---
آن ها
نان را به تساوی
برای همگان می خواستند ؛
نان را ، مدرسه را ، شادی را ...
با هم بودند
با هم رفتند
با هم خاک شدند ؛
و اکنون
از قلب خاک
با هم می نگرند
به شعاع خورشید مهر
برخاسته
از خاور ...
---
برگی بود
یا
پروانه ای ،
در هوای صبح شهریور
چرخ زنان
سبکبال همراه باد
بر فراز سنگفرش کوچه
مثل من
سبکبال همراه تو
بر فراز ویرانه های کوچه ...
---
دوستت دارم ،
یعنی
تو را دوست دارم
یعنی
دارم تو را
همراه من
با خود من
و در من .
یعنی
نبض زندۀ تو
نبض من است ،
زیر این پیراهن
زیر همۀ پوشش ها .
یعنی
دو رود شنگرف
در بستر یک رگ
دو قلبِ پُرشور
در یک سینه
دو مغز بادام
در یک پوست .
یعنی هر قطرۀ من
راه گشوده به قلب دریا ؛
فرسنگ ها دور از زندان
آزاد از یک سلول
سلول انفرادی ،
دور از حبس .
"دوستت دارم"
یعنی
یک رویداد
معیّن
به وقوع پیوسته :
پنجره های بسته ،
باز شده
به حیاط بهار نارنج
و نوازش های نور ماه
روی تن ام .
می بینی ؟ ...
---
نامعیّن باقی می ماند
مرز میان موج و
موج .
نصب سیم خاردار
ممکن نیست
میان موج تو
و
من ...
---
دور از دست ،
قاشق مِسی
در محبس گنجه
زنگ می زند ؛
مثل آینۀ چشم هایم
که زنگار بسته بود
بی تو
در حبس این دنیا ...
---
این عقیده
آن قدر بدیهی ست
- و ساده –
که برای بیان
ابدأ به کلمات
نیازی ندارد ؛
عقیده
به قدم برداشتن
راه افتادن
دویدن
از مرز خیابان گذشتن
رسیدن به آغوش هم
خم کردن زانو
افتادن در پای هم :
رسیدن به اوج
در هستی ...
---
چفتِ زنجیر دعا
باز شده
و پلاکِ دعا
- با طوفان اشک –
می آویزد دور گردن
زیر پیراهن سربازی
در این طرفِ خطِ "جبهه" .
و پلاکِ دعا
بر گردن دیگر
می آویزد ،
زیر پیراهن سربازی دیگر
در آن طرفِ خطِ "جبهه" ؛
با همان طوفان اشک های خاموش :
و
بناست همۀ فرزندان حفظ شوند .
پس خدایا حفظ کن
پسران مرا
از
برادر کُشی ...
---
حتی
وقتی که چراغی نیست
می دانم تو چه شکلی هستی .
می دانم شکل لب هایت را
لبخندت را
بوسه های داغت را .
می دانم شکل دندان هایت را
روی پوستِ سیب ؛
حتی
در ظلمتِ محض .
دانستن
رابطه است
بین دو تن
در قلبِ یک بستر
در یک ذهن ...
---
چادر مشکی
در آبِ روان
کُر داده شده
باز شده
- به تمامی باز –
پهن شده
- به تمامی پهن –
روی بند ،
بندِ رَخت .
باد می آید :
چادر
زاویه های سیاهش را می تکاند ، در جا ،
تند تر از زیرپوش و شلوار و پیراهن
می رقصد :
باز باز
روی بام
دست در دست باد ...
---
نه
به
جای عمومی
کار دارند ،
نه
به
جای خصوصی :
چشم هایم که می قاپند
شکل زیبای چشم هایت را
دست هایم که می قاپند
گرمای لطیف دست هایت را
و دهانم که می قاپد
شیرینی خوبِ لب هایت را ؛
هر جا که باشد بی صبر و
شورشگر
از حد و حریم می گذرند
دست ها و دهن های گرسنه ...
---
در میان آشیانی از خاشاک
روی بالاترین شاخۀ سرو ،
خورشید طلایی
بیش از همه جا
می تابد :
در باغ زمین
جای دو پرنده در آغوش هم ...
---
جاودان و بی مرگ
در قلبِ ذره های لب ام
جا دادم
لحظه
لحظه
بوسه های تو را .
لب هایم زنده می مانند
و می خوانند
با زبان همۀ بوسه هایت
شعر این حادثه را ؛
بوسه هایت بر لب هایم می خوانند
منظومۀ این هستی را
بانگ
به
بانگ
در پردۀ اوج
جاودان و بی مرگ
بالاتر از پرده های غارغار کلاغ ...
