---
تا ابد می تابد مثل امشب ماه کامل
بر صورت ِ ما
بر بوسۀ ما
گرم در آغوش هم .
تا ابد ماهِ کامل می پاشد
نقره های پس اندازش را
پیش پای گل مروارید عشق ما
بر روی زمین .
و زمین ؟
چیست زمین ؟
- آب و خاک ؟
زادگاه و وطن ؟
این تبر ؟
این تبر سخت و درشت ، مثل صلیبِ شکسته
تاخته ، سوی ما ؟ –
آه ! اگر بگذارد ...
---
به تو دل دادم
مثل لوحی که بر آن چیزی نیست
و دل می بندد ، به تمامی ، به نقش قلم
- مثل لوح ساده –
به تمامی
پُر شد هستی ام از نقش تو .
مثل کوهی که پُر از
نقش قلم خورشیدی ست .
مثل ساحل
که پُر از نقش قلم دریایی ست .
مثل دیوار غار
که چیزی نبود جز یک دیوار ،
پیش از اثر آن نخستین قلم جادویی
در سینۀ او ...
---
جویبار اشکم می جوشد ،
می نویسد نام تو را
با جوهر نامریی یاد
بر صورتِ من .
نقش تو
پی در پی
موج به موج
می نشیند در چشمانم .
مثل آینه ای در باران
- از درون قاب ام ، از پنجرۀ این زندان –
می نگرم به صورتِ شیرین تو ...
---
در مسیر " توچال "
ایستاده اند به صف
دو به دو
مأموران ،
مسلح ، با همۀ تجهیزات ،
کامل ، بی حرف ،
بی لبخند
انگار بیگانه
- انگار مسلسل های خودکاری
آمادۀ شلیک به سوی دشمن
در جبهه –
در تمام مسیر " توچال " .
چند ، چند ، مردمان می آیند
با نوزادان در کالسکه ،
به تماشای چمنزاران سبز خود
به تماشای شقایق های سرخ خود
به تماشای قرنفل های دشتِ خود
در میان هزاران گل زرد خودرو
در خاکِ خود
در شهر خود .
مردمان می آیند به تماشای اردیبهشتِ زیبای خود
که رسیده از راه
و نشسته
روی دامن زیبای کوه ،
نرم و دلکش
بی هیچ سلاح .
خیل مردم می آیند به سمتِ " توچال "
انگار به دیدار دوست
انگار به دیدار خود ؛
در سکوتِ سنگین
آمیخته با همهمۀ آبشار بزرگی که فرو می ریزد
از صخره ،
انگار سِیل ...
---
برداشتِ من
مختصر از دشتِ تو
چیزی نبود
جز یک گل :
همیشه بهار .
همیشه بهار ،
و درخشان :
یک خورشید در مردمکِ چشمانم ...
---
برهنه
رقصان
ساقه ، ساقه ، شقایق
در هوای آزاد ، در مسیر بهارند ...
مثل آتش
مثل مشعل
یکسر روشن
در تمام این باغ ...
تا رسیدن به دشتِ اردیبهشت
ساقه ، ساقه شقایق های پُر آتش
از چه راهی گذشته اند ، مگر ؟
به جز آن راه سیاه تاریک
آنطور
زیر زمین ...
---
باردار از هستی تو
در فضای موجود
می گردم
می گردم
و می گذرم از کنار دیوار پَست ،
و قوطی های خالی نوشابه ، کبود
تَل انبار شده روی هم
متوقف شده در مسیر بازیافت .
نسترن های اردیبهشت
بالا دویده اند از دیوار
باز شده اند
می خندند
با قلقلک بازی باد ...
- دوتناقض ؟ یعنی بی آشتی ؟ تا ابد بی آشتی ؟ -
چه چیزی حقیقت دارد ؟
نشترن یا دیوار ؟
گل یا خار ؟
چه چیزی حقیقت دارد ؟
این بهشتِ درون
یا این بیرون ؟ این دوزخ ؟
لبریز از تو ،
لبریز از نطفه های همیشه بهارت
می گردم
می گردم ،
پوشیده با عطر تو
پوشیده با آبِ تو
که مرا پوشانده
همچون سپر چشمۀ آبِ حیات
از سر تا پا ؛
و می گذرم از حیاتِ بیرون
- از یک دوزخ به دوزخ دیگر
انگار بیرون از ما –
می گذرم
و زمین – کوچک ، کوچک –
زیر قدم های حیران من
دارد می نوشد قطره های تو را
و ذره ، ذره ، می پذیرد در خود
و به خود می گیرد
رشته های نقره ای موج تو را
عشق من
جاری شده از گیسو و پیکر عریانم
جاری شده از چشمان و بند بند انگشتانم ...
