---
گلولۀ بُمب
هوا را شکافت
سوت زنان پایین افتاد
برقی زد
و به شدت
با صدای مهیب نعره
- بی هیچ شباهت به صدای انسان –
منفجر شد ؛
کوهی از خاکستر به هوا پرتاب شد
از زمینی که یک لحظۀ قبل
باغ بود ،
با درختان قشنگ
و نیمکتِ چوبی سبز
کنار جویبار با آبِ زلال ؛
جای خاکستر و خون
قبل از جنگ ...
---
یک تسمه ،
گردش یک چرخ را
می رساند
به چرخ دیگر
چرخ دیگر
جان گرفته ، انگار ،
تُند و تُند
می چرخد
با صدای تیک تاک :
ضرب آهنگِ پاشنه های رقاص
روی زمین
دور یک آتش :
آتشکدۀ جاویدان
رقص جاویدان
مثل رقص زمان
در قلب من ، تُند و تُند ،
دور تو
بسته به تو
با رشتۀ مهر
تسمۀ نامرئی ...
---
جواب نمی دهند ،
چشم های رفتگان
به برق چشم های ماندگان ؛
و گونه های رفتگان
به بوسه های ماندگان ...
جواب نمی دهند
سینه های رفتگان
به ضجه های قلب های ماندگان .
به ما جواب نمی دهند ،
عبور می کنند
از کنار ما :
مثل مُرده
بی اثر ...
---
ای زمین !
اکنون دیگر
هیچ کس شک ندارد
که تو ، توپی هستی
گردنده ،
دور توپِ دیگر
به نام خورشید .
اکنون دیگر
هیچ شکی باقی نیست
که خلافِ صدور حُکم های ایستا
و تفتیش ،
و خلاف صدور ظلمت
از درون بشکۀ نفت
پُشتِ پرده ؛
تو
می گردی
و می گردانی ریشه های حیاتِ مرا
شب و روز
دور خورشید مهر
بی پرده
در قلبت ...
---
دسته دسته کلاغ
در وفور زباله
غار غار
می کردند
بی توقف .
مته ای
پیچ اش را می خرخاند
و فرو می کرد
در سینۀ دیوار .
قیچی
دیوانه وار
با قژقژ
رشتۀ پیوند گل نازک را
با ساقه ،
از میان بر می داشت .
و ماشین
ماشین ها
بوق بوق
در صفِ بی نظم طولانی
در خیابان ، درهم ، می لولیدند
پُشتِ چراغ قرمز ...
خارج از خواست ما
خارج از خواست ما
کلافه
ناموزون
صداهای روز
در اطرافِ ما می چرخیدند
و می دزدیدند
آهنگِ واژه های تو را
از لب هایت ،
پیش از رسیدن
به گوش من ...
اما
اما
هیچ چیزی بی غفلت نیست .
در غفلتِ قیچی ، یک آن،
گرفتی دستم را
و فشردی ، مهربان ، در پنجۀ خود
پنجۀ منقبض خشکم را .
مهربان مهربان
گرم شدند
ذره های منجمدم ؛
و به جریان افتادند
جوی های شنگرف
زیر پوستم ،
پُشت پردۀ الیافِ رگ .
زنده شد
پنجۀ من ،
همچون سازی در پنجۀ تو
و نوای موزون نوازش هایت
اوج گرفت
اوج و اوج
دور افکند ، گرداند
پرده های جدایی ها را
و بوسید لاله های گوشم را .
موزون
درست
میزان به میزان
همراه
با گام پنهانم
با قلبم ...
بی واژه
زنده است دستِ من
و قلبِ من
جاودان
لبریز از آهنگِ پنجۀ تو ،
همچون چشمۀ شیرین بازی گوش
جاری در ظلمت
بی ظلمت ...
---
گل ها
بدون بلبل ها
باقی می مانند ،
و می شکفند
- همچنان –
با آب و رنگ
عطرآگین .
هستی گل
بی نیاز از بلبل
تفکیک پذیر از بلبل
مقدم بوده
بر بلبل .
از همین روست
که تشبیه معشوق به گل
- و ایضأ ، عاشق به بلبل –
کلأ
بی ربط است .
---
ماه
بوسه زنان
می لغزد
روی تن شب .
و در این شب
چیزی نیست ،
جز زمزمه های این ماه ...
---
پلک هایم بسته ،
برمی خیزم
از بستر خواب
راه می افتم :
خوابگردی
به فرمان جهان درون .
می پیمایم
پاگرد پلکان را
پلکان را
کوچه های شب را
فاصله را ...
و سحرگاهان
در ژرف ترین لحظه های هستی
تو
مرا می یابی
با دو پلک شبنم وار :
گشوده به جهان درون
در میان بازوهایت ...
