گل و لای می کوشد تا زمین گیر کند
چرخ ها را، پاها را.
ابرها می بارند اشک های ملال آور خود را
بر خاک.
این نیست آن اشک شوق که علف ها را می رویاند.
این نیست آن بارانی که شانه به سر،
کاکل زیبایش را
در آن می شوید.
سیاره ی ما- عشق من-
می کوشد بگذرد از راه گلناک...
---
آیا به جز خاموشی ست؟
به جز تنهایی ست؟
آیا به جز نجواهای بی نجواست؟
آیا سلول به جز این همه است؟؟
من از اعماق سلولم صدایت کردم
با تک تک ذزات بنیادی هر سلولم.
تو پاسخ دادی!
در بستر داغ هماغوشی مان، پاسخ ام را دادی.
ناپدید است اکنون سلولم
آشکار است اکنون گلدانم که ریشه کرده
در بطن ش
محبوبه ی شب های تو.
بگذار بدانند تمام ذرات در گیتی
که جدایی پوچ است با همه ی حرف های پلیدش
پوچ است.
بگذار بدانند تمام مرزها، با همه ی کوره های آدمسوزی:
محبوبه ی شب خواهد رویید
عطر خواهد افشاند
برگ های نوتر خواهد داد
در دست تو: خانه ی من.
من صدایت کردم با بغض هزاران ساله.
پاسخم را دادی:
آیا به جز این است جهان باقی؟
به جز این برق نگاه دوصورت، اکنون،
بر تن عریان یک دیگر؟...
--
ایمان راسخ من
به شب بودن روز،
غلیان نور را محو نکرد.
روزها و نورها در کارند.
شاید ایمان من به ظلمت مطلق
مثل ایمان ما به سکون سیاره ی ماست.
یادت می آید؟...
---
می درخشد!
تا مسافت های طولانی.
کاشفان طلا با پای پیاده در راهند
در بوران و برف
سمت ستون طلا.
بلند فریاد بزن ما آمده ایم:
این جا فقط یک گلدسته ست
از جنس حلب ...
---
نه صحیح م، نه غلط.
من همین ساقه ی ریزم
که برخاسته ام
مثل علف ناپیدا
از کنار بدن دیر سال بلوطم
که شکست و افتاد
در جدال طوفان.
من
نه صحیح م، نه غلط.
همچون هزاران ساقه
پنهان شده در بطن بلوطم
بسیار:
ما همین ساقه ی برخاسته ایم
سمت آفتاب
بعد از هر طوفان
هر طوفان در جنگل دور...
---
شب آرام بهاری آمد
خیره شد به پنجره ام
پیش آمد ، خوابید کنارم
پخش شد روی من.
آسمانم پر شد، لبریز شد
با چشمک خندان ستاره به ستاره، به من.
بی رها کردن من.
آمدی.
خیره شدی به پنجره ام:
خوابیدی در کنارم.
بی رها کردن من...
---
دست بکش روی دم فیل.
تاریک است
با این حال دست بکش
روی پای فیل
روی عاج فیل
روی خرطوم بلندش
ببین، مثل من!
هر کدام تکه ای از بودن فیل فیل را در می یابیم.
هریک از ما
در می یابیم تکه ای از راز بزرگ بزرگ هستی را
می چینیم تکه ها را کنار همدیگر
تا رسیدن به نقشه ی نو :
از این فیل
که همیشه در تاریکی ست...
---
واقف بودن به "حقیقت"
یعنی داشتن پتک بزرگ
یعنی کوفتن بر سر انسان ها
با پتک بزرگ.
یعنی نفرین
یعنی دریای خون.
مغز فندقی کوچک من!
هرگز مرو در مسیر واقف گشتن، بزرگ و بی تغییر،
به "حقیقت"...
هرگز!...
---
درضمن هوشیاری
تنها نشسته است
در کنج آغلش
نشخوار می کند
مضمون معده را.
