---
سال از پی سال
نامَت را فریاد زدم .
سال از پی سال
طوفان از پی طوفان
چنگ زده
به طنین فریاد من
پیش از رسیدن به تو .
نکند نامَت را فراموش کنی :
عشق من ...
---
نرم
نرم
لب هایت را
بر لب های خستۀ من
می گذاری ،
و زبان شیرینت را
آرام
مدام
در دهانم می گردانی .
پُرز
به
پُرز
واژۀ بوسۀ تو
در کام من
می شکفد .
نفس ات را
به نای ام
می بخشی .
می نوشم ،
با همۀ نایژه هایم ،
هوای تو را .
- نامتناهی
سرریز شده
در تناهی –
می رقصند تار و پودم ،
تا ریزترین مویرگ های تن ام
در حلقۀ آغوش تو .
نوای سحرآمیزت
از نی زار
برخاسته است
اوج گرفته تا دوردست
در سکوتِ مه الود طلوع ...
---
به دار می آویزد
بی مدارا
شهر را می سوزاند .
و دودِ کبود
از چین پرده های جزغاله شده
پوست های سوخته
و خون های مذاب
بر می خیزد
و کبود و کبود
آسمان شهر را می پوشاند
می پوشاند
و می سوزاند
جایگاهِ خدا را
- و خدا را –
پیش چشم اشکبار مردم
با نام خدا ...
---
روبرویم هستی
توی پیراهنت
توی کُت ات
که شیار مخمل هایش
- رنگِ گندم زار –
به موازاتِ هم
شانه های ستبرت را
بوسه زنان
می پیمایند
تا خط ران هایت ؛
پوشیده با کتان شلوار .
- ساقۀ گندم زار ،
سُرسُرۀ قطرۀ باران است –
پائین می لغزم در قطرۀ باران ،
روی سُرسُرۀ مخملی ات .
دلم می ریزد در قطره .
با تمام دلم
می افتم
روی ران هایت .
ساقه های گندم
صورتم را می پوشانند .
با ادای تقلا کردن
برمی خیزم
و سرخوش
می گذارم سرم را بر دوشت
اشک های شوقم ، زلال و شیرین ،
از سُرسُرۀ مخملی ات
پائین می لغزند
تا یقۀ باز پیراهنت
روی قلبت ؛
قلبی که رهایش کردی
از چنگِ خرس
و از تن پوش و زرۀ فولادین ...
---
شب است
خانه ها خوابیده اند .
سوسوی چراغ خیابان ها
پاشیده در دامن شهر .
شب است
شیشه های شکسته ناپیدایند
فاصله ها ناپیدایند
و فقط
سوسوی چراغ است
بر مخمل شب .
زیبا ،
زیبا خواهد بود
شهر من
بی ویرانی
بی تنهائی ...
---
پرنده
با منقارش
برمی گیرد
برگِ سوزنی یک کاج را
از روی زمین
چوبک را
می رساند
به بالای کاج ؛
آشیان می سازد
در آغوش شعاع خورشید ...
---
می بندم پلک هایم را ،
می سپارم تَنَم را
به نوازش های لب هایت
که مرا بر می گیرند
از زمین سنگی ،
می رسانند
تا بستر گهوارۀ شب
در حلقۀ بازوهایت .
می سپارم گوشم را
به طنین نفس های تو
موج زنان روی پوستِ من ؛
مثل هوا
بی جدائی از من .
می گشایم پلک هایم را
بر همآغوشی پُرشور مان
در میان تاریکی
عشق من ...
---
می دود .
باز شده
از بند گِره های کف آلود
می افتد بر سینۀ ساحل ؛
می لغزد روی تن ساحل
می سپارد خود را
به دهان ساحل
- به مکیدن های تند دهان ساحل .
زمزمۀ مزمزه های آبی می آید
- بی وقفه –
از پُشتِ پردۀ شن ...
---
بازی کنان
روی درّۀ من
می لغزی .
می فشاری در پنجۀ خود
پُرتقال و نارنج مرا .
لب هایت را می گردانی
روی صدفم .
با زبانت
دهان صدف قفلم را می گشائی
مرا می نوشی .
در جادوی این لحظه
ما بهم می پیوندیم .
من
روان می گردم
در رگ هایت ،
در تالار آینۀ پیشانی تو
در طلوع منظومۀ تو
دیگر
همزاد تو ...
این باغ پَری
دارد می رقصد
پیش چشمانم
در بلور افق ...
---
بی عربده
بی خشم
بزغاله
یعنی
پشم .
بزغاله
یعنی پوستین نرم
یک پوستین گرم .
بزغاله
یعنی نان و خامه
با شیر داغ خوشمزه
با دوغ تازه .
بزغاله
یعنی آش
با لوبیا و ماش ،
در کاشت و داشت
تا وقت برداشت .
بزغاله
یعنی این قدم های توانا
در مارپیچ کوه و صخره
تیز و بز
دانای دانا .