---
درخت ،
بی کفش
پابرهنه
نوکِ پایی
- در حقیقت –
روی انگشتان سفید و ظریفِ پایش ،
زیر زمینی
راه پیدا کرده ،
جنگل به جنگل
و بیابان به بیابان
بر دوش کشیده
برگ ها و سیب های شیرینش را
آورده
تا حیاط خانۀ من ،
همه را ریخته در دامن من ...
شب
آرام می گیرم
با نجوای برگ های سیب ام
دور از برهوت ...
---
آن گاه که دستِ هم را می گیریم ،
آن گاه که با نور مهر
به صورتِ هم می نگریم ،
آن گاه که جای خراش ناخُن ها
آبشار بوسه بر گونۀ هم می باریم ،
آن گاه که بر لب های خستۀ هم
غنچه های لبخند
می رویانیم ؛
آن گاه
و تنها آن گاه است
که خدای بزرگ
هستی
می یابد ...
---
بگرد !
فقط
بگرد روی من .
فقط
بچرخ ،
نرم کن
تمام دانه های سخت را
میان ما ؛
و مثل قند ساب
پخش کن
تمام نرمه های خوشه را
روی دوش من ،
روی دوش بختِ باز .
فقط
بمان و جفت شو
با تمام پیکرت ،
با تمام پیکرم ؛
و عطر نان تازه را ، ببین ،
که سِیر می کند
از درون سنگ هایمان
در هوای دهکده ؛
از تن دو سنگ
دو تن
که هیچ گاه
بعد از این
جدا نمی شوند
و نرم
نرم می کنند
دانه های سخت را
عاشقانه
در میان هم ...
---
در دنیایی
که زبان را
از آن رو
به من
آموختند
که حقیقت را با آن پنهان کنم ،
قسم ام دادی
که حقیقت را بر زبان داشته باشم
با تو .
و نگاهت در لحظۀ بکر پیمان
از ورای مرزها
با نگاهم آمیخت ،
سرریز شد در ژرفای چشمانم
جادویم کرد ...
اکنون
نیرویی
ژرف تر از نیروی نیرنگِ آموخته
می شکافد از هم
همۀ واژه های مهمل را
روی این برگ
در دفتر من .
اکنون
آن لحظۀ بِکر
بر فراز دهلیز ایمان گنگ ،
شورانگیز
در من می جوشد
و ردای کلمات ریا را در هم می پیچد
- همچون طوماری درنوردیده شده -
می اندازد
در زباله دان میز من .
جادوی تو
بی ابطال ، بی ابطال
می گرداند
زبان قلبم را :
- کلید نامریی
می گشاید
قفل را –
چیزی نباید باشد ،جز حقیقت
بین من و تو :
- لحظه ها
دیوارند
زمان
زندان است
من
زندانی
در حضور برهوت
با بیابانی با نام لب ،
در صورت من ؛
بی نوازش های لب هایت .
هیچ دارویی
درمان نکرد
زخم جدایی ها را در قلبم .
وردها
جای بال شکسته
هیچ بالی
به پرنده
نبخشیدند .
با تو سخنی جز حقیقت
نباید جاری باشد
بر زبانم
تنها حقیقت .
باشد
باشد :
بده دستت را
بگذار بر قلبم
حالا با من بیا ...
این اتاقی ست که در لحظۀ جادوی تو
باز کردم
همۀ قفل های درش را
و درش را بر روی تو .
آمدی
گام زدی
خوش قدم
دور تا دور اتاق
و نشستی با من
روی گلیم ام
خندان .
گام های خوشت
و نگاه شیرین ات
رقص رنگین کمان ها را
برپا کردند
در دهلیزم
و راه شدند
از دخمۀ من
تا افق های باز
پی در پی
رنگارنگ
سر در آغوش هم ...
آن شب
و پس از آن
هر شب
آن گاه
که تاریکی ها می افتند ،
بر بیابان من
و از هستی من
سایه ای می سازند
افتاده بر زمین هلاک ،
من
راه
به
راه
سینه خیز می آیم
سینه خیز می گذرم
از بیابان جدایی ،
و دوان
گام برمی دارم
سمتِ تو
و تو را
در این اتاق
در طلوع خواب های شیرین
می بینم :
صورت ات را میان دست هایم می گیرم
و لب هایت را
یک نفس می نوشم ... -
قسم ام دادی که حقیقت را
بر زبان داشته باشم
با تو .
پس بشنو :
بر فراز دروغ دوزخ
بر فراز دروغ دوری ،
روییده اند
و شکوفا شده اند
دانه
دانه
همۀ بوسه هایت
راستین
در بستر لب های من
- غنچه های همیشه بهار
در بستر مهر –
بین ما
عشق من
دیگر چیزی نیست ،
جز
این
بستر
روی سینۀ عریان من
زیر سرانگشتانت ...
