---
صدای کف نرم پا های آب
دوان روی سنگ ها .
آواز بوسه های پیگیر آب
روی لپ سرسخت نخود .
پچ پچ خواهش ریشه
در بستر خاک آبدار .
ـ بی تردید این پایان است .
پایان خالی بودن . ـ
کنج گنجه
دیگ تجربه دار ،
دلش را صابون زده ،
با خود می گوید :
ـ آغاز نزدیک است .
جشن می گیریم
جشن بزرگ ...
---
جرقه
روشنی
شعله ی اجاق گاز
شیر آب
کتری پر
روی شعله ی اجاق .
اولین دقیقه های صبح .
زن
به تخت بر می گردد .
خواب های مبهم دور سرش می گردند .
مارهای سیاه ، سگ های هار ،
منظره های درهم پیچیده .
کلاف سردر گم .
انقباض رگ های شقیقه
زیر موی ژولیده ...
بیرون از تخت تنهای سردرگم
شعله دارد آب را به نقطه ی جوش می رساند
روی گاز روشن .
در کتری ضرب گرفته تند تند می رقصد روی کتری
ـ خانه ، روی سرش ! ـ
زن برمی خیزد ،
از تخت شب
بیرون می آید ...
---
خاموش نشد آتش گرم .
آتش گرم
بذرهای درخشانش را پنهان کرد
زیر خاکستر رُویاهایم .
جانوران ، اشیاء ، زمان ها ،
پی در پی
صف کشیده
می آیند :
گربه ی بازیگوش می چرخاند
دم پرپشتش را
روی دستم .
ساقه ی سرکش گندم
می لغزد
روی ساق پاهایم .
بال های درخشان زنبور عسل
گوشم را می خاراند .
قطره های شبنم از سوزنی برگ کاج
بر زبانم می افتند .
دنده ها ی شانه
روی چتری هایم می رقصند ،
بند کفش ، باز شده
می دود دنبالم .
لحظه های جادویی ، از زمان آینده
بیرون می آیند :
آینده
باز کرده چترش را
بر لحظه بارانی اکنون من .
لب هایت می بوسند جای چرم خام را بر پوستم .
کف نرم دستت می لغزد بر کبودی های زانویم .
قطره های سیال عسل ، از کنار کندوی پر
می افتند در دهان مورچه ...
از ژرفای آینده
تو
بیرون می آیی .
شعله ی باریکی جان گرفته ، بیرون می آید
از پرده ی خاکستر سرد
رنگ مشعل می گیرد .
رُویای دست های نوازشگر تو
در هستی من می رویند .
آغوشت را می خواهم .
نامت را می خوانم .
ارابه ی سنگین خدایان نامرئی را
از دوشم می اندازم .
دست هایت از پرده ی مه بیرون می آیند
بند ها را از مچ هایم بر می دارند .
روی سقف ارابه می ایستم .
بازویت را می گیرم .
به تو نزدیک شدم ،
نزدیک تر از پلک به چشم .
در من می خوانی با نفس های تمام گندمزار .
حلقه های زنجیر می ریزند
زنجیر می ریزد .
لحظه های پایدار شیرین
از اعماق زمان بیرون آمده اند
بی گذشته ، بی آینده ،
صف بسته اند تا همیشه
کنار سطرهای سفید دفتر ، بر زبان قلم های من .
سنبله ی خوشه ی گندم را
می لغزانی
روی ران هایم ...
بذرهای آتش روی خاکستر ...
--- هر چه طوفان تند تر می چرخد
تو
سخت تر بغلم می گیری .
تو
گرمتر می فشاری بدن لرزانم را
بر سینه ی خود .
تو
تنگتر
حلقه ی بازویت را می اندازی
دور کمرم .
تا حضور گرمای تنت
در رگ هایم .
تا جنبش قلبم
کنار قلبت .
تکیه کرده روحم به نفس های انسانی تو .
تکیه گاه نامرئی
و پایدار ،
بیشتر از داربست فولادین دور تاک عریانم در گرد باد .
بیشتر از کوه های مغرور
سر کشیده به فلک
جایگاه خدایان غرور
جایگاه خدایان دور
دور از من ...
---
نزدیک تر
روشن تر
زنده تر
با حضور عریان نور
در حضور عریان تن
شاداب تر .
دور شوید !
به کناری بروید !
پرده های آلوده
به فاصله های کبود .
بگذارید بتابیم به هم
من و خورشید من ...
---
تا جاذبه هست
ما هستیم چسبیده به هم
گام زنان روی مرزها .
تا جاذبه هست
می طلبند ذره های بی تابمان
با سراسر دهان های مکنده
آب های یک دیگر را .
تا جاذبه هست
سیب ها از شاخه می افتند پیش پای مان ،
چشمه های نهفته ، از صخره بیرون می جوشند ،
اشک های زلال بر گونه مان می غلتند
می نویسند بر صورتما ن ـ روی سطر پاکیزه ـ
نام های یک دیگر را .
