---
طوفان ها
میوه ها را کندند
میوه ها را بردند .
با درختم ماندم
و درختم با من ماند
ریشه کرده در من .
بار دیگر ...
---
میوۀ دریا را می چینیم
می پزیم
روی اجاق هیزم
بی سوزاندن .
بالا سرمان
آن قدر ستاره باران است
که مِه نیلی دریا
دیگر
قادر نیست
چشمک های آنها را محو کند .
نزدیک ما
نور شعلۀ ما می افتد
بر همآغوشی ساحل
و موج
عریان
مثل ما
که سرانجام توانستیم
برگذریم ،
از الیافِ ناخالص
که میان ما حائل بودند
و غالب بودند
- قرن ها و قرن ها –
بر این عشق ...
---
با تمام قدرت می گویند :
من ، هیچ ام .
می گویند
من جزئی هستم
از کل ناپیدا
کل حاکم .
و در این جمله
تسمۀ زنجیری از پیش چشم من می گذرد
و می گذرند بر روی آن
خدایان رعد
سنگ
طلا
نفت
سکه
و می گذرند
خدایان بزرگِ چیزها
و چیزها
ریز و درشت ،
می ریزند
در اعماق گور گذشته
پیش چشم من
من :
یک هیچ ،
بر فراز همه چیز ...
---
نگاهی پرسید
نگاهی پاسخ داد .
پرسید
لبخندی ،
لبخندی
پاسخ داد .
و شروع شد تکامل
از بستر ما ...
---
پلک هایم
روی هم می افتند ،
بر سینۀ نرم ساحل
در میان دو صخره .
موسیقی موج
اوج می گیرد :
- خون من
رگ های تو را می خواند .
ساحل من
آبِ تو را –
موج می ریزد
در پیکر شن .
مدهوش بر سینۀ تو می افتم
در میان دو بازوی تو
- ناشنوا در طوفان –
موسیقی داغ موج ات
به درونم می آید
در من می گردد ...
---
گربه ام را
سالم
از میان آتش
بیرون آوردم
و در آغوش گرفتم ؛
میان اشک ها
و هلهله های شادی .
آن شب
خوابیدم
و خوابِ خوشی دیدم :
گربۀ تو بودم ...
---
پاس می دارم
لب هایم را :
جایگاه بوسه های شیرین تو
اکنون دیگر
باغ گل سرخ ...
پاس می دارم
چشمانم را :
جایگاه نگاه عشق تو
اکنون دیگر
پنجره ای باز شده به جهان دیگر ...
خط باریکِ نور
روی دیوار ،
جنبان شد
وسعت گرفت
با عرض و طول .
مستطیل درخشان ،
از دیوار پایین لغزید
و پوشاند
بی صدا و آرام
کفِ سرد اتاق مرا ؛
پیش آمد
و نواخت
بند به بند
انگشتان پایم را
با قلقلک گرم مدام
نجوا کنان
روی پوست ام :
- خورشید می شکند میله های پنجره را .
پاس می دارم
همۀ روزنه های پوستم را :
جایگاه نوازش های خورشیدت
و زمزمه های شعرهای پنهانت :
منظومۀ دیگر
دیگرگون .
تدوین شده در خاموشی
تدوین شده در تاریکی
با آهنگ جویبار آبان
در میان درّه .
پاس می دارم
پاس !
این خمیر گِل را
در میان سرانگشتان نرم مان ،
سرشته شده با خاکِ من
با آبِ تو .
خلقت ، از نو !
در این دنیا
و از این پس
بیش از ابد
در تمام دنیاها ،
پاس می دارم
و گرامی
این ثانیه را :
لبریز
دگرگون شده
از بوسۀ تو ...
---
می بارند ابرها و چشمانم .
دیگر نمی دانم
قطره های الماس آسمان توهستند
بر صورت من
یا اشکِ چشمانم ...
---
متعلق ماندیم
به ابریشم خاک
و درختان توت .
متعلق نشدیم
به سُم های ستوران
مثل نعل
و نعل ها ،
تاخته با ، لای و لجن
روی ابریشم فرش زمین ...
---
گرگ در پوستِ میش ،
روباه در پوستِ شیر ،
زنجیر قلب جای قلب
روی سینه ،
قورباغه
رنگ شده
جای گنجشک .
اینجا ، بازاری بود
که در آن بایستی
هر چیزی را به هر قیمتِ ممکن
آب می کردند .
و همین جا
سرزمینی بود که آدم های باقیمانده
ترک اش کردند ،
بعد از سیلاب ...
---
آبنوس !
درختِ آبنوس
در میان بازوهای سفید روز است ؛
روزی که سرانجام
از تاریکی
بیرون آمد ...
---
بامداد است
فضا ،
از هوای کاج خیس
و هوای جالیز ناپیدا
پُر شده است
بی هیچ غبار
مثل بلور الماس .
تمام دیروز
باران می آمد ...
---
مردی
شکسته همۀ ساعت ها را
و به جای آن ها
راضی و خوشنود
دستگاه ضبطی به کار انداخته
که مدام بیخ گوشش می گوید :
" پاینده ! تو ! "
در زیرزمین یک قلعه .
نام اثر : مرد وحشت زده
نقاشی : رنگ و روغن
دوران : عصر رنسانس .
---
گاهی یک دست
بر سینه ست ،
دستِ دیگر
زیر چانه .
گاهی دو دست
بر سینه .
گاهی دست ها
روی زانو ،
انگشتانم ضرب می گیرند
با آهنگِ پنهانی
- که انگار فقط آنها می شنوند .
دست هایم
انگشتانم ،
بی قرار و سرگردانند
تا
زمان بودن در دستِ تو
روی این بوم ...
