---
ممنون از دعوتتان !
اما ، دوستان !
ما دوست نداریم قدم بگذاریم
جای پای کسانی که با ثبت دروغ به جای حقیقت ،
پله های ترقی را طی کردند
و بالا رفتند .
بالا رفتند
و به اوج یک برج رسیدند
که چیزی نبود ، جز یک حجره
- فرض کنید از الماس –
اما ، بی هیچ راه
جز جنون تنهایی از سوت سکوت
و سقوط آزاد
از وحشت تلخ کابوس :
دور از نوازش های دست های انسانی ،
دست های حقیقی ...
---
در غاریم
کنار آتش .
میوه های بلوط جنگل
پوست می اندازند ، روی شعله .
بوی چوبِ داغ کاج
در فضا می پیچد .
مارها و عقرب ها دور شده اند .
ما نزدیکِ هم ایم .
در پناه اجاقی که روشن کردیم
با سرسختی .
دستت – شانه –
در جعد موی ژولیده من می گردد .
و نگاهت – مشعل –
بر تنم می تابد ،
از دهان دهلیزم ، به درون مبهم من
می لغزد .
به هم می پیچیم
مثل فضا و عطر کاج .
نزدیک ، نزدیک تر :
روی دیوارۀ سنگی ، ببین :
سایه های دو عریان
دو چشمۀ پُر
در هم می ریزند
روشن
روشن تر ...
---
هنوز ندید بدید !
هی بگیرید ! ببندید !
و هنوز به این پرسش :
که اصلأ چه شده ؟
اصلأ
یک کلمه از یک شعر ، گوشۀ یک صفحه
به کجای دنیا ، با این عظمت ، با این همه حرف
برخورده ؟
اصلأ
به کجای کارهای عظیم جهان برخورده ،
یک بوسۀ خاموش دوست
روی پیشانی دوست ؛
آن هم دورادور
روی یگ برگ ؛
مثل بوسۀ نرم زنبق ، روی لب های باد
کنج یک باغچه ...
---
بی درمان
و مسری ست :
تپش قلب
از قلب به قلب .
خواهش تن
از تن به تن .
مثل شعلۀ شمع روشن
که در می گیرد ، در سَر شمع خاموش ؛
راستی !
خوشبختانه ...
---
داشتن !
یعنی سند و مُهر و امضا
در یک محضر ، روی یک کاغذ ؟
مثل داشتن یک خانه ؟
یا داشتن یک چهارپا ؟
با نشان داغی روی کتفش یا کفلش ؟
آیا آنوقت ، همدیگر را خواهیم داشت ؟
مثل حالا که چنین یکدیگر را دوست می داریم
- یک انسان ، یک انسان را –
اینطور عمیق
در همۀ رویاهای پنهان مان .
اینطور آزاد
و زیبا ...
---
تا می شنود بوی گل را
حتی پیش از دیدن او ،
با تمام وجود – صادقانه ، بی تاب –
از لانه پَر می گیرد ؛
و به به سمتِ جایی می راند که نمی داند هیچ
آیا هیچ است
یا گلزار موعودش ؟
-چه قدر مثل انسان
که
تا
می شنود نام عشق را ...
---
ما دوباره باز می گردیم
در شقایق های ناخوانده
مثل همیشه
بی دعوت .
مردمان ، ما را می نگرند
مثل رویایی که
به حقیقت پیوسته
ناگهان
در این خاک ؛
مثل اکنون
آتشین
و عاشق
پیش هم ، نجواکنان در گوش هم ...
و درست مثل شقایق هایی که برگشته اند
آتشین و عاشق
در جهان هستی ما :
بوسه زنان بر گونۀ هم ،
از میان سیم های خاردار ...
---
فراموش شدم ؟
همچون گوشۀ یک برگِ خشک ،
در میان هزاران برگ دیگر خشک
در پاییز ؟
همچون " قطره اشکی در اقیانوس " ؟
یا همچون جسدی پوسیده
- تبدیل شده به اسکلت موجودی ، که زمانی انسانی بود –
در میان هزاران جسد گمنام پوسیده ، در یک چاله :
فراموش شدم ؟
همچون یک چاله صاف شده با بتون های کبود یک جبار ،
در حومۀ شهر ؟
فراموش شدم ؟
همچون کبریتی افتاده ، در چاه نفت ؟
تکرار کن نامم را
در رویایت ، در خوابت .
من می شنوم آوای تو را
از فراز مرزها .
من می شنوم نفس های تو را ، با همۀ ذرّاتم
در همهمۀ گنگ تاریکی ها ؛
آنگاه که نام مرا ، بر زبان ذهنت می رانی
حتی خاموش .
تکرار کن نامم را .
از نفس های تو ، جان می یابم
بر می خیزم
و تو را ، بوسه زنان
با همۀ آغوشم در بر می گیرم .
و تو را ، عشق تو را ، و زمین تو را
محفوظ می دارم ، در پناه بازوهایم
از تیررس واژه های خونین جدایی
از تیررس نیزه های آلوده به زهر جنگی .