بگو به تیغ ها :
در جنین بکر جاذبه بود که ما
یک دگر را پیدا کردیم
و به جا آوردیم یک دیگر را
در چشمان روشن هم ،
با حیرت عشق .
بگو به تیغ ها :
دست بردارند از چرخش بیهوده ی خود .
تا جاذبه هست
و پس از آن
تا خاطره ی جاذبه هست ،
رشته های پیوند
در میان من و تو
بی هیج گسست
بر جا خواهد بود .
ما یک دیگر را
در جنین هستی
پیدا کردیم ،
چسبیده به هم ، تا ابد ،
گام زنان بر فراز مرز های نیستی ...
---
دوست دارد که بخواند بلبل
از ته دل .
روی سروی که زمین باغچه ، ریشه اش را جا داد
در قلبش .
روی خاکی که آب
قطره قطره
در او جاری شد .
در شعاع خورشیدی که
گام به گام
در تمام طول شب ، از صخره ی شب ،
بالا آمده است تا بتابد دلکش .
از خاک به خاک
بلبل می گردد
به هوای حیات زیبا ؛
با هزاران آواز ، زندانی ، در حنجره ی زرین اش ...
---
از تخت شب پایین می آیم
ـ روی زمین خالی ـ
با آغوشم
لبریز از تو .
فضای لبریزی
ازهوای باغ ها ی نارنج .
خوشه ها ی چراغ
روشن ، چشمک زنان ، می خندند
روی هر شاخه .
قطره های زلال باران
ضرب گرفته دنبال هم
روی دایره های برگ ها .
شادی با هم بودن .
شادی پیوند ژرف .
دور از فاصله های خارزار .
لبریز از تو
بر خاسته ام ، دور از تو ،
گریه کنان بر سینه ی رویای تو
ـ هنوز در چشمم ـ
مهربان و عزیز ...
---
برق ابریشمی چشمانت
ـ در لحظه ی تند دیدار ـ
در من می خواند
گویاتر از هر کلامی ، هنوز .
گویاتر از هر واژه
لب هایت می گردند روی گوشم
وردی را می خوانند
در سکوت عمیق .
صدها پروانه رنگ به رنگ
در حیاطم می رقصند .
در حیاطم که لبریز شده
از رویش گل های زرد خودرو .
بی انکار ، تارها ی ابریشمی دیدارت را
بستی بر پودم .
بی انکار ، با نگاهت
مرا
جادو کردی .
تنها جادویی که بدل شد به تنها حقیقت ؛
زیرا با نفی آن
تار و پود همه ی هستی من
ـ با همه ی پروانه ها و گل ها ـ
در یک آن
از هم می گسلند ...
---
دیوارها در بین ما ظاهری اند .
ظاهرا
می خورم به دیوار .
ظاهرا پاهایم می شکنند .
ظاهرا از بدنم خون می آید .
ظاهرا
می میرم .
باطنا می رویند ریشه های گل های زیبایت
از خاک من
از من ...
---
بی تردید تغییر خواهد کرد
هر چیزی زیر پتک
از جمله این بوم ام .
از ضربه ی پتک شکل دیگرخواهد شد
بو م من ـ پیش چشم همه ـ
شکلی که نشان خواهد داد ـ به همگان ـ
شکل زشت پتک را ...
---
نه تنها گوشم ،
روحم را بوسیدند ، کلماتت .
نه تنها جسمم ،
روحم را اوج دادند ، بازوهایت .
مرزی نیست در میان روح و جسم ما .
همچنان
مرزی نیست در میان روح ما
و خدای یکتای ما .
می آیی ؟
ببوسی و نوازش کنی
خدای خوب را امشب هم ؟ ...
---
در قطره ی لرزان اشک
رنگین کمان می رقصد ،
بی فاصله ای در میان رنگ ها .
رنگ ها ـ بی حبس شدن ـ
در خود می جوشند
و به رنگ دیگر می پیوندند .
تما م رنگ ها !
انگار آمیزش ما
در لحظه ی عشق :
لحظه ی بینش محض بر "خدای مهربان" ...
---
در صفحات یکسان ، در میان خطوط مانند هم ،
ـ گویی بی تغییر ، تل انبار شده روی هم ـ
واژه های جشن و آزادی
آمده اند .
در میان برگ های مسی افتاده
زیر پای شب و روز ،
گل های زعفران روییده اند .
حلقه های روزهای زنجیری
در یک نقطه
به رهایی رسیده اند .
در یک نقطه
روی دوش نقاط دیگر :
چیزی علاوه بر آن ها
و جز آن ها :
مانند عشق ،
این جا
در همین سیاره ...
---
موعظه های کلاغ پرگو
نتوانستند درخت سیب را به زباله
تبدیل کنند .
گوش بسته به روی صدای کلاغ ،
ریشه کرده عمیق در باغ زمین ،
سیب سرخ ...
---
ـ تخته پاره ی شکسته ای کنده شده
از کشتی خود ،
در طوفان .
