بازوهای لاغر ذوب شده ، بی توش و توان ،
شکم های طبله شده ی نوزادان
باد کرده از انبوه کبود انگل ها
ـ ارمغان زمین به آنها ؟! ـ
صورت های چشم شده .
چشم های درشت سیاه آتش شده :
در صفحه ی اخبار زمین
گر می گیرند ،
شیشه ها را می سوزانند ،
در خانه می افتند
قلب های انسانی را می سوزانند ،
می سوزانند ترازوی دروغین نامیزان را ...
---
اما ، من ،
حلقه ی بازویت را می خواهم
دور کمرم .
بوسه ی لب هایت را می خواهم
طولانی ، طولانی ، بر لب های منتظرم .
گرمای نگاهت را می خواهم
در چشمان پر اشکم .
عزیزم ، عزیزم ،
دلم تنگ شده .
این کلمات ، دیگر دارند خود به خود می آیند
می پوشانند صفحات خالی را .
سنگ های بزرگ انداخته اند
در دهان چشمه ؛
اما ، موج ها بی پروا
از روزنه های پای خارها ، بیرون می ریزند
خود به خود می جوشند
در بیابان من .
آه ! عزیزم !
دلم تنگ شده ...
---
بگذار بیاید ابر سیاه .
بگذار چادر بکشد
ـ سایه ی سرد و تاریک ـ
روی خانه ی من .
بگذار میخ بکوبد ، این چکش ،
تخته های ضخیم نصب کند
پشت پنجره ام .
بگذار آهن ها را ذوب کند ، دستگاه جوشکار ،
در روزنه های کلیدم روی در ...
تکیه داده به دیوار امن ، ما آرام می خندیم
به تلاش دیر و بی ثمر مانع ها ،
به تلاش مرزهای پوشالی
می خندیم ،
دست در گردن هم
نزدیک تر از هر زمانی به هم :
- انگار پیغامی در بطری سر بسته ی امن -
- روی دریای زلال ، انگار دریای اشک . –
این جا
این جا
زیر پوست من
در قلب من ...
---
قصه ،
امروز فقط
در باره ی یک دانه ی ریز گندم نیست
- که پنهان شده باشد ، ترسان ، پشت درخت یا انبار .
اکنون که خاک
ریشه پذیر آمده است ،
داستان های بسیاری می آید
از هستی گندمزاران ،
با کاکل زرین نرم
رقصان در دشت
تا چشم می بیند ...
---
خشک سالی سوزاند
تو را .
ـ باز آمده ای .
بام غلتان
رد شد
از رویت .
ـ باز آمده ای .
سیل اسید ، حتی از صورت سنگ ،
شست و حذف کرد
نقش ات را .
ـ باز آمده ای .
آمده ای ،
می بوسی ، زبان و دهان مرا ؛
سبزه ی سرسبز شیرینم !...
---
دریا کجا می توانست
پیدا بشود ،
جز
میان بازوهای نرم ساحل ؟
با هر نقشه ، با هر شکل ، که ترسیم شوند ،
مرزهای ساحل با دریا ،
دریا و ساحل
درآغوش هم اند
بی هیچ مرز ...
---
بد هستند حرف های تاریکی .
بد هستند حرف های بن بست .
بد هستند ، بسیار بد ، حرف های کشتار و دار .
گوش سپرده به هم ،
تن های مان با هم سخن می گویند :
با زبان نوازش های شور انگیز ،
بر لب چشمه ی آب حیات ،
در ظلمات ...
---
از لای میله های پشت پنجره ام
رد شده ای .
از فاصله ی تار و پود پرده
به اتاقم آمده ای .
لغزیده ای ، نک پایی روی بالش من ،
غلت خوردی
پایین تخت ، روی فرش .
باز کردی آغوشت را .
با برق نگاه پر مهرت
به اشاره صدایم کردی .
مقنعه را از روی سرم برداشتم .
دگمه های زمخت روپوشم را باز کردم .
از تن کندم پیژامه ی چیت بی رنگم را .
بارهای سنگین ام را پرت کردم
کنج اتاق .
از روی تخت غلت زدم
مثل برق
در بغلت .
با تو
آمیخته ام .
می رقصی در رگ هایم
می خوانی در قلبم ،
با آهنگ پایدار پیوند .
مهربانم ببین!
هرگز نتوانستند وارد بشوند ـ سنگ ها و مرز ها و بندها ـ
به حریم عشق ما ...
---
صفحه هفتم