---
گلبرگ های شکوفه ریختند .
شکوفه گم شد .
نابود شد؟
اما این چیست ؟
این میوه ی عریان درشت
با پوست سرخ درخشان ، باردار ،
بر شاخه ی سر سخت درخت:
جای شکوفه ، درست ...
---
مثل نسیم در میان گندمزار :
این دست توست در میان موهای من
این صدای شیرین توست در میان پرده های گوش من .
امن است آغوش تو
امن ترین سر پناه هستی .
دورت می گردم
عریان رقص کنان می افتم باز در آغوش تو
مثل گندمزار در آغوش نسیم
می سپارم خود را به نوازش های لب هایت
دست هایت
کلماتت
عشق من !
بگذار بکوبد به زمین پاهای گل آلودش را طوفان قهر !
بگذار با عربده های هولناکش بگوید که آتش زده ست
سوزانده ست سیاره ی آبی زمین را که دارد می رقصد
می رقصد تا ابد می رقصد- مثل گندمزار دور نسیم-
دور خورشیدش ...
---
خواب ندارد چشمانم
وقتی که صدای فریادت می پیچد روز و شب در خانه.
خواب ندارد چشمانم
وقتی می پیچد در گوشم فریاد آب، فریاد نان، فریاد بلند درمان
درمان درمان درمانده.
اشک شدم آب شدم
با همه ی قطرهای شرمگین بر پیشانی
افتاده ام روی زمین.
می گریزم با موج تو-عشق دیرین من-
از حلقه ی زنجیر زمان .
می آیم از میان سنگ های بریان
سینه خیز و اشک ریز
با موج تو- عشق من-
سمت آبادی شادی که باید باشد باید باشد
در همآغوشی آینده ی ما...
---
چیده اند روی هم جعبه های سیب را .
سرخی و براقی به نمایش در می آیند .
آدم ها می آیند- مثل زنبور عسل به ندای گل سرخ -
آدم ها سیب ها را بر می دارند ، در دست می چرخانند :
آن طرف سرخی سیب، حالا ببین !
حشرات در زردی سیب می لولند :
مثل لولیدن انبوه شپش در لباس آوارگان جنگی .
آدم ها- مثل زنبورعسل که می گذرد از معرکه ی تاج گل پوسیده -
خواهند گذشت افسوس کنان
از این میدان ...
---
به کجا باید می رفتم ؟
در میان جوب های گل آلوده ی شهر باید می خوابیدم ؟
یا میان سطل های زباله باید پنهان می ماندم ؟
وقتی که ابر سیاه ماه را می دزدید
وقتی که طوفان با مشت بر سرم می کوبید
وقتی که تمام راه های جهان در گرداب بی پایان ، پایان می یافت
به کجا باید می رفتم ؟ جز به آغوش تو، در دهلیز پاک قلبم ؟
باز مشت طوفان !
باز آغوشت را باز کن بر رویم
به کجا باید بروم ؟
جز میان بازوهایت ؟...
---
بشنو ! بشنو !
این منم !
ای که گفتی نور باید باشد ، و شد .
ای که گفتی کلمه باید باشد ، و شد .
ای توانا ، کردگار ، ای خالق زیبایی تن ، ای خالق من !
بگو تاریکی شب را چرا ساخته ای ؟
خون می آید جای اشک ، از چشمانم
پاهایم در زمین سیاه فرسودند
دیدگانم کم سویند .
خون می بارم جای اشک .
بگو تاریکی شب را چرا ساخته ای ، ای صانع کل هستی ؟
ندا :
پاسخ قطعی تو به سئوال " چرا شب تاریک است ؟ "
تنها این است که شب
اصلا تاریک نیست ...
---
تا هست زمین با آسمان
هر سیبی را که پرتاب کنی به هوای خالی
بر می گردد چرخ زنان باز به آغوش زمین .
تا ما هستیم
زمین خواهد بود
آسمان خواهد بود
تو نیز خواهی بود - هر کجا که باشی -
باز در آغوش من
سیب من !...
---
در بستر آبی تمام رگ هایت ،
کهکشان ها دارند می رقصند .
دمبدم خورشید جهان بر می آید
در هر قطره ی سرخ خونت .
تاج زرین روز می درخشد روی سرت .