بازیچه ی باد و باران و خشم ،
تنها ، بی فردا . ـ
این طور با خود می گوید ،
تخته ی دور شده از کشتی .
دست ها چنگ زنان به طوفان ،
سمت او می آیند
او را می خواهند
او را می خوانند .
کشتی گم گشته
در هستی او
بوده
است ...
---
آب و آب
با هم می آمیزند .
با هم می گردند
سنگ ها را به کناری می گردانند
می دوند روی زمین ؛
نه فقط زیبا شده ، بلکه زیبا کننده :
بی هیچ تاریکی ...
---
با سنجاق ، مصلوب شده به صفحه
پروانه
چه تصویری خواهد داد از
پروانه ،
که او را فقط
در حالت رقص پر شور
بغل دشت گل
یافته ایم ...
---
باز شد
قفل خانه ی "من"
با صدای "تو" تنها .
در سنگی بزرگ
چرخید روی پاشنه
با ورد صدایت
باز شد :
با صدای تو شنیدم صدای بلبل را .
صدای گام های نور های شاد را .
با صدای تو شنیدم صدای برگ های جنگل را ،
صدای ورود روز را .
با صدای تو تنها باز شد
ـ و نه حتی صدای خودم ـ
در سنگی غار .
محبوس می ماندم
محبوس می مانم
ـ مانند جوجه تیغی سیاه
نقش بسته بر دیواره ـ
بی صدایت
در غار سنگی "خود"...
---
تارهای نازک
سر انجام ، سفید می رویند !
تار های نرم شده
از این سر تا آن سر
با هم همراه
از درون درون وجود
ـ از ریشه ـ
می آیند :
در دست می گیرند
پرچم های زیبای صلح ابدی را
برای آینه
و برای تمام دنیا ؛
با رویای خواب خوش در آغوش عشق
بیش تر از هر وقتی .
بگذار ، عزیزم ،
تا
با هم پیر شویم ...
---
کوچه به کوچه
در شهر می گردم
می روم
می آیم
مروارید لحظه ها را می اندازم
در رشته ی باریک روز .
شانه هایم محکم .
گردن صاف .
سر
افراشته .
لبخندی بی زدوده شدن
بر لب هایم .
غرق در عطر یاس های سرشار بهار :
نا مرئی ، پر کرده آغوشم را
از گذار نفس های تو بر پوستم ،
در بستر عشق .
بر خاسته از بستر عشق :
سر
افراشته .
شهر مرا تا ابد
این گونه خواهد دید :
لبخندی بی زدوده شدن
در میان غبار ...
---
شکل می گیرد لبخندت
روشن ، در ظلمت .
سر بر می گردانم ، از "وهم " امید ،
می نگرم به نقطه ی دیگر در تاریکی ،
غرق در تاریکی .
می گردی ،
شکل گرفته چشمانت ، شانه هایت ،
شکل گرفته به تمامی وجودت
می آیی
پیش چشمم .
تکیه داده به آرنج لرزانم
نیم خیز ، می نشینم روی تخت .
خیره شده ام به صورت تو
خیره شده ام به نگاه پر مهرت
خیره شده ام به عبور خاموشت
از میان همه ی میله های فولادین
ـ صف بسته پشت همه ی پنجره های خاموشم .
انگشتانت می گردند
روی شقیقه هایم .
انگشتانت بارهای درد را بر می دارند
از دوش رگ هایم .
اشک هایم می ریزند .
سر بر سینه ی تو می گذارم
دست هایم دور شانه ی تو
ـ سخت تر از بازوهای صدف گم کشته
دور مرواریدش . ـ
می فشارم تو را بر سینه ی خود .
آبشار گرم بوسه هایت بر من می ریزد ،
مرا می شوید .
از ظلمت من .
و طلوع صبح ات ،
ناگاه طلوع صبح ات ،
می شکفد در بطنم ،
در شب بی پایان ...
---
تونل یعنی راهی
از میان راه بندان های هولناک طبیعی ؛
یعنی راهی باز شده از میان کالاها و خندق ها ،
از مقصد"من"
تا آغوش باز "تو" ؛
یعنی راهی ایجاد شده با چنگک ماشین ها و قلم ها و ناخن ها ،
راهی که در هر وجبش
نقش خواهش ژرف با هم بودن حک شده است . از روز ازل تا امروز .
و امروز
بیش تر از هر دیروزی
می خراشیم
از همه سو
صخره های سنگی را ...
---
رفتی ، رفتند خنده هایت ،
نگاه چشم های براق ات ،
گشت دزدانه ی انگشتانت روی دستم ،
در میان جمعیت .
رفتی ، رفتند تپش های داغ قلبم .
رفتی و زمان رفتن
زبانم نگفت :" با تو می مانم ."
ـ حتی به خود .
روزها و شب ها اکنون می شنوند
ناله های صیدی را افتاده ته چاهی ـ انگار ـ
در بیابان زمین :
تنها بی تو ...