بزغاله
یعنی بع بع شیرین بازی
با کودکان دهکده
با کودکان شهر
خوشحال و راضی ،
شب ها کنار حبۀ انگور
شنگول و منگول .
ای کاش
این گرگ دغل هم
یک روز ، ناگه ، مثل ما
بزغاله می شد ...
---
عشق من !
تا ابد
زمزمه کن
در گوشم .
بگذار زمزمه های شیرین تو
نوازش کنند
تار و پود پنهان مرا
پردۀ پنهانم را ،
بعد ازدهلیز پُر پیچ و خم تاریکی
و تلخی .
زمزمه کن
در گوشم ،
بی ایمان به دروغ نیستی
که چنگ زده به صورت ما .
هردم
نفس های تو
هردم
چراغی هستند
در دالان بی نور خانۀ من
- روح من .
و نگاهم
گویا
پنجره هائی هستند
سرشار از رقص های چراغانی تو
رو به جهان بیرون .
زمزمه کن
در گوشم ،
و مرا محکم بفشار
در حلقۀ بازوهایت
بر تن عریان خود ؛
محکم تر !
مثل سیم چراغانی سبز و آبی
دور تنۀ کاج مصنوعی .
محو خواهد شد
محو خواهد شد
فاصله های کاذب
میان دو قلب :
دو
ودیعه ،
دو
هدیه ،
در یک بستر
در سینۀ ما .
نیمه شب
- در نخستین شب مان –
زرورق هدیۀ پنهان تو را
باز کردم
و تو را
عشق من
با گریۀ شوق
بر سینه فشردم .
و در آن دَم
نصب شد
مرمرۀ تندیس دو پیکر
برهنه
تنیده در هم
بر ستون زمان .
واژه هایت ، پرشور ،
بی پرده
می آویزند
بر لالۀ گوشم
درخشان در طول شب
بی خاموشی .
زمزمه کن در گوشم
عشق من ،
باغ گل سرخی
جان می گیرد
می رقصد
در میان لب های تو ...
---
چنگ زدم ،
ریشه هایم را
از اعماق چاه آلودۀ نفت
- که فانوس نداشت –
بیرون آوردم .
ریشه هایم را بر دوش گرفتم
و گام به گام
سرزمین هائی را با صورتِ خشک
طی کردم ،
سمتِ چراغانی این پنجره ات :
روشنائی گرفته
از طلوع خورشید .
گام به گام
ثانیه ها
آهنگِ قدم های پیوسته و سَختم بودند
آهنگِ زمان
- یک زمان جاری
هر چند ناپیدا –
تا رسیدن به اکنون :
یلدا
انار سرخی در دستِ تو ...
---
می فشاری
نوازش کنان
تن سرمازدۀ سرخم را
با سرانگشتانت .
شانه های مرا
در میان پنجه هایت می گیری ؛
لب هایت را می گردانی
بر گونۀ من .
در دهان داغت
می فشاری
لب هایم را .
جرعه جرعه
مرا
می کشانی
به درونت
یک رنگ و گرم ،
بیرون زده از پوستۀ خشک و سرد ،
تا نبض خود
در نیمه شبِ یلدایمان
عشق من ...
---
خوابم یا بیدار ؟
اکنون برهنه در آغوش تو
خوابم یا بیدار ؟
اکنون رها
در نگاۀ پُر مهر زیبای تو
بر کبودی های صورت من ،
و کبودی های سینۀ من .
خوابم یا بیدار ؟
اکنون
همچون نوزادی
در میان گهوارۀ بازوهایت
با نوازش های مهربان سرانگشتانت
روی رد خونین زمان
بر کمرم .
خوابم یا بیدار ؟
زیر این رگبار تازیانه و سنگ ،
در
این
دیدار
این گونه سبکبال و خوش
عشق من ...
---
همچنان می گذری
- در بلور اشکم –
از حصار مژه های سیاهم .
و می بوسی
می بوسی
گونه هایم را
کنج لب های لرزانم را
بر هم فشرده ، سخت ، در تاریکی .
می بوسی
می بوسی
چانه ام را
گرۀ بغض گلوگیرم را .
و می پیوندی
زیر پیراهن خوابم
- زیر ململ های لیمویی –
به تن ملتهبم .
به من می پیوندی
در بلور اشکم
بوسه زنان بر پوستم ،
و آنگاه
در دورترین ، سردترین
دهلیز قلب من
می رویانی
نطفۀ خورشید کهکشان پُرنوری را .
همچنان
من هر صبح
با صدای هزاران بلبل
که می گذرند از حصار شیشه
بر می خیزم
پرواز کنان
در رقص آبشار نور لیمویی
سرریز شده روی صورت من ،
و می بینم
به وضوح می بینم
که مکان
با تمام مرزهای هیولائی خود
نتوانست تورا
از من
دور کند ...
---
باران می بارد
پُشتِ پنجره ام .