---
سایۀ لرزان گورکن و بیلش
دور خواهد شو .
دور خواهد شد صدای نعلینی
که کشیده می شد با بی قیدی روی خاک .
تو از قلبِ من می پری بیرون
دست هایت را – مثل ریشه های گیاه پنبه –
می کشانی به سمتِ تاریکی من
چادرم را بر می داری
جورابِ ضخیمم را می کنی از پاهایم
دستکش ها ومقنعه و روپوشم را
دور از تن من ، دور می اندازی
و حجابِ ماسیدۀ اشکِ مرا
با بوسه ، از صورتِ من بر می داری .
برگ های میخک ، نزدیکِ ما
نخودی می خندند ،
و تپش های تو
روی تن من
بدنم را می پوشاند
با همۀ گلبرگ میخک ها ؛
بر فراز بیل خون آلود کنار نعلین ،
در عکس کهنه ...
---
اسمش یادم رفت .
رنگِ موهایش
و همین طور
لحن صدایش ،
با همۀ لحظه هایی که فرو ریخته بود
- آوار آوار – در خانۀ من .
و خانۀ من
باقی ماند
با سنبلۀ های کوهی
که هزاران سال پیش
هدیه دادی
تو به من ...
---
به من اضافه می شوی
مثل آواز بلند بلبل
که اضافه شده است به صداهای مغشوش حیاط
مثل پَر ابریشم
که اضافه شده است به تک تکِ نخ های پود .
مثل گل سرخ انار
که اضافه شده است به شاخۀ سختِ پُر خار .
و من وتو
کنار همدیگر می نشینیم
روی قالیچه ای از ابریشم
زیر درختِ انار
در میان غوغای قشنگ بلبل ؛
بی آنکه
بدانی
حتی ...
---
دریچه های چشم تو
روبروی چشم من اند .
به جهان تازه می نگرم
روشن تر
زیباتر ...
تغییرپذیر
- اما بی جدایی –
با من
آمیخته ای ...
---
من و سایه ام
با هم از خواب پا شدیم .
من وسایه ام
با هم از پیاده روها رد شدیم .
من وسایه ام
با هم از شاخه های توت
توت چیدیم .
من وسایه ام
با هم از صبح تا غروب
توی شهر گشت زدیم .
من وسایه ام
دوباره با همدیگر خوابیدیم ،
بعد از اینکه
همه دیدند که من
با خورشیدم
روز و شب ...
---
با یقین کامل می دانستیم که خدای مطلق ، بُتِ ماست
و بُتِ ما قربانی می خواهد .
با یقین کامل می دانستیم که زمین صافِ صاف است
و خورشید سیّاره ای ست که به دور زمین می گردد .
با یقین کامل می دانستیم که درمان طاعون سیاه
سوزاندن یک ساحره است در آتش .
با یقین کامل می دانستیم که انسان سفید
برترین انسانهاست
و گوسالۀ زرد طلایی
برتر از هر انسانی ست .
از کجا می دانستیم که – یقینأ – چه چیزی را می دانیم ؟
---
چه کردی با من ؟
لفظ به لفظ
دانه
دانه
همچون بذر گیاه
نوازش کنان
در هستی من لغزیدی ،
و بشارت دادی بهار شیرین را
با زبانت
با من ...
---
عشق تو
هم
در قلب من شاید اضافه باشد ؛
اما درست مثل حروفِ اضافه :
مثل حروفِ " و " ، " هر " ، " که "
که مابه ازایی ندارند در جهان واقع
و اگر آنها را حذف کنیم ، حادثه ای پیش نخواهد آمد
جز اینکه
همۀ معناها از هم می پاشند ...
---
وصلم به تو
با سخت ترین نوع ریسمان
با ریزترین موج های نامحسوس
اما موجود .
موج هایی که از دیوار بمب های اتم
و کورۀ آدم سوزی ،
رد شده اند .
موج هایی که حتی از بُت های کالا – پول
رد شده اند ؛
و دوباره ، دوباره
گلوی خشکِ تُنگِ مرا
از آبِ چشمۀ شیرین تو
پُر کرده اند .
تو سرشته شده ای با ذراتم .
انگار از آغاز
انگار دهانی هستی ، من گوش تو
یا دهانی هستم
و تویی
گوش من .
های و هوی طوفان ها بیرون اند
بیرون از رابطۀ پنهان گوش و دهان
در من و تو
در انسان ...
---
نان بود خندۀ تو ؟
عشق من ،
یا آب بود
یا هوای تازه ؟
که به من هستی می بخشید
مثل عطر یاس
راستین
از ته دل
خندۀ تو ، بی نقابِ خنده .
- و نقابِ خنده !
مثل فشفشه های فرمایشی
که نقاب ِ جشن را روی جای مُشت ها ،
بر صورتِ غمگین شهر می کارند .