اما
مجال کو؟
تا ما نشسته و نشخوار تر کنیم
مضمون درد را؟
حجم شکست را؟
همراه بوده ایم:
ما پله ساختیم...
---
نشسته شبنم روی زانوی خاک.
از قلب زمین، بوی خاک مرطوب می آید.
رودخانه خوابیده.
می درخشد آتش:
سرخ رنگ و کوچک
در بیشه:
با لبخند-انگار- به روی امروز.
می گردم در زمین کشتزارم، امروز.
خوشه های گندم با نسیم گذرم
می جنبند
سر را به نشان سلام می جنبانند.
سلام! کشتزار یادگار!
خوشه ها را در میان دستم می گیرم
می فشارم لبان لرزانم را بر یک یک شان:
در گندمزار
در مکانی که تو
کاشته ای دانه دانه گندم های شیرین ت را.
پرتاب نکردی بذر را در زمین گذشته
کاشتی : دانه، دانه،گندم زار را در مکان آینده:
عشق من!
امروز من.
می نگرم به افق:
ارغوانی شده است
ارغوانی! مواج!
انگار کنارم هستی.
حس کردم گرمای دستت را بر شانه ی خود.
انگار نرفتی، هرگز.
تو را می بینم زنده تر از هر طلوعی، ابدی.
تا ابد، تا جاودان:
بوی خاک هماغوشی مان می آید.
زانو زده ام، روی این خاک.
دانه، دانه، می کارم
گندم شیرین ات را در بطن زمین.
می نگرم:
به مکان خوشه های فردای مان...
---
سرد است
هیچ پناهی اینجا نیست
نه غاری، نه درختی، نه گیاهی.
در برهوت امروز و اکنون:
تنها هستیم.
می آییم سمت یک دیگر:
دو اسکلت ژنده پوش حیران.
دست می اندازم دور گردن تو
می گریم.
می فشاری مرا بر قلبت
می گریی.
خانه ای خواهم ساخت
با هر آن شئی که پیدا خواهم کرد.
صبح قشنگ، از پنجره هایش خواهد خندید
آسمان آبی صاف دیده خواهدشد
نورهای روشن، روی لباس ابریشمی ات خواهد رقصید.
آیا آن وقت باز با من خواهی جنگید؟
مثل دیروز؟
آیا آن وقت
از یاد خواهی برد، از یاد خواهم برد،
که باغ گل سرخ
دست داد به طوفان
و ریشه کن شد
ناگاه ...
---
برگ های افتاده ی خود را می بیند؟
شاخه های عریان و لرزانش را می بیند؟
می بیند ورق آخر تقویم حیات خود را
روی این سیاره؟
پس چگونه با باد می خواند آهنگ شاد امروزش را؟
ما را می بیند! سیب های درشت شیرینش را می بیند
می بیند ریشه اش را
در بطن زمین با تمام نیرو!
می بیند غلیان شهدش را در هر شاخه
در شب های تنهایی تلخ دی ماه.
دی ماه ها!
می بیند سر خود را بلند
بی خم کردن در زمین یخ بندان.
بی شکستن!
می بیند جاودان باقی مانده ست
در ژرفای قلب هر دانه ی سیب.
با پنجه ی لرزان خود
ای درخت عزیز!
دست بکش روی پیشانی من
و بگو:
پیر شوم، شادمان،
همچون تو ...
---
سایه های پرواز، روی پرده من می لغزند
می روند
می آیند
اوج می گیرند
شیرجه وار
پایین می افتند.
این ها کلاغ اند،
یا کبوتر،
یا پرستوهای ریز مهاجر؟
پرده
فقط پیش چشم من است.
پروازها در پروازند...
---
کاج های مجعد
کنار جاده، خم شده اند.
می نگرند با حیرت،
جریان تند آب را،
رودی سرخ، طلوع روز را
می رقصاند، می برد :
تا اعماق دشت های دور دست.
