---
غا یت گل ، گل بودن است .
غا یت سنگ ، سنگ بودن .
غا یت سیب ، سیب بودن .
غا یت من ، سکّه بودن ؟؟
تخفیف ،
چه قدر !! ...
---
زغالی بر سر قلیانت ،
مغز مدادی روی میزت ،
یا قطعه ی الماسی
خواهم شد
بر دگمه ی پیراهنت .
توده ی خاکسترم
در دهلیز قلب زمین منتظرت می ماند .
آن جا که تو ماندی
تا آمدنم .
نه برای هر چیز ـ نه برای هیچ چیز ـ
پشت نقاب زغال و مداد و الماس ،
ما برای هم ایم ...
---
متن ات را می خوانم ،
بی مکث
از نخستین جمله
تا جمله ی پایان :
در هر دیدار
و پس از آن
با هر دیدار .
بی تکرار
جذابند
کلمات نگاهت
در چشمم .
بی تکرار
جذابند
کلمات کف دستت
بر پوستم .
آبشار گویا
موج های جاری
گرم و زنده
نافذ
نافذ
تا زاویه های سرد و تاریک احساس ام ؛
و از این رو
دگرگون کننده ؛
ـ بی هیچ نیاز به اخذ مجوز ـ
متن هستی تو :
عشق من ...
---
دست کشیدی ، خواهان ، روی تنم .
پلک زدم
بیدار شدم
برخاستم
از بستر ترس
تنهایی
بیماری .
صورتم را شستم .
شانه کردم مویم را .
ناخن های دراز و تیزم را قیچی کردم
تیزهای باقی را سوهان زدم ؛
پر کشیدم ـ لخت و صاف ـ در بغلت
در بستر عشق ...
و بدین سان تحقق پیدا کرد
آرزوی ژرف جوجه تیغی من ...
---
عکسی با تو ؟
دست در دست هم
سر بر شانه ی هم
خیره شده لبخند زنان به صورت هم
یا به چشم دوربین .
عکسی با تو در حیاط خانه ؟
یا چمنزار سبز ؟
یا کافه ی میعادمان ؟
نه !
چیزی ندارم
چیزی ندارم از تو
جز تمام حواس ام که با تو آمیخت
در ثانیه های نوازش هایت
روز ها و شب ها ، روز ها و شب ها ،
آورد تو را
مثل هوا مثل نبض
زیر جلد من .
چیزی نداریم از هم
ـ ای عشق عظیم ـ
جز همه ی همدیگر ...
---
می نویسد رگبار
روی برگ من
کلمات شتابان سنگین اش را .
برگم از شاخه جدا
می افتد روی زمین .
اکنون قلم پاشنه های گلی می کوبند
همچون حکاکان
کلمات خود را روی صفحه ی برگ .
چرخ های تانک هایند ، نویسنده ی بعد .
برگ من ! برگ من !
پر شده ای از روایت های گوناگون !
کلمات حوادث ، دیگر ، فاصله انداخنه اند
در میان آغاز و پایانت .
هر راوی روایت گر پایان من !
بی دیدن این لحظه ی ترد آغاز
که دارم می غلتم
ـ بی صدا و بی حرف ـ
در آغوش تو
زیر چادر خاک ...
---
جدایی های ذره های پریشا نش را محوکرده
ژله !
خود با خود پیوسته .
ظرف بلور گردش را
با هستی لیمویی صاف
پر کرده .
لرزان لرزانک
زلال زلال
می رقصد با لبانت
می رفصد با زبانت :
ژله ام ،
آمیخته
با آبت …
---
سنگ نمک
ذره های منفی را می گیرد ،
و فضای اطرافش را
تا حد تمام خانه
پاک نگه می دارد از تاریکی ، نا امیدی ،
از خشم .
دست هایم زمین را می کاوند ، تپه ها را ، صحراها را ؛
چنگ کشان ناخن کشان در میان خاک های همه ی سیاره .
دست هایم :
دست های یک زن ...
---
پاره ای از یک تصویریم .
قسمت ما ن را
به تمامی درست
صورت دادیم .
درست
و به غایت زیبا :
لب هایی عاشقانه بر هم ...
---
قطره قطره شبنم
پاک زلال
ـ بر بستر برگ ـ
غرق در جذبه ی هم
با هم جفت شده
یک قطره شده .
