---
از کنارم می رفت
مانند ماشینی
از کنار درخت خیابانف
مانند خریدار بخیلی
از کنار کالا ،
مانند اربابی
از کنار رعیت .
در ازای "لطفش"
می طلبید
هستی ام را
تمام ...
---
ستاره چه شد ؟
چشمک هایش ، نورهایش ،
چه شدند ؟
همه چیز پایان گرفت ؟
شعله ای بود ، برهنه ،
رقصان
در شب ها ؟
خاکستر سرد
بر سرش پاشیدند .
خاموش شده پچ پچههای شادش ؟
خاموش شده ،
پایان گرفته رقص اش ـ پیش چشمها ـ
آغاز شده ، اما ، سفرش
سمت ریشه
سمت قلب ها .
آغاز شده رقص تندش
در آوند
در گلبرگ
در هر برگ ؛
مثل ستاره ؟
رقصان با همه ی ذراتش
در مغز استخوان های ما ...
---
تاریکی !
تاریکی !
خواب !
خواب !
جوجه ی سرگشته پلک بر هم فشرد .
پلک گشود .
نور !
نور !
روز آمده بود .
یعنی زمین واقعا می گردد ؟
---
چند روز طول کشید
تا پیدا کنیم آتش را ؟
دانه ی سحر آمیزگندم را ؟
درخت سیب را ؟
دیگ را قاشق را چنگال را ؟
میز چوبی را ؟ گلدوزی رومیزی را ؟
شمع روشن را ؟
صندلی های پا برجا را ؟
دوستان عزیز یکدل را ؟
یک دیگر را ؟
روزها ! ای روزها !
ـ که از قعر غار
این همه راه آمده اید
تا چیدن میز غذای لذیذ ، دور هم ، زیر یک سقف امن ـ
نگفتید ، هرگز نگفتید ،
چه بهای هنگفتی تا رسیدن به امشب
به زمان پرداختید
بی برگشت ...
---
همه ی همه ی همه ی بادام ها را
باز کن .
آن طرف کرک های زبر و پوست های خشن
گودی صیقلی آرامی ست
کوچک تر از بند انگشت :
ـ شکل قلب ـ
گهواره ی شیرین باغ بادام ...
---
پشت کلماتم
زبانی ست که بازی کرده
با زبان شیرینت .
پشت پلکم
چشمی ست که باز شده
به جهان چشمانت .
پشت پرده ی خاک
صندوقچه ای خواهم بود
پر شده از
گنج هستی ...
---
فرمان نبردم !
صدایت کردم
با همه ی ذراتم .
آمدی ، ریشه کردی در من .
رویید و شکل گرفت نارنجستان .
بی فریب ، بی اجبار ،
میوه های نارنج مان در باد پاییزی می جنیند .
قطره های باران – سر خوش و تند –
از سرسره ی برگ های براق
پایین می لغزند
می رقصند در جوی ها .
خاک بودم ، اما ،
فرمان نبردم از مرگ
فرمان نبردم
از
تنهایی .
صدایت کردم
با همه ی ذراتم
در تمام دنیا :
- عشق من !...
---
جهان زیبا شد
تا ابد
در چشمم ،
از زمانی که در تاریکی
چشمم افتاد به صورت تو .
ماه من !
در چشم تو هم
این جهان زیبا شد
بعد از دیدن من ؟...
---
می کوبد به زندان پوست
نبض من ،
می خواند در همه ی دالان هایم
آغوشت را ،
ـ در خواب و بیداری –
آغوشت را
همخوان با ضربان قلبم ؛
بر فراز ترس ها ...
---
جوش خوردیم به هم
انگار دو جزوی که آمیزش آنها
آب را می سازد .
دست کشید ـ آرام آرام ـ
قطره ی پیوندمان
بر پلک پنجره ها و برگ ها .
پنجره ها وبرگ ها ، بیدار شده ،
می بینند
ـ در مسیر راه قطره ی ما ـ
جادوی زلال عشق را ...
---
دیگر صد در صد
به چشمت زیبا خواهم بود
با این روژ و پیراهن و کفش .
می گردم
از مغازه به مغازه
تا خرید روژ و پیراهن و کفشی
از این دست ،
با هر قیمت ...
---
ـ همه با هم متفاوت هستیم !
و همه می ترسیم
از بی آبی
از بی نانی
از بیماری .
و همه می ترسیم
از زلزله ی ویرانگر
یا از جنگ .
و همه می ترسیم از واژه ی مرگ و از مرگ .
عزیزم !
لطفا بگو همه با هم چه قدر متفاوت هستیم ؟
زیر یک سقف ، روی یک سیاره ،
و همنوع ...
---
چغندر
از زیر خاک بیرون آمد
از سفر تیره تارش
به قلب زمین ،
با سوغات گرد و قلنبه
طبعا خاک آلود
اما
به طرز عجیبی
شیرین ...
---
مردگان سرد و سنگین اند .
تن ها سبکباران اند ،
گرم
در آغوش هم ،
زنده ...
---
باز نگشتی ،
بلکه این جا هستی ؛
نه زمان خاصی
نه برای کاری
صرفا ً هستی :
ـ آب زلالی ،
مانع از آنی که به خندق تبدیل شود
جوی من . ـ
تنها رهایم نکردی هرگز
شادی عشق !...
