..........................................................
............................................................
............................................................
زمین کجاست؟
آسمان کجاست؟
ستاره کو؟
چراغ کو؟
شبح چه گونه است؟
بدون شکل!
یک فضای گنگ دودناک!
پر از توهم پدیده های هولناک!
شبح گرفته خانه را.
صدای من نمی رسد به تو؟
شبح ربوده واژه را!
شبح ربوده واژه را،
نه قلب را!
نه دست را!
نه آن چه را که سرنوشت از ازل نوشته است برای من:
خلاف هر شبح،
تپیدن تمام قلب من،
برای لمس دست تو...
چند هزارانم من؟
چند هزاران عریان
پا برهنه
در بارانم؟
چند هزاران چشم ام؟
ناپیدا زیر شرشره های باران؟
چند قلبم؟ چند روح؟
چند سرما زده ی بی نان ام؟
چنگ فرو برده ی چندین ام من،
در میان زباله در یخبندان؟
در شهر بهشت موعود شما؟...
دوباره شاخه ها جمع نمی شوند.
تن ستبر این بلوط:
درون دانه ی بلوط
نهان نمی شود دوباره
زیر خاک.
حیات من! تو آمدی!
تو آمدی و نطفه کاشتی
بدون بازگشت:
درون بطن من...
جوهر سیاه است.
کلماتت
عشق من!
لبریز از خورشیدند،
به هر رنگ که باشد خورشید
روی برگ تاریخ...
نقطه. سر خط:
خط تازه در صفحه ی تو چه در بر خواهد داشت؟
کلمات تاریک؟
مانند سنگ های لغزان در مسیر خانه؟
در شب طوفانی؟
یا
کلمات روشن؟
مانند قطره های زلال روی سیم برق
در صبح بارانی؟
در صفحه ی تو:
پایان
و
آغاز...
داشتم مویم را می بافتم.
داشتم رژ گونه می مالیدم.
داشتم کفش همرنگ لباس ام را
پا می کردم.
دیر شد!
پا برهنه،
با موی ژولیده،
با صورت خیس از عرق،
از میان صف ماشین های دود آلود،
می دوم
تا جای قرارم با تو.
صبر کن!...
ابرهای عقیم تیره
گرفتند خورشیدم را.
چشمانم دو دریاچه ی شور اند
در حسرت نور
سرگردان
در میان سرآب آسمان.
پس این چیست؟
بر مژه هایم، این چیست؟
این رشته ی آذین بسته
پاک و زرین
همچون هزاران هزاران
خورشید...
میان کوچه ی تنگ
صدای برف،
صدای پای سبکبال برف می آید.
هوای سخت مه آلود،
پشت پنجره هاست.
چراغ های روشن یک راه،
پیش چشم من است:
چراغ های کوچک کوچک
چراغ های قشنگ...
اکنون
فقط
زیر سرانگشتانم
انحنای شگفت انگیز حرف ها را در می یابم.
معنای حرف، در عبارت می آید
و
معنای عبارت، در متن می آید
و
معنای متن،
در آخر هر فصل
مشخص خواهد شد.
معنای فصل: پایان کتاب.
اکنون
فقط
در ظلمت نابینایم
انحنای غریب حرف ها را
زیر سرانگشتان لرزانم می بینم!
در کتاب باز- یا بسته ی – تو!
بگیر دستم را
بخوان در گوشم
نجوا کنان
معنای شگفت انگیز لب هایت را
پیش از پایان کتاب...
پاهای برهنه می گردند روی خاک
دست های باریک
شاخه های خشکیده ی بی برگ، انگار،
در سطل زباله می جویند
سیبی را نیم خورده
ذره ی نانی را پرت شده.
تک به تک
مانند قطره های اشک من
بر زمین افتاده اند، شاخه های شکسته در شهر.
ریشه های درختان، اما در این شهر،
با ناخن می کاوند
می خراشند زمین سرد را
بی توقف شب و روز
دنبال آب
تا اعماق...
شن ها زیر قدم های ما گود می افتادند.