می بینی
تپیدن های قلبم را ؟
باغ گل های همیشه بهارت
در اتاقی که در آن گام زدی ،
بی پاییز است ...
---
ما
یک دیگریم .
بگذار ببندم زخمت را
این خونریزی
مرا خواهد کشت
ما یک دیگریم .
بگذار ببندم
زخم ام را ...
---
باغ است در نگاه ات
یا بهشتِ جاودان ،
در گشوده بر من ...
- سهم ها پیوسته می ریختند .
ارّه ای " بی وقفه " پای درختی را
قطع می کرد .
چکشی می کوبید روی میخ
سوهانی چنگ می زد به صورتِ آهن :
صداهای روز
روز درنده
مهاجم
به سمتِ من –
باغ است در نگاه ات
یا جهان دیگر
در گشوده بر من :
یک کبوتر در پناهِ یک بام ؟
یک کجاوه در پناهِ یک نقش ؟
- یک حقیقت در نگاهت :
پناهم دادی ...
---
بوسه
گلی ست
باز شده
روبروی خورشید
و چشم ها ؛
با عطرش در زرورق نازک باد
رقصان
تا ساحل دورِ نزدیک ...
نابودی نیست با لحظۀ پیوند ما
با نوازش های لب هایم
روی پوستت
و سرانگشتانت :
رقصان میان موج های موهایم
رقصان در موج باد
بر ساحل دور و نزدیک
بر سینۀ این سیاره ...
---
خورشید
آذین بسته پنجره را
و پرنده
با
دو بال کشیده
و دو پای نخی جمع شده روی شکم
جَست زده
در اقیانوس روشن نور .
غوغای رنگ
رنگین کمان ،
می رقصد
از فلز دستگیره ،
روی ساعت
که تاب آورده
و شمرده
شمرده
شمرده
با تمام قلبش ،
لحظه ها را
تا امروز ...
---
نورافکن ها
روی صحنه
بر
او
نتابیدند .
جلدِ مجلات
با نام او
تزیین نشدند .
برای دیدارش
ناشران صف نبستند
مودب
و سخاوتمندانه
- همان طور که در صف می ماندند
ساعت ها
برای " مادونا " –
و در ها
درهای لجوج
با سرسختی
بسته ماندند
بر روی او ؛
بر روی زنی
- نشتر شعر
بر
رگ هایش –
بیدار
کنار گهوارۀ نوزاد عشق
با زمزمۀ لالایی ؛
پُشتِ صحنه ...
---
تیغ گذشت
- تیغ جدایی –
از روی پوست
از توی قلب
و جدا کرد
بی رحمانه
ما را
از همدیگر ؛
مثل دو نیمۀ یک لیمو تُرش
افتاده
زیر چاقو
روی سفره ؛
حالا ما
نیمۀ گمشدۀ همدیگر را می جوییم
- جوینده ، یابنده ست –
هم را می یابیم
می بوییم
نوازش کنان
و آن وقت
با تمام دهان
افشره های هم را می نوشیم
می مکیم
تا قطرۀ آخر
و دگرگون شده از آبِ همدیگر
شناور می مانیم
غرق در معراج لیمویی
پُشتِ میز ...
---
کِی به هم پیوستند ؟
همۀ آه های سوزان
از دهان هزاران چشمه
و هزاران جویبار
گمگشته
در میان شن زار ...
کِی ابر شدند ؟
آب های تنها ،
این گونه ، اثیری
سر بر دوش هم ،
تا
ببارند
باران باران
این گونه زلال
بر زمین سوخته ،
بر صورتِ ما ...
---
پنج گلبرگ لطیف
روییده
بر ساقۀ ساعد ،
پنجۀ تو .
بوسیدم
پنجه ات را
برگ ، برگ ؛
و گلبرگِ سرانگشتانت
لغزیدند
روی لب های من
به نشان دریافت
به نشان پاسخ .
پاسخ
پاسخ
از جهان زندۀ تو
گرم و پُر شور .
آوای هزاران جویبار الماس
درخشان و صاف
از قلبِ کهکشان انسانی تو
جاری شدند
در قلب خورشید مُردۀ من ؛
از روزنه های پوستِ لب هایم ...
- موج رقصان نور
در یک ظلمت –
چلچراغی روشن شد
در پاگرد پلکان نمور ،
در فرصتِ دزدیده شده
- با دست ما –
از چنگِ روز
شب و روز ...
این فرصت ؟
این نوازش ؟
گل ساعت
- گل بهی و شاداب –
بر فراز دیوار بلند
بر فراز ستون های بیهودۀ خار ؛
با تمام دهانش می خندد
در دستِ تو
این گونه
در میان دو لبم
دُمبرگش
بازیگر
با زبانم .
- بازی کن !
این بازی ،
زیباترین
بازی دنیاست .
