چرا می کوبد سر را به قفس؟
چرا منقارش آب نمی چیند از ظرف قفس؟
چرا وارونه
نمی آویزد
از سقف قفس؟
چرا با صدای انسانی جعلی نمی گوید هیچ
"بوس بده عشق من!"
چرا ؟
طوطی من
در قفس زرین اش؟...
قرمز و داغ
- این خون نیست-
در کاسه ی دستم
با قلم موی من غرق در آن.
خون چکان نیست قلم موی من
روی بوم.
گل نار اند این ها
پی در پی
از شاهرگ قلب من فواره زدند
رقص کنان از قلم ام جاری شدند:
بوم خالی مرا پر کردند
با صورت تو...
از جهانی به جهانی دیگر
نامیرا
می گذرد نگاه خورشید.
از نگاه خورشید، سنگ سرد سرگردان
مهتاب می سازد
بر شب می تابد.
برکه در تاریکی، ستاره ها را می چیند
می درخشد از دور، در راه ها.
شبنم افتاده، الماسی می گردد بر سینه ی خاک
از نگاه نامیرا.
بنگر به من!...
نام ات
شهد یاس است در کام ام
تکرار تکرار روزهای اردیبهشت
در من
بهار جاودان...
شاد شد
آهنگ شد
ضرب شد
ضرب تند رقص شد
ناله ی لولای در!
تند تند پاشنه های کفش ام
می کوبند روی بام این شهر
پشه ها، پروانه شده ند: همرقص من.
در گودی جای پایم روی خاک
سنبله های گندم سبز شده ند،
ازهمان آغاز نیمه شبی که دیدم
پنهان شدی از تاریکی
و
شکفتی
در بطن من...
فواره ی آب سرخوش
می قاپد
خنده های نور را:
با غنیمت هایش می غلتد
در بستر نرم محبوبه ی شب.
شب عطر آگین می گردد
می گردد
از قرن به قرن
خانه
به
خانه...
چیزی گوشه ی فرش سیاهی می زد
لکه ی بی ربط کبود مثل نقطه.
نقطه ی بی ربط کبود
نقطه نبود
بی ربط نبود:
مورچه بود.
پوسته ی تخمه ی آجیلی را
گرفته به نیش
سنگین تر از وزن خودش
با خود می برد:
از میان همه ی راه های ممکن
از میان همه ی پرز های فرش بزرگ
روی زمین ،
با سماجت
درست
سمت خانه ی خود
خانه ی دوست...
بیا بال بزن
در هوای صبح ام
پرواز کن!
شبنم بچین از دست برگ من.
ارزن بردار از دامن خاک مرطوب ام،
و بخوان:
در گوش من
همه ی آوازت را!
سر بگذار، بی واهمه، شب
بر سینه ی من.
بی آن که خواسته باشم،
ناگاه می بینم
می خواهم نوبهار تو باشم
شب وروز
در همه ی آینده...
آبشار ساقه های نازک سبز
جاری شده ند روی زمین.
دمبرگ ها
برگ های سبز را
در هوا می چرخانند:
مانند دستمال رقص های جمعی
با آهنگ نی انبان های سرخوش باد
همسو با هم.
آبشار گیاه سرسبز،
و بی نام،
با ریشه ی پنهان خود
زیر دیوار بلند سیمانی...
کجاست گلدان زنبق او؟
چشم می گردانم
دور تا دور اتاق
روی میز
کنار طاقچه.
غیب شد آرام آرام
آرام آرام
روز به روز،
بعد از خداحافظی اش،
گلدانش..
اژدهایی با نفس اش
آتش انداخته در جنگل سبز.
صیادی با سلاح ش
تیر باران کرده آهوان دشت را.
موج نجوا کنان
موج ها را می خواند.
قطره اشکی، انگار،
اشک های همدم را.
بانگ بلند آبشار در کوهسار پیچیده.
اشک خواهم شد
یک قطره ی اشک...
سنبله ی آویشن
بذر بارورش را بر می دارد
می آویزد به دامن باد.
بذرهای آویشن می گردند از دشت به دشت
از کوه به کوه
منزل به منزل در خاک:
می جویند
می خوانند
بطن زایای پنهان شده را.
نفس جادوی آویشن
در بر گرفته
همه ی کوهستان را...
همرنگ دانه های قهوه
ته گرفته دیگچه.
بوی تند سوختم، جزغاله شدم،
بر جدار دیگچه ماسیده.
آمده ای
آب می ریزی :
نرم و آرام
بلور سیالی
عریان می خوابد
بوسه زنان روی سوخته...
قانون "همه ی قوها زشت و کبودند"
دیگر
نقض شده:
با بودن تو
قوی سفید زیبای من...
یک و یک
در جوار یکدیگر
تکرار یک هستی دردو نقطه
در یک لحظه!