---
از جای نامعلومی
مثل هیولای کِدِ ر
کوبنده
پشتِ سرهم
خیز بر می دارند
بی هیچ دلیل و توضیح
آوار آوار
بر قایق ما می ریزند .
عربده های بادهای دیوانه
صدای ما را
از دهان های مان می دزدند .
رگبار ، شلاق است
دراز
کوبنده .
بی دفاع ،
دستِ خالی ،
داریم می پیچیم به طوفان ؛
و ببخشید !
این بار اصلأ وقت نداریم
که بپرسیم :
" آقا " !
اجازه ؟
آیا ؟ ...
---
می افشانی
آبشار شیری رنگت را
در تیرگی جنگل من .
هُدهُد ها
بال می جنبانند
سر را بالا می گیرند .
رنگِ صبح ،
از میان برگ های به هم پیچیده
می ریزد
در دایرۀ تاریکِ چشمانشان
می خوانند .
پژواکِ جادوئی آواز شاد
ما
را در بر می گیرد .
پُشتِ درختان تنومند
دیگر
شیطان پنهان نیست ...
---
ناباور
به صورتِ تو خیره شده ام .
صدای نفس هایت را می شنوم ،
زیباترین آهنگِ ممکن هستی را .
لب هایم
لرزان از شادی
شعر نام تو را می خوانند .
نامم را بر لب می آری
مرا می خواهی .
در آغوش تو می افتم ...
- سیارۀ گم گشتۀ سرد
در مدار مِهر گم گشته ، می افتد –
ناباور
دست می سایم
بر صورتِ تو
بر شانۀ تو
گوش می چسبانم
بر سینۀ تو .
و تپش های تند قلب ات را
- که حقیقی تر از هر تاریخ اند –
می شنوم ...
سرنوشتِ زیبای منی .
لب هایم می لرزند
صدایم می لرزد
و زمزمه هایم در اتاق می پیچد
می آویزد بر گوش ات :
- قدم های من بیش از اندازه
کوچک بودند .
هر چند فقط
دره ها و کوه ها و چاه های آلودۀ نفت
در میان ما بودند –
اشک هایم می ریزند
بگذار گریه کنم .
گریه های شوق گم شده ای ،
در درگاه امن خانه
در من می جوشد ؛
بر سینۀ سرد بالش
هر شب
هنوز ...
---
روز موعود
خون نریزید
بُت
را
تبعید کنید
به حیات ابدی ،
روی سیارۀ نپتون
بی هیچ کس
حتی دشمن .
---
مردمانی بودند
همه تاجر
که به دنبال اکسیر طلا می گشتند
مصمم بودند و هوشمند ،
یافتند .
نوشیدند .
پس
به هر چیز که دست زدند
آن را طلائی کردند :
آب ، طلا
نان ، طلا
خاک ، طلا
میوه ، طلا
بستر ، طلا
دست ، ابرو ، مو ،
طلا
سیاره : طلا
طلا و طلا ...
خیره کننده
تا ابد
خیره
و مُرده .
---
رسیدی
داخل شدی
بی تعلل
در بطن من
آفتابی
در بطن گیاه
آبی
در بطن خاک .
ورق های افتاده
- برگ های افتاده –
گردش گران بی حس
می گذرند از حیاطی
به حیاط دیگر
همچنان بی ریشه .
ما
دگرگون شدیم :
آشنایان از روز نخست
ریشه دوانده در هم .
ذرِّه های آشنای بدن های مان
با هم جفت شدند .
جفت شدیم
و دگرگون :
در بلور همآغوشی مان
رنگ های طلوع می درخشند
و شب
با تمام وجود
نور بر می گیرد
از الماس ما ...
---
دانا نبود
دانای کل .
دانا نبودند هرگز کلی ها ،
با حس تملک های خونین شان
دنیای "کلی " را
آب با خود خواهد برد
و جزء به جزء
ما را خواب ،
به همین صورت ناب
پناهنده شده
سخت
به آغوش هم ،
چسبیده به هم
مثل دو بازوی صدف
و برهنه
به همین شکل ناب
دست در گردن هم ،
روی آب
روی آب ها
دیگر بی غرق شدن ؛
و همآغوشی ما
بستری خواهد بود
- سرزمین دیگر –
یک جزیره خواهد بود
بی حملۀ " دانای کل " :
ایستگاه همۀ مرغان دریایی ...
---
از پشتِ کوه می آیم
- مثل نسیم دریائی
روی بال پرستوی دریائی –
می نوازم بازویت را
یا مثل دستِ آرام موج
روی سینۀ قایق .
و تو مثل فرو رفتن آب
در پیکرۀ ساحل شن ،
با صلابت
به درون پیکر من می آیی
با صلابت
و با آهِ عمیق :
یکباره
رها
مثل نفسی از بندِ حبس
بی پایان ...
---
بوسۀ تو باقی ماند
در زمین تن من ،
همچون بنای پابرجا ؛
و مرا محفوظ داشت
از گزند بادها
از گزند باران ها ...
---
ناخودآگاه
در جهان جمجمه ام
چشم هایم بازند :
بر صورتِ خندان تو
بر نگاهِ بَرّاق تو
لبریز از رنگ های همیشه بهار .
بازوهایم ،
حلقه شده اند دور دوشت .
و لبانم ،
بر هلال لبان شیرینت می رقصند
نوش و نوش .
بی جدائی از تو
برهنه
در دستِ تو .
در همۀ جمجمه ام
در شعاع نور ماوراء ماوراء بنفش
زیر حجابِ این شال سیاه
روی سرم ...
صفحه های مجموعه چشمک ...
1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13