کاج های مجعد خم شده اند
با حیرت خیره شده ند:
به صخره ی ناهمواری
که پوشیده شده با گیاهان درخشان بنفش،
پای رود سرخگون.
گرد برف، در میان جعدهای کاج ها
همچون نوار نقره آذین بسته، گیسوان سبز را.
امروز پیدا شده ند این همه نقش.
نقش ها می آیند
فقط می آیند.
بی رفتن!
همچون من!
که همیشه فقط می آیم
از همه ی راه های ممکن
همزمان، از همه جا،
سوی آغوش تو.
کاج ها
سبز سبز، خیره به اعماق زمین،
حیران خواهند ماند...
---
یک نوزاد
به دنیا آمد.
یک؟
بیا بشماریم:
منهای بی نهایت
تا
یک.
در یک نوزاد، میلیون ها نوزادند
آمده اند به جهان سوزان ما.
بگذار در آغوش بگیرم جهان را:
نوزاد...
---
دیروز کجا رفت؟
دیروز نخی بود، که پیچید به دور قرقره ی نامرئی:
به نام زمان؟
بگذرد امروز هم؟
امروز، بپیچد باز هم
همچون دیروز
دور قرقره ی نامرئی؟
بجود ریسمان سیاه و سپید زمین را، زمان؟
بجود یا نجود!
باشد یا نباشد!
زمان: کوتاه ترین فاصله ی بین دو جنبش!
چه فرقی دارد؟
ما سنگ شدیم! ما سنگ شدیم:
سنگ خارا:
پا بر جا:
آن گاه که یک دیگر را می بوسیدیم
برهنه
پشت درخت انجیر...
---
هرکجا که باشم
همان جا مرکز خواهد بود.
من مرکز خواهم بود
آسمان روی سرم نورخواهد پاشید
اقیانوس پیش پایم به زمین خواهد غلتید.
من : فرعون!
من : مطلق!
این پشه را از من دور کنید!...
---
می بینی.
می شنوی.
کافی ست همین.
سبزه زار یخ بسته
از گرمی چشمان تو جان می گیرد.
جویبار متوقف شده
به ندای گوش هایت آری خواهد گفت.
گریه نکن عشق من:
باش فقط!...
---
یک لنگه ی جامانده ی جوراب،
چه خواهد شد؟
دستگیره؟ یا زائده ای پرت شده در سطل زباله؟
جوراب نبودیم!
هیچ شیئ ای نبودیم!
انسان هستیم:
دو بطن یک قلب،
در سینه ی من...
---
......................................................
......................................................
......................................................
---
ستاره نیستند
تمام این نگاه های شادمان در آسمان
در آسمان شب: بدون مهر، بدون ماه.
در آسمان شهر دود و آه، آه!
ستاره نیستند
فرشته اند.
فرشته های عاشق تمام عشق ها.
فرشته های سوخته در زمین ما
در میان ما
پیش چشم ما.
فرشته های رفته از کنار ما...
---
چشمها را سرانجام گشود
در میان گریه های بی وقفه:
رویدادی به نام نوزادپری
در میان رویدادی به نام دنیای پری.
غرق نشد در میان رویداد موج های دیوانه
پری کوچک ما اوج گرفت
بر موج نشست
رویداد رنگین کمان در چشمانش، جادویی شد
رقص کنان بر فراز موج های دنیا...
---
یا می میری
یا خواهی کشت.
چه دهان هایی این دورغ ابدی را
می گویند؟
بعد از کشتن، زنده خواهم ماند؟
همچون روباهی که خروسی را می بلعد؟
دست بکش روی تنم!
روباه کجاست؟!
من عریانم.
عریان تراز یک مورچه.
عریان تر از یک گلبرگ.
یک قطره ی آب.
انسانم:
با کشتن
بعد از کشتن
خود
خود را کشته ام....
صفحه هشتم