پُشتِ پنجره ات
آیا
تو
هم
باران را می بینی ؟
بی تردید
آن
همین باران است
با کلماتِ تُندِ سحرآمیز
بر دهان ناودان ؛
با هجای کوتاه
و کوتاه
پُشتِ سر هم ،
رمز آلود
اما موجود :
آهنگی بر خطوط حامل .
بر خطوط نامرئی
که تما م مرا حمل کرده اند
از خانۀ من
تا خانۀ تو ،
با ضربِ سحرآمیز
بر سُرسُرۀ سحر آمیز .
این
همان باران است
باران همۀ ابرهای تاریکم
آینده
وحشی ، بوسه زنان ،
بر دهان ناودان خاموشت ...
---
آخرین شب گذشت
و تو اکنون
نخستین صبحی
چشم گشوده بر من
بر صورتِ من
بر پیکر من ،
با نگاه شیرینت
بر گذشته از دیشب ؛
مواج و
سرریز
با گنج هوای زنبق ،
روی شب ویران من ...
---
شانه هایم در حلقۀ بازوهایت ،
تکیه داده ام سرم را به سینۀ تو ،
خوابیده ام .
کلمات ، خاموش اند .
و انگشتانت
مهربان و شیرین
سخن می گویند
با پوستم .
کلمات ، خاموش اند
و تمام قلبت سخن می گوید
با سینۀ من ،
تند و مواج .
- بوسه های جویباران و برگ ،
سخن می گویند در گوش هم ،
و می گذرند
از صحن شب –
کلمات ، خاموش اند
و زبانت سخن می گوید
با لب هایم ، دندان هایم .
زبانت سخن می گوید
با دهان داغم ...
خوابیده ام
تو کنارم هستی
تکیه داده ام سرم را به سینۀ تو ؛
تکیه گاهی که مرا حفظ کرده
از غلتیدن
در درۀ خاموش و گنگ ...
---
با چه زبانی سخن می گوئی ؟
نافذ
چنین
تا اعماقم ؛
تا ساختن رویاهایم
برهنه
در آغوش تو
با تمام وجودم
در بستر شب .
از کجا می آید کلماتت ؟
چنین
جاری
زنده
روی خط محو لبخندت
و چنین
آهنگین
در پردۀ نارنجی اشک
روی چشمانت :
دانه
دانه
این اشک ،
پیوسته به هم
حلقۀ گردنبند است
گرامی و گران
بر گردن من
و سخنگو با من
- بی دوری –
بی صدای خشونت بار واژه های جدائی
- جدائی از هم –
همۀ ذراتم
گوش سپرده اند به تو
به سخن های شیرین تو
و تو در من می گردی
با تمام وجودت ،
چنین
پُرنوازش
پُر مهر
آمیخته با ذاتِ من ،
پُشتِ این پرده :
این خاک آلود
شرحه ، شرحه
از خاموشی ...
---
من هستم
تا تو
به خاطر داری
لب های مرا ،
باز شده
با نامت .
من هستم
تا تو به خاطر داری
اشک های مرا
بر روی لب هایت
در لحظۀ اوج
- عشق من –
من هستم
تا تو به خاطر داری
بوسه های مرا
روی ناخن های صورتی ات
و به خاطر داری
خنده های مرا از قهقۀ خنده هایت ،
با بازی موش و گربه
و صندوق دربسته ی رویاهایت
در فضای مه آلود طلوع ،
بی هیچ جدائی از تو .
من هستم
تا هستی
تو ...
---
پوست و گوشت و رگ
در من .
پوست و گوشت و رگ
در تو .
از کجا می آیند
از کجا می بارند
این تیرها
بر تن ما ؟ ...
---
نه به سان بمب اتم ،
بلکه
نرم
نرم
برمی اندازند ،
ثانیه های ساعت ما
تختِ ظلمت را ؛
و گلگون از شادی
گونه های روزمان
در افق
پیدا می گردند ...
می شنوی این صدا را ؟
تیک
تاک ...
---
دکمه ای هستم من
روی پیراهن تو ،
و صدای قلبت
در گوشم ،
رشتۀ باریکِ نخی است
که مرا می دوزد
به تمام تار و پود تو .
پس هرگاه
که زمان می گسلد
رشتۀ پیوند مرا ،
تو
دوباره
با آن سوزن
و با آن نخ شیری رنگ ات ،
بگذر از روزنه ام
و بگذار که صدای تپش های بلند قلبت
بگذرد از مرز خاموشی ؛
و بدوزد
دوباره
مرا
به تمام تار و پودت ...
---
چطور است ؟
زیبا نیست ؟
درختِ آبنوس
در میان ستون های سفید مرمر ؟
دلنشین نیست ،
طعم قهوۀ داغ
در صدف فنجان ات
در هوای سردِ صبح
با هزاران همراه
بیرون زده از حجره های تنهائی ؟
شیرین نیست ،
با هم بودن ؟
کاش می دانستی
که چه قدر
دل من لک زده است
برای یک گاز از شیرینی
با قهوۀ داغ ؛
سرخوش با تو
با مردم
وسط میدان شهر ...