محفوظ می دارم قلبت را ، از هجوم برهوت
در پناه قلبم
در قصر عشق
و این بار
و این بار
بی هیچ مرز
تا ابد
عشق من ...
---
غوطه بخور در بطنم
داغ و زنده
خون من ، شریان تو را می خواند .
بازی کن با لبان صدفم
بافت های ژرف پنهانم
شیرازۀ دست تو را می خواهند .
...
زیرا آنگاه که پیمان می بندند تن های ما ،
پیمان می بندند قلب های تنهای مان
پیمان می بندند روح های گدازان مان .
و آنگاه ، پیوند می یابند
- پیوند
و معنا –
برگ های پریشان داستان زمان
در کتاب درخشان عشق ...
---
برگ ، برگ
شعر هایم ، پله هایی هستند
برای گریز از حبس حجره های احکام ،
و رسیدن به عروج
در بستر تو
در آغوش تو
با بازی شیرین یک سیب سرخ
روی لب های ما
برهنه
در اوج ...
---
با فاصله از هم
در غروبِ اردیبهشت می گردیم ، در خیابان شهر :
شهری که در آن محکوم شدیم
به نوازش نشدن
به نبوسیده شدن ،
شهری که در آن محکوم شدیم به جدایی از هم
به دور شدن ...
کنج خیابان ، درختِ بید مجنونی سبز شده .
موج باد ، می رقصاند بیدِ مجنون را
می آید سمتِ ما ،
می گردد دور تو
و هوای تنت را بر می دارد
می پیچد
دور من ؛
از یقۀ روپوش سیاهم می گذرد
می لغزد روی پوستم :
و تو می لغزی روی تنم
با نفس های بلندت
با هوایت
آغشته به عطر برگ های مجنون
با تمام نورهای خورشید ، با تمام تنت
در واقع .
در غروبِ اردیبهشت ،
در خیابان شهر ،
شهری که می خواست ما را محکوم کند
به جدایی از هم ...
---
ریشه کُن
در تن من .
باز و باز
از پراکنده شدن
از بیابان شدن
حفظم کُن .
بارور خواهم شد با نوازش های ریشۀ تو در بطنم .
بارور خواهم شد با جنگل تو
با ترنه های برگ های بسیار تو
در بهاران مان .
و سیلاب
هیچ سیلابِ سیاهی ، دیگر ،
قادر نخواهد بود ، فتح ام کند .
نزدیک بیا !
مثل زمین ، عریان شده ام پیش تو .
نزدیک بیا ،
پس بزن پردۀ تاریکم را
ریشه ات را بلغزان
تا ژرف ترین هستی من ...
---
می مانم پشتِ این دَر
تا ابد
- عشق من ! –
مثل یک کُپۀ گچ
مثل یک تودۀ سنگ
مثل قلبِ عاشق
- جادو شده با عشق تو –
تا باز کنی قفل دَر را ...
باز کُن قفل دَر را
بگذار بیایم پیش ات .
بگذار نوازش کنم با سرانگشتانم ، با لب هایم
صورتِ شیرینت را .
بگذار احساس کنم طاق زیبای ابرویت را ، مژگانت را ،
و خطوط عمیق زیر چشمانت را
- جایگاه زلال اشک های پنهانت
دور از چشم من –
بگذار بنشانم ، بوسه های تنهایم را
- همچون هزاران زورق با هزاران بادبان سفید و زرّین –
در بستر رود اشک هایت ،
خاموش .
دوستت دارم باز .
دوستت می داشتم
در تمام لحظاتِ جدایی هایت .
پایان می یابد این فرصت ، فرصتِ هستی ما ، روی این خاک .
بگذار بیفتم در آغوش تو
همچون پَر خشکِ برگی
در آغوش رود .
بگذار گریه کنم
گریه کنم
موج
موج
و محو کنم
محو کنم جای تیغ بهشتِ دروغین و خونین را
- پیش از پایان –
از سینۀ تو .
بگذار بگویند هق هق هایم در گوش جهان :
تن نخواهد داد آغوش من به جدایی از تو ،
با نام خدا
- با نام خدایان –
دیگر
تا ابد
بعد از این
عشق من ...
---
سمتِ راسِت من ،
سمتِ چپِ توست .
بهمین علت
وقتی که در آغوش هم ایم ،
بجای یک قلب
دو قلب – بی جدایی از من –
می تپد
می رقصد
در سینۀ من ...
---
آن احکام !
آن احکام !
احکام " مقدس " طنابی بودند
که عشق تو را در قلبِ من
دار زدند ؛
و مُردۀ بی قلب مرا ، انداختند
مثل بمب
در میان جمعیّت ؛
در جمعیّتِ زندۀ شهر ...
---
شاید ، رهگذری
پا بگذارد بر سر گل .
شاید ، باران نبارد
دیگر
بر تن گل .
شاید از منقار لاشخوری
تکه ای از یک لاشه ، مثل بمب ،
بیافتد روی گل .
هر حادثۀ دلخراشی شاید
پیش بیاید ، برای یک گل .
