---
چه خوبی!
چه عزیز !
آه !
خورشید من
که دو دستِ سرد مرا
همچون کاسه ی دست فقیری ، لرزان
بر در خا نه ی تو
پر کردی
بی تردید
لب به لب از بوسه ی مهر ...
---
در تمام زبان های جهان می گردی
تا به من شرح دهی
- فردا ، یعنی چه ؟
بیهوده ست
بیهوده ست این تلاش جانانه ی تو ،
زیرا من معنی فردا را به همان اندازه می فهمم
که نوزاد نحیفی در گهواره
ونگ زنان ، تشنه ی شیر ،
" فردا" را می فهمد:
من
من
تشنه ی تو
تشنه ی لبخند تو
در حیا تی که همیشه فقط " اکنون" است ...
---
بی آن که بگویند
همه می دانند
همه ی پَرهای جوجه های قشنگ می دانند:
در حبس قفس
بوسه نزد آسما ن و آفتاب
بر صورتشان ...
بی آن که بگویند
همه می دانند
همه تا اعما ق قلبِ خود می دانند :
چیزی کم است
در درون قفس
چیزی گم
مثل جنبش خون در رگ ها ...
---
در حافظه ی چشمانم
هم چنان باقی مانده
لحظه های سیا ه دوری
بی دیدارت .
در حا فظه ی لب ها یم باقی مانده
لحظه های خشکِ خون آلود
بی لب هایت .
در حافظه ی دانه ی من باقی مانده
لحظه های تلخ پوسیدن در گلدان
دور از تو
دور از تو
بی آبت .
در هستی من پنهان است
لحظه های آن مرگ .
جدایی؟ دیکر نه! دیگر نه !
من به تو می چسبم ، با همه ی حافظه ام
در هر خا ک
در هر خا ک
مثل گیا ه عَشَقه
چسبا ن به تن زنده ی کاج ...
---
اوج می گیرد ، فواره ی آب
و به شکل هزاران قطره
سرشار از رنگین کما ن خورشید
پر هیجا ن
به زمین برمی گردد، می آمیزد
با چمنزار سبز ...
این ها هنوز
آن نخستین رنگین کمان ها ی نخستین لحظاتِ صبح اند ...
---
می جنبند چین های بلند پرده،
خش خش بازی چین ها و با د
در اتا ق ساکت می پیچد.
آبشار لطیفِ آفتا ب ،
از زیر دامن پرده
جسته، می غلتد
روی فرش .
غنچه های بی خار ، بر نقشه ی فرش ،
از قلقلکِ نور درخشان صبح
سرخ شدند ، می خندند ...
نسیم شیرین مهر ،نزدیک آمده است ،
بعد ازهمه ی هفته های سوزان تیر...
زمین می گردد ...
---
مرگ سراغم آمد
با صورت پنهان شده زیر نقاب سیاه
مثل یک دزد ،
در یک شب .
تو ، هم آن دم از قلب من بیرون جستی
و مرا از چنگش بیرون آوردی
با یک جنبش
مرگ گریخت ؛
مرگی که گمان کرده بود
به شکا ر تنهای بی رمقی
دست پیدا کرده ...
---
پناهم دادی
در نگا ه پرمهرت
قلبم را
پنهان کردی
در قلبت
از چشم سنگی من جا ری شد
قطره
قطره
اشک زلال ...
---
----------------------------
----------------------------
----------------------------
---
----------------------------
----------------------------
----------------------------
---
----------------------------
----------------------------
----------------------------
---
----------------------------
----------------------------
----------------------------
---
----------------------------
----------------------------
----------------------------
---
----------------------------
----------------------------
----------------------------
---
شیری
آبی
در کامم .
تو را می نوشم
شیرین و پاک.
جان می گیرند پرزهای زبا ن خشکم
و گلویم
از تو :
همچون قمقمه ای
پر شده از موج آب تازه
لبریز شده ...
می لغزد رشته ای از موج تو
روی پوستم
می پاید در گودی نافم
آرام .
و مرا - همچون جنینی پیوسته به تو –
زنده نگه می دارد
این رشته
این رشته
در حفاظ بطن عشق
جاودان
در همه ی دنیاها ...
---
----------------------------
----------------------------
----------------------------
---
خشک شده
می افتد روی تخت زمین :
پر با ریک گیا ه
تشنه ی دیدار آب ...
آه ! درست مثل من ،
که می اقتادم روی تخت
افسرده
آن روز ها و شب ها
وقتی که تو را کشف نکرده بودم
در قلبم ...
---
درد می کشم
داد می زنم
گریه می کنم
درست مثل این که خون من
درست مثل این که قلب من ...
خدای من !
همیشه ، تا ابد
تو
در
منی ...
---
قطب نما ، می گردد
و سر انجام در آغوش قطب می افتد
لرزان از هیجا ن
هر کجا که با شد
با هر فاصله ای
هر سدی ...
مثل ما عشا ق :
قطب یکدیگر
قطب نمای یکدیگر ...
---
بگذار پیش ات باشم
بگذار هستی پیدا کنم پیش تو
با نگاهت بر صورت من
با عبور سر انگشتانت بر پیکر من ...
و بدینسان با تو
و بدینسان از تو
شکل بگیرم ، آرام ،
و معین با شم
همچون فانوسی ، یا شمعی
در موم فضا و زما ن بی شکل ...
---
به تمامی
لبریز
جا مت را پیش آوردی
لب به لب
نوشیدم
جا ن گرفتم
و جها ن را دیدم :
رود پر آب ، شاد و سرخوش
آواز خوان
بر سینه ی خشک زمان
جاری
پیوسته ...
---
آتش را ازبیرون
کار نگذاشته اند درخورشید.
می تپد در سینه
- در درون درون سینه -
قلب خورشید:
و جهان مرا می نوازد
چنین
مهربان و سخاوت مندانه
هر کجا که باشم ...
---
اشک می ریزم
اشک های مرا می بینی
می آیی
صورت غمگینم را
در میان دست های گرمت می گیری ،
می نگری در چشمانم
و نگاه پرمهرت
از پشت پرده های تاریک اشک
درژرفای مردمک های من می ریزد.
انگشتانت می چینند اشک های تلخم را .
می فشاری مرا
بر سینه ی خود
و تپش های قلب داغت
قلبم را به تپش وا می دارند :
مثل یک قلب
یک قلب در سینه ی عشق ...
می بینی ؟
فاصله ها دور نکردند تو را
هرگز
از من ...
---
سخن می گویند رگ هایم
و قلبم .
گوش بگذار روی این قلب
و بشنو
نامت را در خواب و بیداری
گردش کنان
در تن من .
تو دریایی
و تمام رگ های پیکر من
به تو می پیوندند .
گوش بده به صدای دریا
و بشنو
هلهله ی جاودان خود را
آوای رودهای جاری در یک دیگر را
واژه های راستین و ژرف رودها را که گذشته اند
در بستر رگ های تن
از بیابان های کلمات کاذب .
پشت سر می ماند واژه ی تلخ جدایی .
بیا !
نامت را می خوانند
همه ی روزنه های پوستم
و بطنم :
همچون گلدانی یا خاکی
که فرا می خواند
بی پایان
ریشه ی زنبق را ...
صفحه هفتم