---
گریه می کردم
می گفتم
- اینجا تاریک است
آنجا تاریک است
همه جا تاریک است –
بغلم کردی
اشک هایم را بوسیدی در تاریکی
و نگاهت پیوست
با نگاهم :
پیشانی ماه پیدا شد در خطِ افق ،
روز درخشان
و خورشیدِ قشنگ
دنبالش .
ببین !
گریه کنان باز هم دارم می آیم
در تاریکی ...
---
بچه گربه
ریشه های فرش را
با پنجولش می کشد به چپ و راست
بعد می چرخد دور خودش
می دود زیر تخت ،
خَف کرده
می جهد باز روی همان تارهای ریشه
بعد ، می غلتد روی فرش
دست ها و پاهایش را هوا می گیرد
طاق باز می خوابد
زیر خورشید ظهر
غرق در لذتِ لحظه ،
لحظۀ پیوستن به هستی نور
مهربان
پایدار
بی دلشوره ؛
مثل من
غرق در گرمای آغوش تو ...
---
ما ، اصلأ ،
سر نکوبیدیم به دیوار .
ما
دویدیم ،
برگشتیم ،
و با دستِ زخمی مان
روی آجرهای سر کوچه نوشتیم :
"بن بست است
وارد نشوید !"
و گذشتیم
دور شدیم
بسیار دور شدیم
از بن بستِ خون آلود ...
---
ثبت عنوان بهشت
و بهار موعود
روی طاق شکسته ،
پرستوها را حفظ نکرد
در کوه زباله
و ستون های سیاه مفلوک
در حصار سیم های خاردار .
حلوا حلوا گفتن
دهن را شیرین نکرد .
میان صدق و کِذب
فاصله ای ست
که پرستو
و ما
امروز می دانیم ...
---
بوسه های زلالت
نگاه زلالت
مرا پوشاندند .
زلال ،
با شیرۀ جانت
پیله ام را تنیدی
و مرا حفظ کردی
- پرواز جاودان مرا
حفظ کردی –
در پناه سپر نامریی ،
در میدان سنگدلی ...
---
تنها
بوسه
انسانی ست ،
و نوازش های نرم سرانگشتانت
بر لالۀ گوشم
و بر گودی ناف ام ...
تنها
لبان بازت
به لبخند
انسانی ست ،
رودر روی این صورتِ اشک ؛
و این اشک :
زلال
جاری
- عشق من ! –
تا ابد
و امروز
در پناه سینۀ تو :
تنها
پیلۀ عشق
انسانی ست ...
---
بالا و پایین می رود
پارچۀ پیراهنت
بر سینۀ تو :
- زنده هستی و گرم
عشق من
با من ، هنوز
روی این سیاره –
پیراهن من
روی سینۀ من
می رقصد
بالا ، پایین
از گریۀ شوق ...
---
اگر اینجا بودی
حالا
کنارم در این تخت ،
دستم را حلقه می کردم
باز
دور دوشت
و خودم را
به تو
می چسباندم .
تو
آرام آرام
پلک های خوابت را
باز می کردی ،
و نگاهت
از میان دو پلکِ نرم نیمه باز ،
مثل دو فانوس قشنگ
از میان غبار مه آلود گنگ
به من می تابید
و می گشت در صورتِ من ؛
لب های تو
لبخند تو را
به نگاهم
هدیه می دادند :
به نگاهم
و به من ...
لب هایم را
بر شانۀ تو می لغزاندم
و هوای تن ات را
با نفس های عمیق
می نوشیدم ؛
و دو باره
خوابم می برد
سر بر سینۀ تو .
حالا شاید
قایقی را می دیدم
تکیه داده
به سینۀ دریای بی طوفان
در غبار زرین ظهر ،
یا شاید
گهواره ای از نی ها را می دیدم
در تکان های لطیف هوای آبی ...
و حالا
نفس های من
دیگر آمیخته بود
با نفس های تو
و نفس های زمان
آرام و عمیق .
از کنار کتان سفید پرده
نور زرد شهریور
در اتاق تابیده ،
میز را پُر کرده .
اگر اینجا بودی
با هم
می دیدیم
لیوان پُر از الماس این روز را ،
و کنار لیوان
- روی میز –
دانۀ جامانده
از خوشۀ انگور دیشب را ،
با هم می دیدیم
که پُر شده حالا
از آب طلای خورشید .
