سیما یاری

صفحه های این مجموعه   ...      1    2    3    4    5    6    7    8    9    10   11    12    13   14

 10.01- مشترک.

  •  
    همه جا
    همه ی آینه ها مهر آیین اند
    از ضربه ی سنگ می شکنند
    هر شکسته، اما، یک آینه ی دیگرمهرآیین ام خواهد شد.
    آینه ها ترسی ندارند از سنگ!...
     
     
    10.02- دیگری!
     
    محبوبه ی شب،
    بر گردن تاریکی شب می آویزد
    به شب می خندد.
    موج های تاریکی عطرگل را
    با خود، همه جا خواهند برد...
     
     
    10.03- در کنار رودخانه.
     
    جریان آب سنگ را می شوید
    لحظه به لحظه.
    گرد و خاک تیره بر می خیزد
            و حجاب کدر را بر سر سنگ می اندازد.
    جریان آب سنگ را می شوید
     تن خیس سنگ تمیز می درخشد در نور...
     
     
    10.04- گوهر
     
    تاب خواهند آورد چشمانم
     در این سیاره، تاریکی را.
    تاب خواهم آورد کنج سلول را.
    آخر من
            در مغز استخوانم دارم:
                    گوهر خورشید تو را...
     
     
    10.05- نتیجه.
     
    در هم ادغام شدند
            سرنوشت قطعی .
    آرام آرام
    نور شگفت انگیزی رویت شد
            از دورها.
    نورآتش بازی در یک جشن
    جشن پیوستن دو هستی تنها با هم
    کهکشانی یا یک کهکشان دیگر:
    و ظهور آتشفشان حیات
            در تمام گیتی:
            سرنوشت قطعی...
     
     
    10.06- وقت!
     
    وقتش رسیده!
    صبح تازه نفس خانه به خانه
            چشم پنجره ها را روشن کرده.
    وقتش رسیده!
    پس می گیرد به زودی زود،
            شهرش را، صبح نو،
                    از تاریکی...
     
     
    10.07- مهر!
     
    با مهر نگاهم کردی
    و در من ناگاه:
    اشک هایم قلب ها بوسیدند
    آغوشم عشق را در بر گرفت
    و بدین سان :
            نمردم
            هرگز!...
     
     
    10.08- انتخاب!
     
    در جنگل صید هست و صیاد.
    می دوند تا برسند یا بگریزند از هم.
     
    جنگل، اما، ریشه کرده
    آه آه
    نطفه های برگ های نو را می افشاند
            در تن خاک.
    صید نیست
    صیاد نیست
    بیا جنگل من!
    بگذارکه من خاک تو باشم
            درست مثل خاک...
     
     
    10.09- فواره.
     
    زمزمه ی ریزش آب در حوض حیات می آید
    زمزمه ی گمگشته در هیاهوی روز
    فریاد ندارند فواره و حوض.
    در حیات. جنگ مجازی راه افتاده:
    سنج ها و طبل ها می کوبند
    پرده های نازک گوش خراش برمی دارند
    از سنج ها، از طبل ها.
     
    فواره و حوض آهنگ زمزمه وارخود را
            بی توقف می خوانند...
     
     
    10.10- تن به تن.
     
    شلیک به پیشانی گل
    گلفشان بود بر روی زمین.
    رویای گل: ساقه دواند .
    غنچه غنچه گل رویید
    بوسه زنان بر دست ها
    عطر افشان در خواب ها
    تکثیر شد
    از دست به دست، ارمغان شد
    لبخند شد
            از خانه به خانه
            زیبایی نا میرا شد.
     پشت پنجره های این شهر
                    گلفشان زیبایی ست...
      
     
    10.11- به سرعت!
     
    شاید یک ثانیه ی دیگر، باز
    همه ی راه های ارتباط میان من و تو قطع شود
    و به اندازه ی حبس ابد در حصر سکوت باقی بمانم.
    پس به سرعت، می فرستم پیام فوری را:
    هنوز یادت هستم
            هم چون بیگناهی محکوم به مرگ
                    که به یاد آزادی ست...
     
     
    10.12- بده!
     
    من فردای تو هستم
    منشین!
    بده دستت را به دست خودت
    که به سمت ات آمده است.
    من فردای تو هستم
    و تو امشب گذر کرده ای از میان طوفان شن
    زنده ماندی
    و جهان مرگ را، در شنزار،
            مدفون کردی .
    منشین!
    در فردای خود، بنگر به خود:
    شمشاد سبز می بینی
    سرو بلند می بینی
    طاووس می بینی
            باز کرده چترش را
            پیش چشمان فردای تو...
     
     
    10.13- بار هستی؟
     
    می شد شوخی بگیرم دنیا را
    اگر درد نداشت استخوانم
    از ضربه ی مشت و گلوله.
    من هم، راست بگویم،
    دوست تر می داشتم شوخی بگیرم دنیا را
    اما راستش می دانی
            انگار نمی داند که شوخی چیست این دنیا! 
     
     
    10.14- تاکستان.
     