باران می آمد.
باران می آمد ردّ پای ما را پُر می کرد.
مهتاب می تابید.
مهتاب می تابید جا به جا
در گودی ها
در شنزار
جای قدم های ما.
بی نوسان در میان کلمات،
می فشارم دستت را
روی قلب شادم.
تابان است راه رفته ی ما:
روی سیّاره ی شن...
این زمان است که دارد تک تک می گذرد؟
یا صدای کفش رهگذری ست در کوچه ؟
کوچه ی دود؟
یا صدای قدم بی وقفه ی پای نور است
روی ورق سبز بنفشه
کنار باغچه؟
باغچه ی خواب آلود؟
از کوچه ی پرچاله ی دود
از خاک بی رمق خواب آلود
می گذرد:
رهگذری؟ یا پایی؟ یا مهتابی؟
یا می گذریم: این خود ما ییم که داریم آرام می گذریم؟
این خود ما:
در هم تنیده
مثل ذره های نورانی نور
رد شده از زندان ابرهای تیره
روی ورق سبز بنفشه، درآغوش هم...
و بُرد
بُرد:
ناگهان
تمام قصر کهنه ی کپک زده
فرو نشست روی خاک .
چه کرده موریانه با سلاح آرواره اش؟
به جزجویدن تمام پایه های کهنگی؟
همیشه
خُرد،
خُرد؟
درست مثل من با تمام شعرهای کوچک ام؟...
غوره سردی زاست
مثل دوری.
و
مویز گرمی زاست
مثل دیدار.
تا حد مرگ سردی م شده.
یک دانه مویز
به من می بخشی
عشق من؟...
خاک نبودم که قادر باشم
هموار کنم راهی را
تنها کوشیدم
روی این سیاره
خار نباشم
بر سر انگشتان نرم عشق...
گرگی نبودی که بقاپی صیدت را.
ببری نبودی که خونین کنی راهت را.
وچنین شد که نامت شکفت
عشق من
مثل گل سرخ جاودان
روی لب های کبود زمان...
گرد نرم بلور
از شیشه ی سقف ابری
بی صدا می ریزد
به درون آبگیر.
گرد نرم بی وزن.
خانه های گت و گور خوابیده ند
در حاشیه ی دورا دور.
ماشین ها قوز کرده در جا
افتاده ند بی آمد و شد
بی رویا.
گرد نرم بلور
از قلب ماه می جوشد
به درون آبگیر می ریزد:
لبریزشده از خواهش
می نوازد
می بوسد
انگارکه عشق عظیمی که آگاه شده:
تن پاکی در آغوش عشق زندگی می یابد.
می جنبد آبگیرتیره
دور از دید،
در میان تاریکی:
با هزاران هزاران درخشش
مثل الماس
مثل اقیانوسی در تابش ظهر خورشید...
دور تا دور حیاط
تاریکی می کوبد بر طبلش
نا موزون.
کلمات از میان لب ها بیرون می آیند،
بی رمق می افتند،
پشت پنجره ها.
آیا صدای تو را باز خواهم شنید؟
می بندم چشمانم را،
دستت را می گیرم می فشارم بر سینه ی خود،
می خواند با پژواک بی پایان،
نبض آبی تو در قلبم.
لب می بندم
بر لب هایت...
اگر
تنها اگر
یک مربع یک دایره ی پنج ضلعی باشد:
من
از تو
جدا خواهم شد...
و تمام حرف هایی که من می شنوم
همهمه ی بی مفهوم باد شدند،
بی هدف
پرسه زنان
روی لب های خشک جنبان
در سرآب دنیا.
تمام حرف ها
و تمام حرف ها،
مگر افسانه ی تو...
نیلوفر آبی می شد
خار باشد آیا؟
بخروشد آتشفشان
یا بکوبد مشتش را بر زمین و زمان
سیل گدازه بیاید یا طوفان،
نیلوفر آبی،
نیلوفر آبی خواهد بود
بر سینه ی سبز آبگیر.
هم چنان نیلوفر...
صفحه سوم