یک قطره
غلتیده روی خاک .
این چنین عشق من
مانند ما
ژرف در آغوش هم
غلت زده روی فرش زمین .
مانند ما :
قطره قطره
جهیده
از روی سنگ
سنگهای تفته .
پریده از پشت سد
سد های سیمانی .
تصعید شده ، چرخیده در فضاهای دور ،
خزیده بیرون
بیرون از حلقه های ابر سیاه .
طی کرده فاصله را ، فاصله را ،
دویده دویده
دوان افتاده
قطره
قطره
در آغوش هم .
ژرف در آغوش هم
غلتان روی زمین .
پاک
زلال
بیشتر از هر الماس
ـ درست مانند ما ـ
روشن کرده
از آمیزش محض
درعشق محض
بستر تیره ی برگ خود را ،
بستر تیره ی خاک خود را ...
---
ملخ های شوم
حمله آوردند
به دشت من .
" مردان اندیشه " می گفتند :
" از زمینی که ملخ ها گذشتند
دیگر گیاهی نخواهد رویید " .
ما ، اما ،
عشق من ، عشق من ، عشق من ،
دانه هایی بودیم پنهان شده در زیر خاک
نجواگر در گوش هم ...
---
چند نگاه آمیخته با نگاهم ؟
چند نگاه از درون مردمک های من
این جها ن را می بینند ؟
چشم های بسیار !
بسیار جهان ها !
در من :
سیاه وسفید ، بی رنگ ، رنگارنگ ...
حقیقت های پی در پی
همگون ، نا همگون ، متناقض – حتی .
اما ، اما ،
همگان متفق در یک قول :
نفی همه ی میل ها و میخ ها
چرخان در چشم ها
در هر چشم ...
---
باد
هوای تو را
از تن تو
بر می گیرد ،
می چرخد دور زمین
بر من می ریزد .
بر من می ریزد
آبشار هوای دیگر را .
آبشار هوای دیگر ،
می گذرد
از حجاب شالم
از حجاب روپوش سیاهم .
بی صدا می گذرد
می نوازد تن عریانم را
پوست محبوسم را .
یکسر دهان
با همه ی روزنه های پوستم
ـ در طلوع صبح گاه شهرم ـ
هوای تورا می نوشم .
هوای تو را ،
گذران از مرز ها
از میان سیم های خاردار .
گذران از همه ی فاصله ها ، آیین ها .
ـ بی بوی دل آشوب گوگرد و خون .
بی بوی سیاه طناب زبر دار ـ
تو را می نوشم
با نفس های عمیق .
با نفس های عمیق
می نشانم هوای بکرت را
تا اعماق اعماق ریه های منقبض ام .
می گردی در سرخ رگم .
راه می یابی تا ژرفای استخوانم .
و می شکفی
می شکفی :
ـ ای هوای تازه ـ
هر لحظه
داغ تر
شنگرف تر
در هر سلولم ...
---
لحظه هایت دورم می گردند .
لحظه
لحظه
نگاهت
دست هایت ؛
تازه
بر تن ام می لغزند
ـ می لغزند آب های زلال
بر سفال کوزه . ـ
در برم می گیرند :
لحظه
لحظه
نوازش های لب هایت ، آه های داغت ، واژ ه های عریانت ...
بی رها کردن من
در برهوت جهان :
لحظه هایم با تو ...
---
آینه با چشم باز
ما را جذب کرد .
ما را جذب کرد ،
لبریز شد
از نوازش های دست های انسانی
بر تن انسانی .
لبریز شد
از قطرات درخشان اشک
جاری شده
از چشمها ی انسانی
بر قلب انسانی .
آینه ی قدی من ،
با چشم باز
رقص آن شعله ی جاویدت را جذب کرد
و دور کرد و دور کرد
اشیاء بی جان را
تا ابد
از صفحه ی خود ...
---
سر برهنه
برهنه پیکر
ایستاده محکم روی خاک
در تابش تند صبح و ظهر ؛
جا داده در چشمه ی بطنش
آبشار گیاه سبز را .
غرق در موج نفس های گیاه
پا بر جاست
با وقوف تمام
به تن نا تمامش
ـ انگار ـ
صخره ی من
بر پا ، برهنه ، این جا ،
در بیابان زمین ...
---
چون به سویت می آیم
بی حجاب ِ نام و مرز
با من می آمیزی .