من
باز، دوباره
هوای تن ات را می نوشیدم ؛
به تو می چسبیدم
و تو ، باز
پُر می کردی
لبریز و پُر
دانۀ انگور و لیوان مرا :
من نفس های خودم را
می شنیدم
که بلندِ بلند
از میان دهلیز زمان
- از میان غبار –
بیرون می آیند ،
به نفس های بلند امروز ، می پیوندند
و می آمیزند
با نفس های تو
- از میان مرزها
از میان همۀ این مرزها –
در هِق هِق این گریۀ ناباور من
مثل حالا
- جای سینۀ تخت –
بر سینۀ تو ...
---
چند فرشته
دارند دور خورشید ما می گردند ؟
چند فرشته
از میان آنها
با آبکش ، روی خورشید ما آب می ریزند ؟
چند فرشته
سر سوزن
جا می گیرند ؟
یک دانه ؟ چند میلیون دانه ؟
یک
با
میلیون ،
فرقی ندارد این جا ،
روی برگ این کاغذ ؛
پوسته ای از کلمات
فقط پوسته ای ست از کلمات ...
---
پاره می شوند
بعد
مچاله می شوند
به اندازۀ مُشت .
بعد
روی شیشه
از بالا به پایین
از راست به چپ
و بر عکس
می چرخند :
ورق کلمات بیهوده ،
- کلمات کاهی -
روز نظافت
در خانه ...
---
به شکل تازه
با نقابِ باد
بی گذرنامه
بی اخذ مجوز
می آیی ،
پردۀ پُرچین ام را
با یک فوت
به هوا می اندازی ،
می رسی به دامن من
دست های بازی گوش ات
روی زانوهایم
می چرخند ،
پیش رونده
بالا می آیند
مواج روی تن ام ...
شکل باد خنک شهریور
با هوای همیشه بهار باغت
با هوای آبت
رها
می ریزی روی من :
آبشار درخشان !
از سر تا پا
مرا می پوشانی
و حیاتم را در بر می گیری ...
پاکیزه
از درون و بیرون
بر می خیزم
لبخند روز در چشمانم ؛
بوسه های صدف نرم ام را
طولانی ، طولانی
می سپارم به دست باد
با مقصد لب های تو ...
---
حقیقت دارد !
طوفان غرید
چرخی زد
و مرا با خود بُرد
مثل برگ کاغذ ، مثل هیچ
گمگشته در سیلاب .
من دور از تو
دور از تو
بی زبان ام
بی حنجره ام
بی تکان خوردن لب های خونین ام ؛
تنها در قلب ام
با تمام قلبم
نامت را فریاد زدم .
و سپردم هجاهای بلند نامت را
به دست بادها
و به دست آب ها ؛
- مثل پیغامی
در بطری بسته به دست امواج ،
دور از چشمان دزدان دریایی –
موج ها چرخیدند
چرخیدند
با نام تو
و تو را با خود بردند
دور از من
دور از خانۀ طوفانی من ...
حالا در خانه
بعد از طوفان
- در فرصت بین دو طوفان ! –
صبح شیرین شهریور می تابد .
کُنج حیاط
برگ های خرمالو
نجواکنان می رقصند .
بلبل ها در میان کاج ها می خوانند
قلبم
هنوز
مثل آن روز
تو را با نام تو
می خواند ؛
با نام تو به تپش می افتم :
شورانگیز
در این جا
در صبح باغچه ام
رنگ های جادویی پاییزی را
با تو
می بینم .
و آن جا
در شبِ تو
پُشت خانۀ تو
صدای جیرجیرک های باغت را
با صدای موج های رودت
کنار جنگل ،
با تو دارم می شنوم .
با تو می شنوم
با تو می بینم :
ماهِ شبِ تو
پُشتِ ابر است
- آسمانت ابری ست –
پُشتِ خانۀ تو
کنار جنگل
لبِ رود
آهویی سر فرو بُرده بر سینۀ رود ،
با لب هایش
غنچه های یاس آبی را می چیند ...
می چیند
و به ناگاه
از بستر موج
سر بر می دارد
و خیره به تو می نگرد .
با نگاهِ سحرآمیز
پیغامی
می سپارد به اقیانوس چشمانت :
- همچون نشانی در
شیشۀ در بسته
به دستِ امواج ،
دور از چشمان دزدان دریایی –
پیغامی از اعماق زمان
از اعماق قلب
کهکشان امیدی نامیرا :
- عشق من ...
عشق من !
حقیقت دارد
که حقیقت نیافت
- با طوفان
یا
بی طوفان –
دوری
میان من و تو ،
پُشتِ این پردۀ اشک
در چشمانم ...
خروس
دارد می خواند ...