جشن های دروغین شرم آور را
زیر سایۀ مردان مسلح
از ساعتِ 9 تا ساعتِ 10
طبق دستور ! –
هوای تازه ست خندۀ تو
قهقه های بلند از ته دل .
یاس شیرین من ، ای شیرینم ، شیرینم
از یاد مبر خنده های زیبایت را .
از 9 تا 10 می گذرد .
من می روبم جوی های شهر را
نسترن های قشنگ می نشانم در کوچه
کاج های بلندِ حقیقی
استخر پاک
با قوهای سفید
و مرغابی ها
در میان استخر ، فوارۀ آبِ تمیز می گذارم
که هزاران رنگین کمان با هر قطرۀ آبش
به زمین بر می گردند
بر سر و صورتِ تو می ریزند
و تو را می خندانند
با بازی خورشید بهار بر مژگانت
و بر سینۀ من :
داغ دار و سنگین اکنون این گونه
دور از خندۀ تو .
قهقه های بلند
راستین
بازیگوش
شادِ شاد ...
---
جوجه های محبوس در حصار تخم مرغ
با همان نُک های نازکشان
ضربه زدند به دیوار حصار ؛
راه پیدا کردند
به حیاط بیرون .
و حیاط بیرون را
با غوغای جیک و جیک های بی وقفه شان
دگرگون کردند ...
---
لغزان روی هم
با هم سخن می گویند لب های ما
بی هیاهو
پُرشور .
از کجا آموختند لب های مان
این زبان شیرین را
این زبان شاد را
بی کلام زهرآگین
همچون زبان صبح اردیبهشت با زنبق
همچون زمزمۀ آهنگِ بی پایان
همچون سرخوشی موج عطری که رها و آزاد
همآغوشی ما را در بر می گیرد
عریان
در خانه
در بیداری .
با هم سخن می گویند لب های ما
بی جدایی از هم
پاک در آغوش هم
همچون شبِ اردیبهشت
و گل نیلوفر آبی
در قلبِ شب
عریان
در خواب ...
---
می ترسم
از هاشور اشک های خونین بر صورت مان ، در همه جای زمین
ضربه ای تلخ تر از چنگِ یک گربه روی پلکِ خواب .
می ترسم
از شکستُ زورق عشق در همۀ دریاها
حادثه ای تلخ تر از گم شدن زیباترین مروارید
حادثه ای تلخ تر از گم شدن همۀ گنج های تاریخ
در یک مرداب .
می ترسم
از خرد شدن ، خاک شدن ، زیر سقف آوار
فاجعه ای تلخ تر از انفجار همۀ پنجره های دنیا
تلخ تر از خاکستر شدن همۀ ظرف های بلور دنیا
پخش شده در سکوتِ هوا .
می ترسیم
مثل یک ترسوی مادرزاد
و به تو می چسبم
در میدان
با تمام قلبم
با تمام تنم
نزدیک تر از دوقلوهای به هم چسبیده ؛
رو در روی عربده های چرکین
که پرتاب شده سمتِ سیارۀ ما
سمتِ ما
از گلوی هار " کیکِ زرد " ...
---
بهتر از هر بطری ، هر حلبی
ما بطری شده ایم و سَر بطری .
با هم
عشق من
غول آدم خوار جادو را
بی شاخ و دُم
در حبس می اندازیم
دور نگه می داریم – تا ابد –
از خانه ؛
جفت و جور و نشکن
و این بار
بی فریبِ جدایی از هم ...
---
نیمکت :
گرم
شناور
در امواج بعد از ظهر تابستان
و نفس های چمن زار پُر
آب خورده با چرخش فوارۀ پاک
روی تن اش ؛
و شناور
آرام
در نفس های همآغوشی بعد از ظهر تابستان
با چمنزار سبز
- در هر دانۀ برگ
در هر ذرّۀ نور –
یک جزیره
شناور در آمیزش ژرف هستی با هستی ؛
ما ساکن آن :
" تو "
با
" من " ...
---
فکر دارم
حس دارم
ایمان دارم
یا ندارم
به چیزی ؛
مثل یک شخص .
و یک شخص
که این همه کار عظیم ، در هستی او صورت می گیرد
یک جسم است
جسم زنده
و نه چیزی به نام روان یا روح ناپیدا .
محکوم نکن جسم ام را ، روحم را
به اسارت
این سان
در پوستِ بادنجان ...
---
خاک نریزید روی جسدم
بی تابوت
بی کفن
بی حجاب و روپوش
مرا بگذارید روی خاک
تا به جبران هزاران هزاران
روز بی نورم
خورشید بتابد یک بار
بر اسکلت استخوان های من:
پوک شده در حصار این نای سیاه.