باز کن چشمانت را
خود را ببین
خود را ببین در آینه ی قطره های اشک ام .
خود را ببین ! تکرار شو !
تا ابد
تکیه بزن عشق من !
بر تخت هستی خود :
بی خرد شدن زیر آوار سیاه این شب ...
---
چشم بند فولادینی می بندد هر روز صبح چشمانم را بر روی جهان بیگانه .
هر شب فقط دست تو - نامرئی – می گشاید چشم بند مرا .
می آیی می بوسی قلبم را ، پلک های لرزانم را .
می شناسم تو را
می گشایم چشمانم را بر صورت خندان تو .
در چراغانی زیبای شب
با تو می رقصم
باتو می خوابم
موج هایت در من می خوانند آوای آشنای هستی را
بی حضور زمان و مکان .
قُمری ها آمده اند
در حیات امن ما آشیان ساخته اند :
از شروع صبح بزرگی که بست ، عشق تو :
چشمان گریان مرا بر جهان غمگین بیگانه ...
---
وارد دالان نور شدم
سربرمی گردانم
پشت سرم خودرا می بینم :
هیکل تنهایی درگونی ، آویخته از دار سیاه
در نوسان باهر باد
مثل آونگی زشت
جسدی شئ شده ، خوف آور
برمی گردانم صورتم را از راه گذشته :
روبه رویم فضای نورانی ست
من سبکبال در پروازم
میان بازوهایت
در میان ابرهای سفید توری ...
---
دورتا دور کوه دریا دریاست
آسمان آبی دورتا دور سرش
بی غرش رعد
بی خشم موج
دور از همه ی مرزهای خاردار
زمان دیگری را دارد می زاید کوه پا برجا
با لانه ی امنی شدن در راه مرغان مهاجر
با بندر شدن در راه کشتی های گمگشته .
انسانی پا برجا آغوش گشوده بر عشق انسان ...
---
سال ها آمده اند رفته اند
ما ماندیم جایی نرفتیم
فقط ما گشتیم دورخورشید
دست در دست هم چرخیدیم
باد پنهان می شد زیر پیراهن های چیت ما
باما می گشت دور خورشید
باما می گشت دور خورشیدما .
سال ها آمده اند رفته اند
خود را سوزانده اند در آتش های بمب های اتم
خود را انداخته اند در اعماق چاه نفت
خود را کشته اند.
ما ماندیم عشق من
همچون عشاق با تمام عشاق
چرخ زنان دور خورشید
با هوایی که آویخته از گردن ما
خود را پنهان کرده – از چشم تمام سال ها - زیر پیراهن های چیت ما ...
---
آفتاب می تابد ، از دریچه ، به درون سلولم
در ستون نورش ذرات غبار چرخ زنان دیوانه وار میرقصند
رقص همیشه موجود ، رقص ابدی ، پیش چشمان من .
در دورها خیلی دور خورشیدی ست
با قلب تپنده جوشان و سوزان : پر شعله
مثل قلب من ، با عشق تو ،
در ستون نورش :
ذرات غبار سلولم
چرخ زنان
چرخ زنان ....
---
در قلبم مثل قلب همه ی آدمیان
چشمه ای می جوشید داغ و سرخ
پر می کرد رگ هایم را با شور بوسه های سوزان اش .
در آفتاب و مهتاب ، روی نک پا می چرخیدم رقص کنان از هیجان پنهانی :
زیبا ترین ابهام ناپیدا .
می رقصیدم شاد شاد از بودن
در زمان غریب تبعید شادی ها درمیان گورها !.
تبعید شدم زیر خاک
چشمه ی قلب من ، جاری شد .
هرآغاز در هر بامداد
با نخستین نگاهش – ببین قلب من !-
تنها خورشید بر چشمه ی تو می پاشد
بوسه های لعل اش را .
تا ابد می گردد
جاودان می خواند عشق شاد را
در تمام خاک ها ، چشمه ی قلب من
باتمام قلب های همه ی آدمیان ...
---
آسمان را به زمین می دوزم
توپ ماه در دستم می افتد :
در روشنی این چراغ بی خاموشی
دنبالت می گردم .