---
تکرار شونده در نظرم می آید
لحظه ی دیدارت .
گویی پس از آن
نه روزی آمده است
نه شبی .
گویی هوایت ،
نفس ام شد
و مرا ، در لحظه ، ملحق کرد
به حیات جاودان
در نگاهت ، نوازش هایت .
دیگر نه شبی خواهد بود – بیگانه –
و نه روزی بیگانه ،
در بهشت جاودان زمان :
در لحظه ی آمیزش عشق ...
---
ایستاده در تاریکی
دست هایش
فضا را می کاوند ،
پاهایش
زمین را .
اکنون :
دست کشان
پا سابان
مورچه وار
راه بی نور ظلمت زده را
می پیماید ،
ریشه ،
گام به گام ،
غالب بر ظلمت ...
---
با " او " در یافتم
رنگ ماست ، سیاه است ، رنگ ذغال !
با " او " در یافتم
رنگین کمان رقصان در ذره ی نور خورشید ،
نور خورشید ،
و خورشید ،
در هیچ کجای زمین و آسمان زمین
پیدا نیست !
با " او " در یافتم
دو با دو قطعا ً صفر است !
با شیطان در یافتم :
دروغ ،
حقیقت دارد ؛
و نیز
دریافتم :
دست هایت ، دست هایم ، تنیده در هم ،
این گونه
فشرده در هم ،
- عشق من ! -
صفرنبوده
هرگز ...
---
باد سرد پاییز
می لرزاند شاخه های لخت را
می لرزاند ریشه های شالم را
چین های روپوشم را .
بوی آش
از پنجره ی خانه ی گرم ، بیرون می آید
در فضای غروب کوچه می گردد .
خانه ی گرم .
خانه ی گرم .
واژه ها در بغض سنگینم می شکنند .
پرده های شسته .
بوی تمیز اتو روی پارچه .
بوی شب بوها در دامن گلدان بلور .
تابش خنده ی نور چراغ
روی گل
روی بلور .
خانه ی گرم
بی پنجه ی خرس وحشی .
باد سرد می لرزاند
شاخه های لخت تنها را ...
---
سیرآب از عشق
زمان
به مسیر بهشت می افتد .
ـ گربه
ناخن های تیزش را می گیرد
موش را می لیسد . ـ
سیرآب از عشق
زمان
بذرهای گندم را می پاشد
بر زمین های فراموش شده .
سیرآب از عشق
زمان
دانه های ریز و درشت الماسش را
می نشاند
روی پیشانی تاریکی ها ؛
و می گذرد
بی تکرار کوره های آدم سوزی
بی تکرار ماشین های آدم خوار .
و می گذرد
بی بازگشت
به گذشته .
زما ن
در مسیر دیگر می افتد
بی جدایی
در اوج
بی بازگشت به زمان دوزخ
سیرآب از عشق
بی بازگشت
بی بازگشت
به زمان تنهایی ها .
راهی نیست ،
جز دور شدن
ـ چنگ زدن ـ
به سکوت سیاه .
راهی نیست ،
جز خواندن نام همدیگر .
جز رسیدن به هم .
جز نوشیدن
نوشیدن
از چشمه ی تن های هم .
بیا !
راهی نیست
جز عریان شدن
پیوستن .
جز غرق شدن
غرق شدن
در نوازش های سوزان همدیگر .
جز لرزش لب ها بر هم .
راهی نیست
جز بارش باران اشک
بر سینه ی عریان هم ؛
دور از آوار ،
در بهشت آغوش هم ،
و خیره شدن
ـ سیرآب از عشق ـ
به درخشش های ماه نو
روی پیشانی هم ،
برهنه
در اوج
در میان گندمزار ...
---
زاغ هست
بلبل هم هست .
تاریکی هست
روشنایی هم هست .
خشکی هست
باغ سبز گل هم هست .
در میان تاریکی شب ،
روی گلبرگ همیشه بهار ـ با قلم نازک خار -
نام ام را می نویسم
کنار نامت .
می سپارم به آب زلال چشمه ،
قایق خود ساخته را ،
جاری سمت طلوع ،
پنهان در او :
نوزاد عشق ...
---
از میان من و تو
بر می دارند ،
مانع غلظت مه را ،
ـ چشم ها ، نه ! ـ
دست های تنهایمان ؛
اکنون که طلسم سنگین مه
وهم زا ،
افتاده
روی شهر ...
---
بمب ، نه !
خنجر ، نه !
تنها می خواهم بوسه باشم
هر چند در زندان ـ تا ابد در زندان ـ پشت لب ها
هر چند در خاموشی ـ تا ابد در خامو شی ـ پشت پرده
هر چند در تنهایی ـ تا ابد در تنهایی ـ پشت یک عکس
اما
اما
زنده و گرم در همه ی رویاهایت
و
نیرو مند ـ تا ابد بسیار نیرومند ـ ...
---
خورشید
عادت دارد که بتابد هر روز
بر آشیان .
دور نشو ای مرغ عشق
از مرغ عشق !
زیرا
خورشید
عادت کرده که بتابد بر صورت عشق
روی این سیاره ...