اما ،
اما ،
- در همین منظومه –
غنچۀ گل قادر نیست
که نروید
و شکوفا نشود ؛
مثل زنبق تو
- که شکفت خود به خود –
در بطن گلدانم ...
---
زنبق .
گلدان .
زنبقت را آرام
جا دادی در گلدانم .
سنگ بارید
گلدان ، خاک شد .
گل و گلدان را پنهان کردیم در قلبِ خاک
در قلبِ هم :
و به راه افتادیم
در خیابان های شهر عجیب ،
مثل عطر زنبق ...
---
چشم می دوزیم در چشم هم
- در چشم حقیقت –
زلال
مواج
و درخشان از مهر :
ما
مردم
در این شهر
با لبان دوخته ...
---
یک ، دو ، سه ، چهار ، ...
امّا
قرن ها از زمانی که اتاق ذهنم
این طور ، منظم قفسه بندی بود
می گذرد .
حالا ، انگار ، هرگز این طور نبود .
حالا ، انگار ، از همان لحظۀ اول
از همان لحظۀ نا پیدای گنگِ اول
که مرا
در آینۀ روی کمد
به خود من
نشان می دادند ،
قفسه
و شماره
بیرون از من ، پُشتِ سر من ،
روی دیواری بود که به من کاری نداشت
جز این که
صورتت را نشانم بدهد
که با قهقهه های خنده
و شکلک
بیرون می آیی ،
از پُشتِ همۀ جلدهای سیاه و سفید و زرد و قرمز ؛
بیرون می آیی ،
می دوی دنبالم ،
و مرا می دوانی دنبالت ،
روی بالاترین جای قفسه
بی یک و دو ...
آیا یک عمر ، دو عمر ، صدها عمر
تا دوباره دیدن تو ، باید طی می شد ؟
یا نباید ؟
حالا ، انگار ، هزاران سال است
که دیگر ، این پرسش مطرح نیست .
- اعداد پاک شدند –
دیگر در ذهنم هیچ چیز مطرح نیست ،
جز این که :
بدویم دنبال هم
پُر هیاهو
در تمام حیات ؛
دیگر
بیرون از جلد ، بی شمارش ،
دیگر
دیگر
بیرون از طبقات ...
---
آهسته ست !
تند تر ضرب بگیر !
با ضرب آهنگت
تندتر می رقصند ساق های پایم .
تندتر می گردند پولک های روی یقه ام
تندتر می خوانند قطره های خونم
در رگ هایم .
ضرب بگیر !
تندتر !
مثل آهنگِ ضربِ هستی !
می چرخم ، می چرخم ، پُشتِ سر هم .
- وای ! خدا ! –
رقص های زندانی من
شورش کرده اند ...
---
روی ساقۀ لاله
گلبرگ ها
بازو به بازوی هم
سر بر سینۀ هم می گذارند
و در روشنی آغوش همدیگر می خوابند ،
شب
وقتی همه جا تاریک است ...
زمین ، آن لاله ست
ما ، گلبرگش .
بیا نزدیک تر ، عشق من !
شب شده است ...
---
سرپیچی کرد دستِ من
طی کرد فاصله را
چسبید به بازوی تو .
سرپیچی کرد دهانت ، باز شد به خنده
غنچۀ گل
باز شد
تبدیل شد
به گل سرخ .
سرپیچی کرد پروانه
چرخید دور تو ،
و نشت بر دامن من .
بارور شد بطنم
از هستی تو
از هستی نو .
سرپیچی کرد طبیعت
قلبِ طبیعت
از فرمان پوشالی " ایست " ،
صادر شده از حلق قرون وسطی ...
---
ببخش .
طوفان نبود ،
من بودم که می کوبیدم
با هر سلولم
میلیون ها سلولم
تشنۀ آغوش تو ،
بر
هر
در
فریادکنان با نامت .
من بودم که بر می داشتم
مُشت ، مُشت ، این خاک را
بر سرم می ریختم
می کَندم گیسوان سبزم را
ضجه زنان
خیره بر تصویر لبخندت .
دیروز ، من بودم
وحشی تر از هر طوفان
نفرین گویان به هیولای جدایی
اشک ریز
می زدم ، با سر ، با پا
بر دیوار
دیوار به دیوار ، زندان به زندان ، مرز به مرز
دور از تو ...
---
" اینجا " کجاست ؟
" آنجا " کجاست ؟
و چه مرزی ست میان من و تو ؟
روزهایم بی تو می گذرند
مثل غذای بی طعم
-بی شوری ، بی شیرینی
بی هیچ چیز ، بی هیچ رنگ –
روزهایم بی تو ، بیهوده می گذرند
مثل ظرفِ خالی
خالی
از هر چیز .
این چه مرزی ست میان من و تو ؟
تسلیم نشو به این مرز
این مرز تحمیلی
و تاریک
در میان انسان
و انسان ؛
زیر یک سقف : آسمان آبی .
در یک خانه : سومین سیاره در مدار خورشید ...