دره های تاریک عمیق از نظرم می گذرند
قله های برف پوش در میدان دیدم هستند
مه شیری رنگی که فرود می آید تا بیفتد روی بته های گزنه ،
بی ابهام پایین می آید .
به خانه ی خشت گلی می آیم
پنجره را می بندم .
بعد از تمام روزهای تجسس ، باید نانی بخورم ، آبی بنوشم :
دوباره باز گردم به فضای پرسش از زمین و آسمان ، دنبالت .
در روشنی ماه بی خاموش
روی شیشه ی بی تاریکی ، چشمها ی تورا می بینم در میان پلک های خودم .
تن ات را می بینم ، جای تن ام .
با من : در من :
تو را می بینم ...
---
حوله ی نم داری می گذارم روی پیشانی تب دار تو .
سرفه های خشک ات راه صدای تو را می بندند .
از دیگ در حال جوش ، بوی پیاز و گشنیز می آید .
شیشه ها ی دارو بالای سرت صف بسته اند .
بالش های زیر سرت از عرق ات خیس شده اند .
با اشاره به من می گویی دور شوم . بروم . فراموش کنم !
داشت یادم می رفت ، بعد از تعویض بالش ها ،
باید به آش ات کمی آبلیموی طبیعی اضافه کنم ، عشق سوزان من !...
---
دور شو از من !
سنگر بگیر !
خار پشت ام ترسیده از صدای بمب ها
خارهای تیزش را پرتاب خواهد کرد
سمت همه جا .
آتش بس !
بگو آتش بس !...
---
از این راه بیا !
بیا پا بگذار روی این خاک
آب پاشی کردم راهت را :
اشک هایم ریخته اند باران باران ، روی این راه
راهی که طوفان کوبید ، ویرانش کرد ،
و تو را با خود برد ...
---
با من خوابیدی
با من بیدار شدی
قصر با من ساختی ، روی شن های کنار ساحل
با من پریدی در آب
شاد شاد
غوطه خوردم با تو تا اعماق
با تو پیدا کردم صدف پنهانم را .
با تو ، من ، می خوابم
با تو بر می خیزم درمیان صدف ام
در میان نور و نخل و آب :
بیگانه با ظلمت ...
---
بلند و گنگ اند همهمه ها
همهمه ها فقط همهمه اند .
انبوه عصب دو گوش ام تنظیم شدند ، تنها ، سمت لب هایت :
گوش هایم فقط می چینند کلمات تو را
صدای تو را
زمزمه های شیرین تو را
در تمام فضای هستی .
آوای توست در گوش ام
می رقصم خود به خود با آوایت
می گذرم :
رقصان
از برزخ جاوید زمان . ...
---
تو در من چیزی دیدی که کسی هرگز ندید
همچون من که در تو .
تو در من قدح خالی تنهایی را می دیدی که خواب آب های زلال تورا هر شب می دید
من در تو چشمه ای را می دیدم پنهان شده در ظلمت شب .
ما می دیدیم - دور از همه ی غوغاها -
ریشه های خندان هستی را در یک دیگر
اوج به اوج ...
---
یعنی ما فقط سایه هایی هستیم از جهان برتر ؟
مجازی ! مجازی !
یعنی حقیقت ، من نیستم ،
یعنی در واقع تو حقیقت نداری
تو حقیقت نداری ؟!
تپش تند قلبم
اشک تندم
لرزش تند دستم
آه های سوزان من
در لحظه ی سوزان قراردیدارمان
درسایه ی دیوار حیاط ته کوچه
اما ، می خندند به تمام کلمات مجازی ...
---
از پا آویزان – وارونه- آویختم
جهان را وارونه می دیدم
جهان را و تو را .
باز گشتم به روی دو پا
جهان را و تو را وارونه می دیدم
باز هم باز هم با وحشت
اما فقط چند لحظه
خیلی کوتاه ...
---
نورافکن را بر داشتم
همه ی موج های نورش را گرداندم
روی همه ی پنجره های این شهرک
یافتم پنجره ی خانه ات را
یافتم صورت پنهان تورا .
چشمم روشن شد
چشمم روشن می ماند تا هستم
بر صورت زیبای تو .
جز من ، جز خواستنم ، چه کسی قادر بود
که بچرخاند نورافکن را ؟...
صفحه ششم