    بسیار نامحسوس پیدا شدند
    مانند نقطه های کوچک، روی یک خط.
    سپس مانند دگمه ی های سبز روشن
            محسوس شدند.
    بعد از آن، آویختند از گردن دیوار حیاط
    و یک روز، خوشه های آبدار انگور شدند.
    سایه های خوشه،
    روی دیوار حیاط می جنبند
            و انگار کلمات شگفت انگیز را می نویسند
            روی دیوار، مانند یک شعر عاشقانه
                    شبانه!
    بسیار نامحسوس...
     
     
    10.15- یک فرض!
     
    یک هستی در گیتی بود
    با یک نیستی.
    فرض کنیم!
    نیستی می خواسته هستی را
    در نطفه معدوم کند
            درست مانند زندانبان
            که آزادی را می خواهد معدوم کند
    در نطفه.
     
    اما چه چیزی ناگاه معدوم شد؟
    ما که هستیم هنوز با هستی آزادی ها.
    آن چه که نیست،
            راستی "نیستی" است!...
     
     
    10.16- وسعت.
     
    روز وسیع آغاز شد
    روز امروز:
    نردبان نورش را  پایین فرستاد به اعماق چاه
    و
    تکان داد طناب نور را مثل طناب نجات
    بیدارم کرد.
    نردبان نورانی را می لغزانم زیر پایم
    نوسان دارم به چپ و راست
    می ترسم
    با این حال پله به پله
            از بن چاه، فاصله می گیرم.
            سمت آغوش روز عزیز...
     
     
    10.17- آشپز!
     
    ......................................................
  • ......................................................
  • ......................................................
     
     
    10.18- نشانه.
     
    هنوز دست هم را گرفته ایم
    حلقه ای ساخته ایم
    کودکانیم که داریم با هم می چرخیم
    می خوانیم:
    آواز گل و سنبل بودن را.
    سیاره هاییم دست در دست هم
    بی خیال رها کردن یکدیگریم
    دست های هم را مشتاق گرفته ایم.
    آواز کوچک مان بی وقفه ادامه دارد
    در حلقه ی ما، درست در قلب حلقه ی ما:
    یک ستاره باید پنهان شده باشد
    یک ستاره مثل یک دریا در حلقه ی ماهی های دورهم.
    با سنبل ها و آب ها و نورهای هفت رنگ...
     
     
    10.19- لطفا!
     
    صداها به ته غارم با تاخیر می آیند
    با تاخیر
            و گاهی با تغییر.
    قهر نکن
    فکر نکن آوازت بی فایده است
    ادامه بده!
     
    شاید هرگز فکر نمی کردی
    تو
    اگر می دانستی،
    فکرنمی کردی بهتر بود ساکت می ماندی،
    اگر می دانستی پژواک هر تحریرت
            نفسی بود و هست در کالبدم
    این جا درته غار:
            جایی که به زنجیر کشیدند مرا...
     
     
    10.20- قطار!
     
    شادمانم که صدای چرخ ها را باز هم می شنوم
    چرخ های فلزی روی ریل های فلزی باز هم
            پیش خواهند آمد
    و مرا به مکان آمیزش مان خواهند رساند:
    با تو می آمیزم
    و جدایی های مرگبارم پایان می گیرند.
    موج نسیم هر ذره ی این پیوند را
            با خود خواهد برد
            تا قلب دریاها
    تا قلب قطار صدف ها
            که دانه دانه
            دردانه ی عشق محض را تکثیر خواهند کرد.
    شادمانم که بازامروز هم این
    صدای قطار زمان زایا را
    می شنوم!
      
     
    10.21- گوشه ی عشاق.
     
    سبکبال و رها:
    عشاق اند
    مثل حباب در کنار حباب.
     
    و حباب و حباب در کنار یک دیگر
    نور بیرنگ ملال آور را می شکنند
    رنگین کمان شگفت انگیز را می سازند:
    مثل طوق الماس :
            بر گردن اقیانوس عریان سیاره...
     
     
    10.22- شانزده شمع.
     
    روبه روی کیک تولد
            با شانزده شمع روشن،
    نشستی.
    بستی پلک های شادابت را
    لبخند زدی
    آرزو کردی .
    بازکردی چشمانت را
    یک نفس شمع ها را فوت کردی.
    دست زدیم با آهنگ زیبای تولد مبارک!
    دورت رقصیدیم درمیان همه ی بادکنک ها و برف های شادی.
     
    رو به روی قاب عکس سیاه ات نشستم روزها و شب ها و ساعت ها:
    شمع های روشن تو نور می افشانند هنوز
            تا تمام دوردست فضا.
    آن شب چه بود آرزویت؟
            … ! ...
     
     
    10.23- سپر!
     
    تو پوشیده شدی
            از سر تا پا
            با  سپری نامریی.
    عشق، تو را پوشانده روز به روز
    با هر نفس اش، هر نگاه اش به تو.
    از سر تا پا
            دیگر  رویین تن ی:
            ای نبض سرخ...
     
     
    10.24- پرسش.
     
    مگر این خورشید
    ناگهان در یک آن ظاهر شد؟
    مگر این امروز، با شعاع تند روز:
    در یک آن پیدا شد؟
    این امروز، این خورشید، این قمری، این هر چیز:
    جز این است که ذره ذره بالا کشانده خود را
    از درون نیستی تا طلوع هستی؟
    مثل امید؟...
     

     

صفحه های مجموعه زن  ...

  1    2    3    4    5    6    7    8    9    10   11    12    13   14

 

صفحه دهم