ؛
از گذشته بیرون جست
پیوست با آینده :
ـ آب با آهنگ بوسه ی ما
در گلوی تشنه می ریزد .
شعله ی روشن شمع
با آهنگ پیوند ما
در آینه ی دیواری می رقصد .ـ
افقی بعد از افق
زیباتر از لحظه ی پیش
صورت می بندد
این گونه
در چشمان روشن عشق ...
---
موج بعد از موج
می لغزد بر ساحل
می ریزد
اندوخته های صدفش را بر پای او .
هر شیار صدف ، داستانی می گوید
از زمان های دور و نزدیک
قایق ها ، کشتی ها ، دست هایی در دست هم .
آواز بعد از آواز
پرستوهای دریایی می خوانند
در گوش تمام ساحل .
هر آواز
منظومه ی بی پایانی ست
با ترنم های آبی آب
جفت ها ، جوجه ها ، آشیان های دور و نزدیک .
ساحل
کجا
تبعیدی ست ؟...
---
تا هستی می درخشد آفتاب
می نوازد نسیم
می رقصد
ماهی در آغوش تنگ .
تا هستی
بهار نارنج می روید
می شکفد با سپیدی های بسیارش .
با نوای شکفتن می خواند با عطرش
با لبان نامرئی
بوسه باران بر شب
تا طلوع هرروز .
تا هستی
می تابد برق نگاهت بر گیتی
روشن می دارد هستی را
پیش چشمانم .
این گونه
هستی ، هست ؛
این گونه من هستم :
تا هستی ...
---
در خود دارند
چشمانم
لبخندت را .
لب هایم
بوسه ات را .
آغوشم
گرمای آغوشت را .
رویایم
دیدارت را .
در من می گردند :
زیباترین
پس حقیقی ترین
هستی ها ...
---
آن طرف پرده های توری :
کوه ها پیدایند .
پیدایند
برف های سفید روی کوه .
پیدایند
پاره های ابر های درخشان
نزدیک کوه ،
بر ساتن آبی صبح ؛
نورهای صبحگاه پیدایند
بی تاریکی
بی کبودی
بعد از بارش طوفانی شب ...
---
شاهزاده می خندد
ملکه می خندد
در بار می خندد
کاه ها و اسب های در بار
احمقانه می خندند
در شهر تو .
تانکهای دربار می آیند
شلیک کنان بر در و پیکر ها
می گذرند از روی جسدهای له گربه ها ، سگ ها ، آدم ها ،
می سوزند
گلخانه ها
پرده ها
لبخندها
در شهر من .
ما
دوان
گریه کنان
سمت آغوش هم
در پناه سنگی یا درخت بیدی ،
دور از همه ی شهر های دنیا ...
---
این جا بود :
ـ در این تخت ـ
ما باهم بودیم .
این بود ، این بالش ،
تکیه گاه سرهای مان .
در هوای اردیبهشت روزی
مثل امروز .
در فوران رنگ های گل های سرخ .
در شکوفه های نوبر سیب
در نفس های بلند آویشن .
پنبه های این بالش
در گرمای بوسه های طولانی ما گل کردند .
غنچه های جادویی درمیان خارها و خشکی ها
باز شدند .
این جا بود که به تو دل باختم .
این جا بود که نفس های من
حلقه حلقه
موج موج
به نفس های تو پیوستند .
و نفس های ما
نفس های ما
روز ها را از قعر عدم برداشتند
بر تخت نشاندند .
روز را
هستی را
ما را
عشق من
نیایش کنان در معبد تن های مان
برکشیدند از روی خاک
و نشاندند بر روی تخت
بر این تخت
در هوای روزی مثل امروز ـ در هر روز ـ
در هر ذره ی من :
ما
را
با هم ...
---
هستی هنوز .
و هنوز
دست های مرا
در دست می گیری .
دست هایت ، مرا
باز می دارند ،
در خواب و بیداری ،
از هر سقوط.
عزیزم به عصایم بگو
باشد پشت در ...