همهمه هایی می آیند
اما نامفهوم اند .
شکل هایی پیدایند
اما گنگ اند .
در دنیا برج ها می رویند
برج ها می ریزند
کالاها می آیند
کالاها می سوزند
جنگ ها می آیند می مانند .
همهمه های دنیا
نامفهوم اند در گوش بادبادک های رنگارنگ
بر فراز زمین .
هرگز نخواهم دانست سخنان دنیا را جز همهمه های نامفهوم .
دور از من .
سیاره ی من می گردد در میان بادبادک های رنگارنگ .
خون آبی زلال در رگ هایم می رقصد .
در سینه ی من – برفراز زمان - جای قلبی که سپردم به تو
گل زنبق کاشتی – عشق من !-
وقت بدرود ...
ای سیاره ی من !
سیاست صرافی !
در زمان ما
---
بوسه هایم چه کنند بی لب هایت ؟
می گردند آواره گریه کنان نامت را می خوانند .
می دوند به هر سو در میان مردم
در میان کلمات سیاه روزنامه
رد پایی از تو می جویند
بوسه های پریشان من .
رفتی !
یادگاری نهادی در دستم
بوسه ای طولانی
وقت بدرود .
گفتی که پیدا خواهم کرد راهم را با این هدیه .
می شکافم از هم خاک مرطوب مزار تو را .
آهنگ صدای تو را می خواهم .
من نفس های تو را می خواهم .
گفتی که پیدا خواهم کرد راهم را !
می شکافم خاک را .
لب هایم می لغزند روی خاک سیاره :
بوسه هایم می بارند بر زمینی
که تو بر آن قدم برداشتی
بی ترس از بارش تیر
آمدی گرم در آغوش من ...
---
ریز ریز
یاخته های مغزش تنها عدد را باور داشتند .
خواب شیرین : صفرهایی بودند
صف کشیده پیش عددش
تنها : یک .
بهشت زیبایش : جنگ بزرگ در راه !
حوری ها گرد و لخت و قلنبه : به صف .
در بهشت جنگ اش :
صفرها صف بسته در جمجمه اش می رقصند :
گرد ولخت و قلنبه
و
خالی
خالی :
در سر خونین اش ، زیر آوار بمب ،
در صرافی ...
---
هیچ دروغی نبود در صدایت .
آهنگ نفس های تو
سرد نبود ، سنگین نبود ،
در لحظه ی دیدارمان :
همچون تولد ، محتوم ،
در زمان مقرر بی تردید .
قلبم ، هشدار نداد با کوفتن بی نظمی برسینه ی من .
نخراشید سوت خطر ، گوش ام را .
انکار نکرد لب هایم
خواستن لب هایت را .
انکار نکرد گلدان ام
خواستن آب ات را .
انکار نکردم تو را عشق من .
یک دیگر را !
زیرا ما روح بودیم در پرواز
بر فراز زمینی که ما را پرت کرد
زیر چرخ قطار کالاهایش
زیر چرخ سود های موهومش .
انکار نکردیم یک دیگر را
زیرا ما ، زنده بودیم
پس از مردنمان ،
ایستاده ، بر فراز تمام مرگ ها می دیدیم :
زیر پای انسان ها ریخته اند ، طبقه با طبقه ،
زندان ها
پرچم ها .
زیرا ما می دیدیم روی این سیاره
آمیزش بی پایان خاک را
گندم را .
یک دیگر را .
- چه به دست آوردند مرزها و کالاها ؟ -
ذره های هر نور
ذره های تمام نورها
بر فراز تمام مرگ ها
تا ابد می تابند بر نگین جادویی گردن بندم :
عشق ات در سینه ی من ...
شهر غروب می کند
شهر به خواب می رود.
ستاره های دور دست طلوع می کنند
درست مثل سینه ریزی از عقیق
روی سینه ی سیاه شب:
عشق من ! ...
---
شکفت خود به خود
شقا یق ات
میان خاک من .
چگونه حمل کرده بوده ام
تو را
تمام سال های یخ زده ، درون خود
خود به خود ؟ ...
---
- به یاد علی دشتی -
وطن !
چه واژه ای !
برای بلبلی که خارها خلیده اند در گلوی او !
چه واژه ای !
برای غنچه ای که داس ها بریده اند ساقه های ترد او !
بگو وطن چه بوده است
برای تک درخت سیب ما ؟
میان غارت هزار دست ، از درون حجره ها ؟
چه واژه ای !
چه رازناک !
چه درد ناک !
به مشت می زند مرا تمام خاطرات او .
وطن ! وطن !
غریبه ی عبوس من !
چه شد نگاه عاشق ات ؟
بگو به تیرهای زهرناک خود :
نشانده در میان هر دو چشم من
چه شد نگاه عاشق ام ؟ ...
---
خاک های بی جان ،
ریشه ها و هزاران هزار آوندش را می پوسانند .
بر گ ها را پژمرده می ریزند .
برگ های پژمرده می افتند در مسیر هر باد
زیر پای هر عابر .
من شکستم
من شکستم گلدان ام را
بیرون کشیدم
ریشه های گل سرخ بیمارم را از خاک تهی .
بیا !
راه افتاده ام با غنچه ی فرداهایم
سمت باغ سبزت ...
---
یک سیب نیم خورده
یک جام نیمه پر
یک لایه درد نشسته در انتهای جام .
یک لقمه نان خشک ، آغشته با پنیر .
یک لقمه گاز زده ، روی پیشخوان .
یک تخت چوبی باریک ، چسبیده به دیوار
در طول این اتاقک تاریک .
یک جرعه با هم تا انتهای درد .
یک لقمه با هم تا انتهای ذره ی نان ، تا آخر پنیر .
یک تخت چوبی باریک .
یک تخت !
آغوش باز کن !
دیگر شب است ، شب .
با هم رسیده ایم به مقصد ...
---
دنیاها می لغزند می گذرند از کنج طاق افق .
بگذار دنیاها دور شوند .
بگذار دنیاها با همه ی قانون های بیهوده شان دور شوند .
من می مانم در همین نقطه ی جغرافیای هستی :
در همین نقطه ی راه شیری :
در حلقه ی بازوی تو :
جایی که تمام شب ها زیبایند ...
---
امروز اگر نه ، فردا بی تردید می آیی .
من پا خواهم کوفت سخت بر روی زمین
ناسزا خواهم گفت
دریا دریا اشک خواهم بارید
فریاد خواهم زد : برو !
تو ، اما ، غمگین مشو ، خشم مگیر ، چیزی مگو .
تنها در آغوش بگیر تن تب دارم را - خسته از زندان ها .
تنها ببوس پلک های شورم را
بفشار مرا بر سینه ی خود
تنها ببوس لب های لرزانم را
ببوس
آه ، مرا بسیار ببوس ...
---
4.24- دریاچه ی مهاجر
آمدم پروازکنان
خود را انداختم در آغوش تو.
مرا بوسیدی .
آب دادی
نور دادی به من.
رقصیدم بازی کردم در آغوش تو
سیراب از آب ات.
در آینه ی چشمانت بال های سپیدی بودند
نشانم دادی:
بال های من بودند
من بودم!
با دو چشم سیاه برّاق
شاد شاد از بودن.
من تو را نوشیده ام.
تو را جاری کردم در طلسم پرهایم.
با تو پرواز کنان می گذریم از آتش تیر
و فرود می آییم در زمین دیگر.
همچون هزاران سال پشت سر
همچون هزاران سال پیش رو.
باز مرا می بوسی
باز من می رقصم در تمام گیتی
شاد شاد از بودن:
سیرآب از آب ات...
صفحه چهارم