از گوشت و پوست من
تاج گلی می روید بر فراز سرم
مسحور کننده ، تازه .
چون به سوی آدمیان می آییم
بی حجاب ِ نام و مرز
با شگفتی به گیاه عجیب می نگرند :
تاج گل بی مانند
بر فراز ستونی از خار ...
---
نسیم می آید .
پرده می جنبد .
برگ می جنبد .
می جنبد
تار هو ا ، اطرافم ،
نرم می آید
روی بازوهای عریانم .
تماس خاموش !
بی واسطه ی لفظ ها و حکم ها .
تار نرم هوا
می لغزد روی گوشم .
موج تازه می ریزد
روی صورت من .
تماس خاموش !
بی واسطه ی لفظ ها و حکم ها .
لب هایم
از هم باز شدند .
با نفس های عمیق ، می کوشم لبریز شوم
از هوای تازه .
از هوای تازه ،
ـ آغشته به تو ـ
خاموش لغزیده
از شکاف درز پنجره ها
به درون سلولم ...
---
روز
رفته .
زمان
پا نهاده به غروب .
بوی آمیزش برگ است با ریشه ی باغ ،
پیچیده در غروب زمین .
برگ های به خاک افتاه ،
نپوسیده اند ...
---
از چه خیابان هایی رد شده اید ، ای کفش ها ؟
ای کفش ها !
چه اسراری را در خود نهان داشته اید ؟
ـ از زمان چوب های صندل ، تا زمان چرم ها و جیر ها ؟ ـ
ریگ هایی را غلتانده اید؟
مورچه هایی را ؟
له کرده اید چمنزاران سبزی را ؟
یا هیچ یک ؟
راه رفتید
فقط راه رفتید
از درون غارها و جنگل ها
تا رسیدن به مهمانی رقص ؟
ـ انتهای تمام راه ها :
مهمانی در پستو
یا سرای برج ها . ـ
تا رسیدن به رقص ، تنها رقص ،
رقص برای رقصیدن
بی مقصد بعدی .
ـ کفش های قشنگ ، می دانید ؟ ـ
مانند عشق ...
---
جا گرفته کشمش
در ظرف ماست .
آب ماست دویده زیر پوست او .
کشمش
بی چروک و با مزه
آب آورده
لم داده در آغوش نرم ،
شیرینی ناب خود را داده به ماست ؛
آزاد از زندان پوسته ی چسبنده .
آزاد از هسته ی سخت .
زمان : ظرف ما .
بیا ! عشق من !
ما با هم
مثل کشمش و ماست ...
---
با همین زاویه بود که بر ما تابید
آن روز ، این خورشید .
در لحظه
ما را پیچید در حریر زرین اش
در کیسه ی خواب طلایی ، انگار .
نزدیک هم ،
آن قدر که پیدا نبود فاصله ای بین مان
آن قدر که با هم آمیخت نفس های مان .
انگار دو تار ابریشم
تاب داده شده
دور هم
در نقشه ی گلدوزی یک رو تختی .
انگار دو برگ نورس
به هم پیچیده در یک باغچه
روی یک ساقه .
پیچ و تاب دو تن تشنه ی هم
روی هم
در یک تخت :
تکرار شونده ، زنده ،
در همین لحظه ی نور خورشید
در هر روز ...
---
" جمله های کاهن
کور و کرند ، بی خون ، بی رگ .
نفسی – حتی یک دم –
به نشان حیات
در عبارت های کاهن نیست .
هر عبارت ، سنگی ست پرتاب شده
در فضای تهی ،
تا ابد تا ابد تا ابد چرخنده
که مرا می خواهد مثل صید مرده با خود ببرد .
با خود ببرد در سقوط مرگبار ..."
ساعت از نصفه ی شب ، رد شده است .
پشت پرده ی زن
ـ دختر ، مادر ، همسر ، دوست ، رفیق ، معشوقه ـ
آسمان
رنگ نزدیک سحر را دارد :
شیری نیلی رنگ ...
باز کرده پنجره را ،
زن
کتاب جنگ و ظلمت را می بندد ...
---
چه فرقی دارم
من
با
دانه ی بذر ؟
من ، اویم ؟
یا
او
من
است؟
که هر دو هر دو
بی آب و هوای آزاد
از درون می پوسیم ؟ ...