یک و یک
در کنار یکدیگر
بی نهایت ممتد
بی آغاز
بی پایان
برهنه
تنها
در کنار یکدیگر
دو قطره ی اشک زلال
دو ستاره روی مژه های سیاه دو چشم:
بعد از هماغوشی تند دو عشق
و رهایی در اوج:
رهایی دو قلب
از صفحه ی گرد ساعت
و گریز یک موج...
ابرهای سیاه نیزه های آتش زا را
بر زمین می بارند،
پتک صاعقه های آسمان
بر ساحل می کوبد.
موج هایم دیوانه شده
شیون کنان می چرخند، بی راه نجات،
دور خود.
مثل همه ی طوفان ها
این طوفان هم
پایان خواهد گرفت.
ساحل
سرشار خواهد شد
پر از گوش ماهی های ریز و درشت سفید.
پری دریایی من
از حبس غار
بیرون می آید :
می نشیند بر زورق آب
می خندد در آغوش هوا.
آسمان با چشمان روشن و صاف
به رقص پری ام
خواهد نگریست.
پتک صاعقه ای می کوبد بر شانه ی من.
خود را سرسخت تر
می فشارم به صخره
به سینه ی عشق
در دلم می گویم:
آینده...
در یک آن
اشک های تلخ ام شیرین شدند.
لب های فشرده شده ام
باز شدند
به لبخند.
پرده های تیره
از چشمم افتادند.
در نیمه ی صبح امروز
فواره ی رنگین کمان های بعد از باران
می رقصند
پشت شیشه ی تاول زده از طوفانم.
نا گهان در یک آن:
وقتی که نگاه انداختی
به پنجره ی سلولم....
باد سرد می آید
گرد و غبار خاک را
به اتاق م می راند.
گرد و غبار تیره می نشیند سنگین
روی آینه ام
روی کتاب بازم
روی میزم.
باید برخیزم
سنگین شده ام
باید برخیزم :
پنجره را باید ببندم
باید
روی غبار بیرون...
در زدند؟
در زدند؟
می دوم
به سمت در
باز می کنم
با کلام آمدم!
و هیچ کس!
دوباره یک تلنگر خفه به در
دوباره هیچ کس!
دوباره یک "توهم" ظهور!
دوباره هیچ کس!
به جز
من و صدای ساعت و امید معجزه؟
و
هیچ
هیچ...
پله ها را دویده م بالا
به شماره افتاده ند نفس های من
ایستاده م اکنون پشت در.
چشم بگردان، آخر، سمت در.
قطره های عرق از لابه لای موهایم
می غلتند روی شقیقه هایم.
مرطوب شدند پلک های شورم.
چشم هایم می بارند
می لرزم مثل برگ بابونه ی خودرو میان علفزار دور
زیر باران های پی در پی.
چشم بگردان اکنون سمت در!
سمت در جادو شده ی بی روزن.
من همین جا بودم بی جدایی از تو
قرن ها و قرن ها
با آغاز هر نفس ام
پله های مار پیچ لغزان را
دویدم بالا
با سبد گل های بابونه در بغل ام،
در اشک ام.
نفس ام به شماره افتاده.
گوش می چسبانم به در فولادی
صدای دوری می آید، می گذرد
از فولاد:
صدای نفس های توست
بی جدایی از من
عشق من.
هستی!
هستم!....
آینه ای ست افتاده روی زمین، این آبگیر،
روبه روی آسمان ابری
یک پارچه خاکستری بی رونق.
در به در
از پنجره های دوردست،
پیدا نیست
کش و قوس بازوهای جلبک ها،
پرهای آبی شد ه ی کفتران چاهی،
و تپش های تند و تند آبگیرم
در همآغوشی با خورشید ش
در زیر خاکستر...
جویبار پنهان بودی
زیر زمین:
زیر پیراهن خاکی تن ام
در حصر خشک
زندان تب.
چکه چکه تورا نوشیدم:
شب به شب
شهد آب حیات در ظلمت من.
دسته گل آبی صحرایی
دارد می خندد به تمام زندان ها
به تمام حصر ها:
از طلوع امروز
بی پروا
روی دامن من...
چرا دوباره آفتاب سر زده؟
برای دیدن کدام باغ؟
کدام خاک؟
برای دیدن کدام خانه؟
آشیانه
سفره
نان داغ؟
کجاست خانه ام، کجاست؟
کجاست پنجره ؟
کجا در است؟
کجاست خنده های دختران؟
زمین کجاست؟ آسمان من کجا؟
دوباره لرزه ی زمین!
دوباره مرگ
دوباره خون؟
دوباره بی پناهی تمام زخمیان مان؟
نشسته ام دوباره گنگ میان زلزله
چرا؟
دوباره سر زدی؟
برای دیدن عزای من؟
برای گریه های های های من؟
تمام زخم سینه ام
پراز نوازش سکوت آفتاب گشته است...
صفحه دوم