بازی کن با لب هایم
با دهانم ،
و حروفِ نوازش های خندانت را
بر زبانم بنشان ؛
تا آنگاه
که " سُخن "
لب های مرا می گشاید از هم ،
واژه هایم فقط
آهنگ مِهر درخشان تو را
بنوازند –
گل بهی
و خندان
با گل ساعت
بر فراز ستون های بیهودۀ خار ،
بازیگر
عطر گل توست
بِکر و آرام
در مشام ام ...
در
این
لحظه ،
ممتد
در دیروز
و
فردا ؛
این لحظه
همچون رگۀ الماسی
در میان گدازه های سرد شده
در دامنۀ دوردستِ آتشفشان ،
و یافت شده
همچون تپش شاهرگی
از گذشته های گمگشته
تا مِه آینده ...
این لحظه :
گوهر دریای نور
افتاده
در دستِ من ،
از میان گدازه های روزها و شب های من .
کجا بود
این لحظه ؟
جز
در ما ؟
جز در نقشۀ ما ؟
آنگاه که زیر سنگ های اهرام می غلتیدیم
آنگاه که در کورۀ آدم سوزی می سوختیم
آنگاه که در آتش موشک های ناخواسته می افتادیم
و زمانی که آتشفشان
ذوب کرده ما را
از حلقش بیرون می ریخت ،
و گذار شب و روز افسرده
سنگ
از ما می ساخت ؛
در همۀ آن لحظات
در بطن ما باقی ماند
و شکل گرفت :
رگه ای از الماس ،
شریانی
از گذشته تا اکنون
از اکنون سمتِ آیندۀ محو .
شریانی در هستی ما :
این فرصت
این نقطه روی خط لب ها
این بوسه
خط ، نقطه ، خط ، نقطه ...
بی نابودی در زلزلۀ سهمگین جدایی
در زلزله های دوری .
شب های تنهایی ، تنهایی ،
من به آوای جنین ات گوش می دادم
در هستی پنهان خویش
پنهان
در بطن ام .
و به خود می گفتم
- ناباور –
این سرابی بیش نیست .
به خود می گفتم
این آهنگ
آهنگ زلال
انعکاس رویای نهفته ست
در نهان تشنه .
من ،
تشنه .
نهفته ، شکفت !
سراب ، آبادی شد !
همۀ شب های تنهایی ،
من به نجوای جنین ات
که در من می جنبید
گوش می دادم .
و فضای صدف خاموش ام
از نوازش های دُردانۀ تو
پُر می شد ؛
آوایی در قعر تاریکِ اقیانوس .
و در نقشۀ آن اقیانوس ،
در نقشۀ این منظومه
و گدازه ،
در تمام تمام هستی
حک می شد
بوسه های صدف
با آهنگِ پاسخ مروارید
پیش از ما حک شده بود
بوسۀ من بر پنجۀ تو
و پاسخ تو
با فشار سرانگشتان پُر مِهرت
بر صفحۀ لب های من .
این پچپچه های بازی ست
با فرصتِ دزدیده شده
- بعد از دیروز ، پیش از فردا –
در پاگرد پلکان نمور .
بازی کن ! بازی کن !
با
دهانم
با لب هایم
با تپش های رگِ الماس ات
با عمق بطن من ...
---
هوای ساکن
نامریی
جا به جا شد .
موج باد نامریی
پیدا شد
و شاخۀ بید
که مثل خط عمود در جدول ضرب
در صحنه آویزان بود ،
با دستِ باد
جنبان شد
چرخ زد
راست شد
خم شد
نشست
برخاست
و گذاشت ، باد پُرشور
بردارد
یک به یک
برگ های لباس تن اش را
رقصان
دیوانه وار ...
---
چه قدر بود ؟
چند سال
چند قرن ؟
که دور بوده اند
و سرد
دست های جفت مان .
درست مثل ذرّه های خاک
از این فضا به آن فضا
از این دیار به آن دیار
در
به
در
اسیر باد ...
گذشته است !
هرچه بود
گذشته است ،
و ما
به هم رسیده ایم
استوار
کنار خوشه های زر
و روزهای ماهِ مهر ...
---
آدم ها
می توانند
مته های عظیم فولادی را بردارند ،
رسوبات زمینی را
بشکافند ،
تکه های مشخص را
روی میز آزمایش بگذارند ،
و نحوۀ کار آدم را
با زمین مفروض
در جدول مفروض
تعیین کنند ؛
آدم ها ، پیش هم
روی زمین
تا زمانی که هنوز
تکه تکه نشده اند
مثل رسوباتِ زمین
در چشم هم ...
---
جرینگ
صدا نکرد ،
وقتی که بی شیرازه
از پنجره
بیرون پَرتش کردید
و او ، روی زمین ،
برگ ، برگ ، رنگارنگ ،
با همۀ واژه های شعرش
کوچه های پاییز شما را پوشاند ...